همترازی با خدایان
قسمت: 111
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۱۱
شمشیری که پشت یو وون را هدف گرفته بود در هوا به پرواز درآمد و منحرف شد.
در همان زمان، دلشوره شدیدی به دلش افتاد که چیزی بالای سرش هست.
[میدان حسی فعال شد.]
حالا بهخوبی میتوانست تمام جزئیات محیط اطرافش را بر پوستش حس کند، اما با اینحال هنوز هم چیزی جز یک موش کوچک توجهش را جلب نکرد.
ولی یو وون بدنش را کج کرد و یک ضربهی قدرتمند هوای کنارش را بُرش زد.
[بازوی شما به قدرت یک غول آغشته شد.]
یو وون قدرت را در بازوی چپش جمع کرد و مشت محکمی به نقطهای که ضربه از آنجا میآمد زد.
صدای تکه تکه شدن استخوانها شنیده شد و قاتلی که بالای سرش ظاهر شده بود به دوردست پرت شد و به دیوار برخورد کرد.
قاتل اسکلتی به خاکستر تبدیل شد اما از آنجایی که مشت یو وون از درد زقزق میکرد به نظر میرسید که آن موجود، زره محکم و ویژهای بر تن داشته.
یو وون با سوسانو که از جایی نظارهگر او بود صحبت کرد: «توام آزمونهای مزخرفی مثل اینو خوب برنامهریزی کردی...»
عرق روی پیشانی یو وون نشسته بود.
اطراف او به شکل خاصی تاریک بود، در نتیجه او نمیتوانست به خوبی ببیند اما مهمتر از آن زیر چشمانش گود افتاده و تمرکزش رو به کاهش بود.
درماندگی، خستگی و از همه مهمتر نیازش به خواب بر او غلبه کرده بودند.
طبقه ۹۹ام. او بالاخره بعد از سه ماه بالا رفتن بیوقفه به اینجا رسیده بود.
محتوای آزمون اما طبقه ساده بود.
[به مدت ۱۰ روز زنده بمانید.]
ده روز به طرز قابل توجهی زیاد بود.
از طبقه ۴۰ام به بعد هر آزمون بسیار سختتر میشد، به همین خاطر هرکدام از آنها چند روزی وقت میبردند، اما برای هیچکدام از آنها ده روز زمان نیاز نبود.
در این طبقه هم اما واقعا کاری برای ۱۰ روز انجام دادن وجود نداشت و تقریباً میشد آن را ساده در نظر گرفت اما مشکل اصلی، این قاتلها بودند.
ناگهان ضربهی دیگری از پشت به سمت او پرواز کرد.
به لطف میدان حسی، جاخالی دادن از آنها سخت نبود اما سختی کار، حملههای بیامان آنها بود که به یو وون اجازه نمیداد حتی برای یک لحظه استراحت کند.
اونا بدون آشکار کردن حضورشون حمله میکنن. و...
نگاه خیره یو وون به سمت پایین رفت.
«ووووو-!»
دهان غول آسایی از سمت زمین باز شد.
یو وون هم در واکنش، فوراً پرید و یک ضربه به سرش زد.
این یکی آنددی ناشناخته بود که سرش دوبرابر بزرگتر از بدنش بود.
این هیولاها هم قاطی قاتلهای اسکلتی شدن.
هیولاها بیوقفه حمله میکردند. اگر اینجا مثل سیاهچالهای دیگر بود او میتوانست حداقل چند دقیقهای بخوابد; اما اینجا مثل دیگر جاها نبود. اگر او حتی برای یک لحظه گاردش را پایین میآورد، هیولاهایی که حضورشان را پنهان کرده بودند در یک چشم به هم زدن ظاهر شده و کارش را تمام میکردند.
در طول این ده روز، یو وون در حالت آماده باش بود و بهطور پیوسته خودش را برای حملات بعدی آماده میکرد.
«بیا سریع تمومش کنیم و یکم بخوابیم.»
یو وون به بالا نگاه کرد. او یک آندد را روی سقف دید که حضورش را در تاریکی پنهان کرده و به او خیره شده بود.
بیناییاش با چشمان سوزانش حتی در تاریکترین نقاط هم قابل ستایش بود. علاوه بر این، هشیاری اعطا شده توسط میدان حسی به او اجازه میداد تا بتواند حتی کوچکترین حرکت عضلهها را تشخیص دهد، حال هر چقدر هم که سخت تلاش میکردند تا حضورشان را پنهان کنند.
با این وجود، حتی با اینکه او یو وون بود، حفظ هردوی این مهارتها برای ده روز واقعا سخت و طاقتفرسا بود.
اما از آنجایی که تمام اینها بهزودی تمام میشد، دیگر اهمیتی نداشت.
[زمان باقیمانده: ۰۱:۰۷:۲۴]
فقط کمی بیشتر از یک ساعت باقی مانده بود.
وقتی به ۲۴۰ ساعتی که در طی ده روز گذشته باید زنده میماند فکر کرد، فهمید که درحال حاضر واقعاً به آخرش رسیده. او نمیتوانست بعد از این همه راهی که آمده بود تمرکزش را از دست بدهد.
شاید بقیه نیز میدانستند که آن زمان بهزودی فرا میرسد و به همین خاطر تمام موجودات پراکنده در اطراف نیز تا حد زیادی د...
کتابهای تصادفی
