فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سیستم بقا

قسمت: 40

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
بعد از حدود یک ساعت جلوی خانه‌ای قدیمی دو طبقه ایستادند. جیانا با ریتم خاص خودش زنگ آیفون را نگه داشت. بعد از مدتی صدای پایین آمدن از پله‌ها شنیده می‌شد.  «39 قدم، تا سه می‌شمارم و اون در رو باز می‌کنه!» 
دیا سعی کرد فاصله‌ی مناسبی از مادرش حفظ کند.  «زحمت کشیدی، معلومه که صدا نزدیک‌تر شده. نیازی به دونستن تعداد پله‌ها نیست.» 
صدای جدیدی توجه‌شان را جلب کرد.  «کیه؟ چه خبرته؟» 
جیانا با بازیگوشی جواب داد:  «ببخشید خانم! شما اینجا جدیدی؟ همه قدیمیا آهنگ ورود من رو می‌شناسن.» 
 «خاله شمایین؟» 
 «چقدر حرف میزنی بچه در و باز کن.» 
با باز شدن در، هر کدام واکنش خاص خودشان را داشتند. جیانا  با فاکتور گرفتن احوال پرسی، مشتی به شانه ی دختر جوان زد و بلافاصله شروع به بالا رفتن و بازی چند پله در یک قدم، کرد. درست مثل کودکی که بعد از مدت ها صبوری، رها شده بود. دو نفر دیگر تکان نمی خوردند، هر کدام به دلیل نگرش خاص خودشان، نمی دانستند چطور برخورد کنند. دیا با برقی از نفرت و اخم های در هم رفته نگاهش را به زمین دوخت. و آتان با چشمانی که چون دریای متلاتم می درخشیدند به دختر جوان خیره شد، هر ثانیه که می گذشت ضربان قلبش به شدت بالا می رفت، طوری که به راحتی صدای تپیدنش را می شنید. علاوه بر قلب، افکارش هم شروع به طغیان کردند.  «نمیدونم چرا اینقدر دلتنگشم! آخرشم هیچکس به اندازه ی مامان منو نمیشناسه. » 
دختر جوان با لبخندی گرم و صمیمی در انتظارشان ایستاده بود، مو های فر مشکی اش را تاب داد و چند تار را پشت گوشش کشاند، چشمان قهوه ای اش به سمت ماشین کشیده شد اما خیلی زود توجهش را به دیا و آتان داد و بعد از یکی دوبار سرفه، گفت:  «تشریف نمیارین؟» 
آتان نفسی عمیق کشید و افکارش را سرکوب کرد، قدمی به جلو برداشت و جواب داد:  «چرا، فقط از دیدن دختر کوچولویی که هر روز بزرگ تر می شه، تعجب کردم.» 
دیا هم با اکراه به طرف رز رفت و بعد از احوال پرسی و در آغوش کشیدنش، زیر لب غر زد:  «  پسره ی هول عوضی. دختر کوچولو؟ فقط یه سال ازت کوچیکتره! کی میخوای سر عقل بیای.......» احساس می کرد کنار این جفت مادر و پسر خیلی عمر نمی کند. 
بعد از ورود به خانه سادگی آن توجهشان را جلب کرد، هیچ مبلمانی به چشم نمی خورد، ک...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب سیستم بقا را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی