اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
یانجینگ فکر کرد گوشهایش مشکل پیدا کردهاند. «برادر شیه، داشتی کی رو صدا میزدی؟»
جیانگروئی و ژنگمینگ هم به یکدیگر نگاه کردند. شیهچی داشت شبح کودک را صدا میزد؟ عقلش را از دست داده بود؟
[این دیگه چه وضعیه؟ کدوم برادر بزرگی توضیح میده؟]
[مگه خون شبح کودک خورنده نیست؟ اون میخواد از خونش برای از بین بردن کف آسانسور استفاده کنه.]
[شبح کودک: من آبرویی ندارم؟]
[به هر حال برای نجات مادرش ازش استفاده میشه. شاید دلش نخواد ولی مجبوره موافقت کنه.]
[هاهاهاها، بعد از ماجرای کابینت، شبح کودک دوباره قراره کنف بشه.]
[این مرد بیرحمه.]
شیهشینگلان با حوصله منتظر ماند، گویا مطمئن بود که شبح کودک ظاهر خواهد شد.
درست طبق انتظارش، ده ثانیه بعد، گلدان بلند کنار در که همقد یک بزرگسالان بود ناگهان لرزید و دو دست کوچک و رنگپریده از آن بیرون آمدند.
جیانگروئی ترسید و جیغ کشید، ژنگمینگ بلافاصله پنهان شد و رنگ از رویش رفت. فکرش را هم نمیکردند که شبح کودک درون گلدان مخفی شده و دارد به حرفهایشان گوش میدهد.
شبح کودک از گلدان بیرون خزید، روی زمین پرید و به آرامی به سمت شیهشینگلان رفت. اگر سر داشت، حالت چهرهاش کینهتوزانه و درمانده بود.
شیهشینگلان با آرامش برایش دست تکان داد: «عجله کن.»
لحنش ضعیف و دستوری بود. عصبانیت شبح کودک به شدت افزایش یافت. ناخنهایش چندین بار بلند و کوتاه شدند تا این که سرانجام متکبرانه وارد آسانسور شد، گردن بریده شدهاش را فشار داد تا خون خارج شود.
سه نفر باقیمانده مبهوت شده بودند. این صحنۀ مضحک را تماشا کردند و میخواستند زیر خنده بزنند اما جراتش را نداشتند.
شیهشینگلان لبهایش را به هم فشرد و به شبح اصرار کرد سریعتر عمل کند.
خون سمی کف آسانسور ریخت و پخش شد. در عرض چند دقیقه سوراخ سیاهی کف آسانسور ظاهر شد و گسترش یافت.
بوی تعفن از تونل بیرون آمد و با بوی خون سمی شبح کودک مخلوط شد. این بو باعث شد گروه سه نفرۀ یانجینگ تقریباً بیهوش شوند. شیهشینگلان آیندهنگری کرده و ماسکی که شیهچی قبلاً خریده بود را زده بود. او از همه آرامتر بود.
شبح کودک دیگر گردن خود را فشار نداد، او در مقابل سوراخ سیاه بزرگ چمباتمه زد و برای چند ثانیه سکوت کرد. سپس ناگهان به پایین خم شد و گردنش را داخل سوراخ سیاه فرو کرد.
او سر نداشت و نمیتوانست مادرش را ببیند، اما به نظر چیزی را حس میکرد.
شیهشینگلان بلافاصله گوشهایش را پوشاند.
ژنگمینگ با گیجی به کارهای شیهشینگلان نگریست، «برادر شیه، تو...»
شیهشینگلان یک دستش را برداشت و انگشت اشارهی باریکش را روی لبهایش قرار داد، از او خواست ساکت باشد. سپس بلافاصله دوباره گوشهایش را پوشاند.
ژنگمینگ هنوز گیج بود.
ثانیۀ بعد، صدای گریهی وحشتناک شبح کودک سراسر طبقۀ اول را فرا گرفت. گلدانها شکستند و قفسههای کتاب افتادند.
رعشه بر تن اعضای گروه سه نفرۀ یانجینگ افتاد و نفسکشیدن برایشان سخت شد. آنها بلافاصله گوشهایشان را پوشاندند تا در برابر حملهی صوتی مقاومت کنند.
دهان ژنگمینگ تقریباً کف کرد و درون قلبش ناله کرد. نباید اینقدر حرف میزد و فقط حرکات شیهچی را کپی میکرد.
[شبح کودک خیلی رقتانگیزه. 18 سال از مادرش جدا شده بود.]
[افراد منفور هم یه جاهایی ترحمبرانگیزن.]
هنگامی که شبح کودک گریه را متوقف کرد، شیهشینگلان با اشاره به ژنگمینگ و جیانگروئی از آنها خواست تا جلو بیایند و نقشهی بعدی را مختصر توضیح داد: «اگه میخواین برین بیرون، کمک کنین.»
این سه نفر، از جمله یانجینگ، بدون گفتن هیچ حرفی به جلو هجوم بردند. جیانگروئی مسئول پاکسازی خون سمی گوشۀ آسانسور شد. ژنگمینگ قصد داشت طناب ضخیم را مستقیماً درون تونل آسانسور بیندازد، اما شیهشینگلان با اخمی جلویش را گرفت.
او ماژیکی را از یک طرف میز برداشت و روی طناب علامت زد.
شیهشینگلان دستور داد: «بهم بگو تا وقتی که طناب به زمین میرسه چند علامته.»
ژنگمینگ با فکرکردن به آن که لحظهای که شیهچی بدن شبح را پیدا کند میتوانند فیلم ترسناک را ترک کنند شادمان شد.
«برادر شیه، تو خیلی بافکری!»
شیهشینگلان او را نادیده گرفت و انتهای دیگر طناب ضخیم را به میلۀ آهنی دیوار طبقۀ اول بست. شیهشینگلان عقب رفت و با قدرت، میلۀ آهنی را کشید و مطمئن شد که از استحکام کافی برخوردار است. سپس سیگارش را خاموش کرد و آن را درون سطل آشغال انداخت و به سمت تونل آسانسور برگشت.
این طبقۀ اول بود. از اینجا تونل آسانسور زیاد عمیق نبود. حدود هشت یا نه متر بود. اما این بسیار عمیقتر از ساختمانهای معمولی بود و واقعا ترسناک بود.
به نظر میرسید رئیس زن وقتی ساختمان را طراحی میکرد در مورد انداختن جسد شبح زن حامله به اینجا فكر كرده بود.
شیهشینگلان ابزارهایش را آماده کرد و با یک چراغقوه از تونل پایین رفت. قلب اعضای گروه سه نفرۀ یانجینگ درون گلویشان بود. آنها تمام منابع نوری موجود را جابهجا کرده و به تونل آسانسور تاباندنشان، به امید این که به شیهچی کمک کنند.
شیهشینگلان به علامتگذاریهای روی طناب توجه کرد. وقتی مطمئن شد که کمتر از دو متر فاصله باقی مانده، د...
کتابهای تصادفی

