اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 31
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شیهچی با دقت تحلیل کرد: «تو به من اجازه نمیدی نگاه کنم، منم به تو اجازه نمیدم نگاه کنی. با این حال یه نفر باید نگاه کنه. بهترین کار اینه با هم نگاه کنیم و اونا رو کنار هم بذاریم ...»
صدای عمیق شیهشینگلان مملو از ناباوری بود: «شیائوچی، تو باهوشی ... احمق کوچولو؟»
شیهچی مبهوت ماند. احساس کرد کمی اشتباه شنیده است. آیا شیهشینگلان در اصل میخواست چیزی شبیه معلول ذهنی بگوید؟
شیهشینگلان عصبانی خندید: «با منطق حرف میزنی؟ این یعنی اگه من تقلب کنم تو هم تقلب میکنی تا ضرر نکنی؟ دیوونه شدی؟»
«نه نه، منظورم این نبود.» شیهچی فکری کرد و از خجالت سرخ شد: «برادر اشتباه کردم، عصبانی نشو.»
شیهچی مخفیانه فکری کرد و او را متقاعد کرد: «من 20 سالمه و از دیدن دخترا خجالت نمیکشم. اگه شیهشینگلان اینجا نبود میتونستم با آرامش با اونا بازی کنم. این از معایب برادر منه. باید خالصانه عمل کنم.»
شیهشینگلان با صدایی که کمی بلند بود غر زد: «برو داخل و چشمات رو ببند.»
او بعد از مکثی اضافه کرد: «نگاه کردن ممنوع.»
افکار دقیق شیهچی سوراخ شد و با وجدانی گناهکار وارد شد. کنترل بدن را به شیهشینگلان واگذار کرد.
لحظهای که شیهشینگلان از آب بیرون آمد، صدای چلپ چلوپ از کنار شنیده میشد. بطور واضح سر 5 زن را دید که درون آب شناور بودند. وقتی به او نزدیک میشدند شبیه ماهی به نظر میرسیدند. زیر مایع شفاف، همانند سایهای از گلهای سفید دیده میشدند.
قیافه شیهشینگلان وحشتناک بود. او در حالی که رنگ صورتش همانند تهِ دیگ تیره بود، شمشیر ساده چوبی هلو را در دست گرفته بود.
[هاهاهاهاها، مرد بزرگ واقعا ترسیده. دارم از خنده میمیرم.]
[هاهاها، ببینید طرفای دیگه چطوری لذت میبرند؟ چرا سبک اینا اینقدر احمقانهس؟]
شیهشینگلان لبه استخر یشم سفید را گرفت و دوباره به ساحل رفت. او به 5 موجودی که درون آب بودند نگاه کرد و با خونسردی گفت: «همونجا، پائین من بمونین.»
زنان که قصد داشتند بالا بیایند، مکث کردند.
شیهچی اظهار کرد: «5 نفر اونجان ...، یعنی .... چندتا خانوم اونجا هستند؟»
صدای شیهشینگلان سرشار از سرما بود «5». انتظار نداشت شیهچی اینقدر جذاب باشد که به تنهایی 5 نفر را به خدمت گرفته باشد.
شیهچی قبل از اینکه آرام صحبت کند، دوبار سرفه کرد: «اگه هدف ژانگلینو کشتن ما و بستن دهنمون باشه، حدس میزنم همه حتی تائوئیست ژوانچنگ وارد این توهم شده باشند. در این صورت زنایی که با من هستند، نباید توهم باشند.»
شیهچی کمی خجالت کشید: «شاید خیلی از خانومهایی که من رو انتخاب کردند، باعث شده این صحنه فاسد بشه. این خانوما ممکنه لزوما انسان نباشند.»
شیهچی هنوز احساس عجیب نقاشی را به خاطر داشت.
شیهشینگلان به چیزی فکر کرد و اخم کرد. «10 تا زن هستند و نیمی از اونا اینجان. به غیر از تو، کل بازیگرا و تائوئیست ژوانچنگ 6 نفرند، 5 تا زن برای 6 نفر ...»
شیهچی از عقل خود استفاده کرد: «ممکنه یه زن بخواد لذت مضاعف ببره؟ اینجا رو ببین، این زنا به خاطر قیافه من حاضر به یکپنجم لذت شدند. البته ممکنه یکپنجم از من خیلی بهتر از بقیه باشه.»
شیهشینگلان اینقدر عصبانی بود که با دندانهای برهم فشرده فریاد زد: «شیائوچی!» پس از چند ثانیه، صدایش را پائین آورد و با خشونت گفت: «به خاطر اینکه نرفتی احساس کمبود داری؟»
بیرون آمدن چنین کلمات رکیکی از دهان برادرش برای چند ثانیه شیهچی را مبهوت کرد. احساس کرد قلبش به شدت میتپد. آنقدر خجالت کشید که کمی لکنت زبان پیدا کرد «بـ، برادر، من اشتباه کردم، من واقعا اشتباه کردم. مزخرف نمیگم، واقعا، قول میدم.»
شیهچی که روزانه دهانش از او فرار میکرد، به نظر میرسید از لحن واقعی او شگفتزده شده و به همین دلیل سکوت را انتخاب کرد.
[چرا اینطوری شده؟ حس میکنم .. مریضه.]
[چرا تو یه همچین صحنه شگفتانگیزی مبهوت توی ساحل وایساده؟]
[ما دنیای واقعیت رو درک نمیکنیم.]
چهره شیهشینگلان کمی ملایمتر شد.
زنی در استخر، ناگهان مچ پای شیهشینگلان را گرفت. او یک بطری الکل شفاف کریستالی در دست داشت. با احترام پرسید: «استاد جوان، تو گل صدتومانی رو فراموش کردی؟»
شیهشینگلان وقتی شنید گل صدتومانی با خجالت گفت: «تو این خدمتکار رو لمس کردی» میخواست با لگدی او را به عقب پرتاب کند.
قی...
کتابهای تصادفی


