فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همترازی با خدایان

قسمت: 135

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر135

طبقه 66 برج. دنیایی بدون شب با ابرهایی سفید به جای زمین و در زیر آنها معبد بزرگی که به قصر می­ماند.

دیوارهای و سقف سفید سفید. در این جا که نوای زیبای موسیقی تمام نمی­شد...

صدای سنگین قدم ها شنیده می‌شد.

«فرمانروای دریاها، این...»

چند رتبه‌ دار جلو آمدند تا راه مهمانی که ناگهان وارد شده بود را ببندند. مردی با موهای آبی و دو متر قد.

هر قدمش سقف معبد را به لرزه می­انداخت. و وقتی چند ده رتبه­دار راهش را بستند برای لحظه­ای متوقف شد.

«می‌خواین همینجوری راهمو ببندین؟»

چشم­هایی که اقیانوس در آنها بود به رتبه­داران نگاه کرد و موج سنگین فشاری بر آنها وارد کرد.

رتبه­داران حس می‌کردند شش‌هایشان نزدیک به انفجار است، دستشان را به سلاح‌هایشان بردند و قدرت مقدسشان را آزاد کردند.

اگر هرجای دیگری بود اشکالی نداشت...ولی آنها نمی­توانستند اجازه دهند وارد این مکان شود.

مردی که چشمان آبی داشت، فرمانروای دریاها و یکی از سه خدای بزرگ المپوس، پوسایدون چشمانش را با لبخند باریک کرد.

«اینو به عنوان جوابتون در نظر می‌گیرم پس.»

«آخخ...»

«سرفه...!»

چندتن از رتبه­داران خون سرفه زدند. حس می‌کردند شش‌هایشان متلاشی و بدن‌هایشان به پایین فشرده می‌شود.

در همان زمان معبد با بخار آب پر شده بود و هوا می­لرزید.

در این لحظه...

«می‌تونه وارد بشه.»

صدایی از سقف به گوش رسید.

«آخخخ!»

«سرفه، سرفه...»

قدرت مقدسی که هوا را پر کرده بود ناپدید و هاله بی­رحمانه آزاد شد.

رتبه­دارانی که از زنده ماندن و خلاص شدن از درد نفس راحتی کشیدند، افتادند و روی زمین نشستند.

پوسایدون قبل اینکه برود نگاهی به آنها انداخت. «اگه دوباره سد راهم بشین فقط با یه هشدار تموم نمی­شه.»

در داخلی‌ترین قسمت معبد اتاقی بود با سقفی باز که آسمان را نشان می‌داد.

«اینجایی.»

«حالا دیگه حتی نمیای بهم خوش­آمد بگی.»

مردی با لباس سفید و موهای طلایی بسته. آن مرد چنان می­درخشید که آدم فکرمی‌کرد اگر به او نگاه کند کور خواهد شد. از خوش قیافه بودن گذشته بود، زیباییش در سراسر برج معروف بود.

زئوس.

پادشاه خودخوانده الیمپوس و کسی که خودش فکرمی‌کرد فرمانروای برج است.

به پوسایدون لبخند زد. «ولی مگه من راهتو باز نکردم؟»

«اگر نمی‌کردی هم می‌تونستم ازشون رد بشم.»

«آره می‌شدی.»

زئوس پاهایش را در دریاچه گذاشت.

پوسایدون به سمتش رفت.

«نمی‌خوام زیاد باهات حرف بزنم پس میرم سر اصل مطلب. در حال حاضر در بریتانیا...»

«میخوای بگی لنسلات خطرناکه؟»

پس از قبل می­دانست.

پوسایدون اخم کرد و سر تکان داد.

لنسلات رتبه­داری بود که الیمپوس مدت زیادی رویش سرمایه­گذاری کرده بود. رتبه دار ارشدی مثل لنسلات می­توانست تا هرقت که بخواهد در الیمپوس بماند ولی موقعیتی که در میزگرد به دست آورده بود متفاوت از رتبه­دار ارشد متوسط بود.

مهمتر از همه، پوسایدون نقشه­های زیادی برای لنسلات در آینده داشت و نباید در حال حاضر لو می‌رفت.

زئوس پرسید. «می‌خوای چیکار کنی؟»

اگر پوسایدون می­دانست قطعاً تا حالا فکری به حالش کرده بود. این همان دلیلی بود که آمده بود زئوس را ببیند.

زئوس به طرز وحشتناکی قوی بود ولی کورکورانه فقط به قدرتش تکیه نمی‌کرد. وی چنین موجودیتی بود. او همیشه برای چند قدم جلوتر هم نقشه داشت و مطمئن جلو می‌رفت.

این یکی از دلایلی بود که الیمپوس توانسته بود به چنین جایی برسد.

«برای اجتناب از جنگی حتی بزرگتر...» زئوس فقط برای یک لحظه اندیشید سپس سر تکان داد ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همترازی با خدایان را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی