فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همترازی با خدایان

قسمت: 116

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اگرچه این صرفا یک رویا بود، اما احساس می‌کرد که جنگ سختی داشته است.

این فقط یک بازآفرینی از گذشته بود.

یو وون شمشیری را که از ضربات چکش هفائستوس به وجود آمده بود را بلند کرد و دوباره آن را تاب داد. تا وقتی که شمشیر خرد و خاکشی شد، آن را تاب داد.

بعد از مدتی، یو وون به هوش آمد.

باد از پنجره که کمی باز بود به داخل می‌وزید. وقتی به بیرون نگاه کرد، دید که صبح شده بود.

-یعنی هنوز اول صبحه؟

زودتر از چیزی که انتظار می‌رفت بیدار شد.

بیشتر از این به خوابیدن نیاز نداشت، ولی برنامه‌ داشت که کل روز را بخوابد چون که تازه دیروز از سیاهچال بیرون آمده بود. ولی حالا دیگر خوابش نمی‌آمد.

در حینی که برای خود لیوانی آب می‌ریخت، کاملا هوشیار شد و به وضوح رویایش را به یاد آورد.

«لعنتی.»

توانستند تعداد زیادی را بکشند، اما در عوض به همان اندازه کشته دادند. آسورا درحالی می‌جنگید که داشت موج بنفش را در جبهه پاک می‌کرد و سرانجام خدایان خارجی آخرین سرش را هم خوردند.

همانطور که یوون به آن لحظه فکر می کرد، دلش به هم خورد.

لیوان را دوباره روی میز گذاشت.

برای ترمیم قلب فرسوده‌اش، او در ذهنش مانترای جادویی خود را تکرار کرد:

-آینده رو میشه تغییر داد.

به‌خاطر همین بود که به گذشته آمده بود.

به غیر از خودش، چیز زیادی تغییر نکرده بود. تغییراتی که به واسطه یو وون در برج ایجاد شده بودند هنوز خیلی جزئی بودند.

-این شروع کاره.

***

«هوی بی‌مصرف، یالا بیا بیرون.»

بلافاصله چکشی به سمتش پرتاب شد، ولی ازآنجایی که به جای سرش داشت به سمت سینه‌اش می‌آمد، احتمالا قصد کشتنش را نداشت.

یو وون از چکش جاخالی نداد و درد زیادی به سینه‌اش حمله ور شد.

هفائستوس که انتظار نداشت چکشش واقعا به هدف بخورد، لحظه‌ای غافلگیر شد.

«حالا دلت خنک شد؟»

«چرا برگشنت اینقدر طول کشید؟»

«جای دوری رفته بودم.»

«حتی تست رو هم انجام ندادی، پس چیکار کردی...»

یووون می‌توانست تمام گلایه‌هایش را بشنود.

از آنجایی که هفائستوس می‌دانست که آزمون را انجام نداده است، احتمالاً سعی کرده که بفهمد یو وون کجاست.

«ببخشید.»

«برو بابا. جایی که زدم چطوره؟»

«یکم درد داره.»

«چرا جاخالی ندادی؟»

«مگه کتک خوردن از عصبانیتت کم نمی‌کنه؟ چه بهتر اگر متأسف هم باشم.»

«بی‌مصرفِ احمق...»

هفائستوس با کلافگی سرش را خاراند. اما دوباره چکشش را پرتاب نکرد چون دیگر عصبانی نبود.

یو وون بارها عصبانی‌شدن او را دیده بود، و راه آرام‌کردنش هم این بود که یکی دوتا ضربه بخورد زیرا او به قصد کشتن ضربه نمی‌زد و فقط عصبانیتش را خالی می‌کرد. بعد از ضربه خوردن کمی درد داشت، اما خیلی بهتر از این بود که هفائستوس عصبانی بماند.

«خیلی‌خب، تمام این مدت چیکار می‌کردی؟ تعریف کن.»

«به یه سیاهچال رفتم.»

«تا الان؟ فقط یکی؟»

«اره.»

«تو سطحی نیستی که با یه سیاهچال اینقدر درگیر بشی...»

«کمی سخت بود.»

«سخت؟»

«یه سیاهچال عادی نبود.»

هفائستوس کنجکاو شد. منظورش را نمی‌فهمید.

او یکی از کسانی بود که به مهارت‌های یو وون را به بهترین شکل می‌شناخت. یو وون به اندازه‌ای قدرتمند شده بود که در طبقه‌ اول با خروسس بجنگد و آیتم کاینی که درحال‌حاضر از آن استفاده می‌کرد نیز به ساخته دست هفائستوس بود.

اینکه زیر طبقه سطح پایینی مثل طبقه بیست و یکم سیاهچالی باشد که یو وون به سختی از پسش برآید...

«ظاهرا دوباره رفتی یه جای عجیب و غریب.»

هفائستوس چکش را که روی زمین افتاده بود برداشت. بیشتر از این چیزی نپرس...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب همترازی با خدایان را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی