اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ممکن است به خاطر گو باشد؟
چشمهای شیهچی باریک شدند.
یک پت 1.0 با بیمارشدن برای صاحبی که او را بزرگ کرده بود مشکلی ایجاد نمیکرد. این چیزی بود که از ابتدای تولد در توالی ژنتیکیاش نوشته شده بود، بنابراین اصلاً امکان نداشت بدنش مشکلی داشته باشد.
پس فقط میتوانست کار شبح فیلم ترسناک باشد. به خاطر نیاز داستان، دچار خون دماغ شده بود.
یانجینگ گفت: «مسئلۀ مهمی نیست، احتمالاً گرمته. بالاخره این یه فیلم ترسناکه و طبیعتا باعث میشه به خودت فشار بیاری. بیمارشدن خیلی محتمله.»
[اینجور پرچمی با یه نگاه شکسته میشه، حدس میزنم اون واقعاً بیماره و برای چکاپ باید بره بیمارستان.]
[این مرد نابینا خیلی خونسرده. میتونه هر چیز غیرعادی کوچیکی رو در طول فیلمبرداری نادیده بگیره.]
[به خاطر گوئه؟ فکر کنم مدتیه ماتومبهوت به انگشت اشارهش خیره شده.]
[برای خودتون حدس نزنین، شاید فقط یه خون دماغ باشه.]
شیهچی چند ثانیه فکر کرد و تصمیم گرفت فعلاً این موضوع را کنار بگذارد. الان این مسئله مهم نبود. او میبایست فرصت را غنیمت میشمرد و وقایع هجده سال پیش را بررسی میکرد.
شیهچی کاغذی که نقاشی شبح زن رویش نقش بسته بود را تا کرد و آن را درون جیب پیراهنش گذاشت.
سپس ایستاد و گفت: «میرم از رهگذرهای این دور و اطراف در مورد وضعیت شرکت بپرسم.»
شب گذشته با رایانهای دربارۀ این شرکت جستوجو کرده بود.
این شرکت با وجود اینکه دور افتاده بود اما در واقع به عنوان شرکتی با سرمایهای قوی لیست شده بود. این شرکت در سالهای اخیر رونق داشت و با سرعتی وحشتناک رشد کرده بود. رئیس زن علاوه بر شروع فعالیت این شرکت، در بسیاری از صنایع دیگر نیز سرمایهگذاری کرده و پول زیادی کسب کرده بود.
شبح کودک گفت که 18 سال از مرگش میگذرد. این شرکت 19 سال پیش ساخته شده بود. زمان مرگ شبح کودک ساخت ساختمان شرکت تمام نشده بود. غیر از این اطلاعات دیگری وجود نداشت.
آن دو از ساختمان شرکت بیرون رفتند. کسی در حال دویدن صبحگاهی بود و شیهچی متوقفش کرد.
پس از مدتی گفتوگو، آن پیرمرد که تیشرت پوشیده بود مکالمه را آغاز کرد.
«گفتی رئیس جوون سی ساله؟ اون از یه کشور خارجی اومد و هیچکس اینجا اون رو نمیشناسه، پس... یادمه حدود بیست سال پیش، اون و شوهرش یکهو برای خریدن زمین و ساختن یه ساختمان به اینجا اومدن. اون زمان میگفتیم حتما عقلش رو از دست داده که میخواد اینجا یه شرکت راه بندازه. حدس بزن نتیجهش چی شد؟»
شیهچی کمی اخم کرد.
رئیس زن تقریباً 20 سال پیش با شوهرش ازدواج کرده بود، اما اکنون تنها در اوایل سی سالگی به نظر میرسید. چطور ممکن بود که او 11 یا 12 سالگی ازدواج کرده باشد؟
پیرمرد میخواست صحبتش را ادامه دهد ولی شیهچی حرفش را قطع کرد و گفت: «عمو، وقتی بیست سال پیش برای اولین بار به اینجا اومد چند ساله بود؟»
«باید حدود بیست سالش میبود! منم همین رو میخواستم بگم. رئیس... چه جوری بگم، اوه، رشدش از عقب به جلوئه! وقتی برای اولین بار اومد، تیره و چاق بود. بعد از یه سال جوون و تحصیل کرده شد، توی زیبایی روی دست خیلی از ستارههای زن تلویزیون زد!»
یانجینگ سرانجام به چیزی پی برد و به ...
کتابهای تصادفی
