همترازی با خدایان
قسمت: 90
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نام خواهر و برادرهای غول پیکر بوار و نویار بود. بوار برادر بزرگتر نویار بود و شخصیت خشنتری نسبت به خواهر کوچکش داشت. نویار در مقایسه با او مطیعتر بود، اما همچنان محتاط بود.
پاسخ آنها به درخواست یو وون یک «نه» محکم بود.
××××
«تا کی میخوای ما رو دنبال کنی؟»
قدم زدن-
یو وون آن دو را که در اطراف کوچه پشتی میچرخیدند دنبال کرد.
این بازی ساعت ها بود که ادامه داشت.
یو وون پاسخ داد: «دیر یا زود داره ولی مطمئنم که بالاخره برمیگردی پیش مردمت.»
بوار به او گفت: «قبل از اون حتما تو رو پشت سر میذاریم.»
«اوهو؟ فکر کردم نمیخواین با من بدرفتاری کنین.»
دکمهی بوار خورده بود. چطور ممکن بود کسی تا این حد آزاردهنده باشد؟
یو وون دوباره ادامه داد: «خب؟ نمیخوای باهام مبارزه کنی؟»
بوار با تلخی گفت: «اگه بخوام میتونم باهات مبارزه کنم.»
نویار جلوی بوار را گرفت: «داداش.» او نگران بود که بوار در نهایت خودش را ببازد و به او حمله کند.
بوار قبل از اینکه سرش را برگرداند و به راه رفتن ادامه دهد، کمی ساکت ماند و به یو وون خیره شد.
یو وون فکر کرد: اون داره جلوی خودش رو میگیره.
غول ها به طور طبیعی قوی بودند، اما متأسفانه آنها دشمنان زیادی داشتند.
اولیمپوس و آزگارد که دو عدد از بزرگترین قبایل برج بودند، باآنها دشمنی داشتند و همین برای در مخمصه بودن آنها کافی بود. اگر مشکلی ایجاد میکردند، بهانهای آسان به المپوس میداد تا با ادعای خطرناک بودن غولها، آنها را نابود کنند.
او با اینکه جوان بود اما طرز فکرش کاملا بالغانه بود.
دو خواهر و برادر نسبت به سنشان بزرگ بودند.
آنها در سنی بودند که ممکن بود در کنترل احساسات خود مشکل داشته باشند، با این حال بوار فقط غرغر می کرد در حالی که نویار سعی می کرد وانمود کند که به یو وون اهمیتی نمی دهد.
«برای اینکه شما بچهها باهام همکاری کنید باید چکار کنم؟»
«پیر با کسی ملاقات نمی کنه. بیخیال شو و برگرد.»
«من هر کسی نیستم.»
«همه انسانا مثل هم هستن. این چیزیه که خوب بهمون آموزشش دادن.»
آنها نسبت به انسان ها بی اعتمادی عمیقی داشتند.
این باور یکپارچه در میان غول ها به دلیل درد طولانی مدتی بود که از دست انسان ها متحمل شده بودند.
«پس قبل از اینکه آسیبی ببینی از اینجا برو. همونطور که خودت گفتی اگه دلمون بخواد راحت میتونیم لهت کنیم.»
او یکی از غول هایی بود که نه تنها به انسان ها اعتماد نداشت بلکه آنها را تحقیر می کرد.
قرار نبود که یو وون فقط با کلمات به جایی برسد.
«اینطوریه؟ خب پس...» یو وون تصمیم گرفت که باید قاطعانه تر باشد. «پس نظرت چیه که شکستت بدم؟»
«تو؟ من رو شکست بدی؟ شک دارم کوچولویی مثل تو قدرت چنین کاری رو داشته باشه.»
یو وون دستش را دراز کرد و با تمسخر گفت: «حرف رو که همه بلدن. بیا جلو ببینم!»
بوار شروع به دراز کردن دستش کرد، در حالی که هر دو به هم خیره شدند یو وون هم دستش را گرفت.
نویار بی سر و صدا نگاه کرد زیرا می توانست بگوید که این دو هنوز هم قرار نیست با هم دعوا کنند.
در دست گرفتن-
فشار دادن-
با وجود داشتن دستی چند برابر بزرگتر، بوار وقتی دست یو وون را گرفت شگفت زده شد.
بوار با خود فکر کرد: «اینجا چه خبره؟»
قدرت دست یو وون چشمگیر بود و میتوانست در برابر یک غول مقاومت کند.
آنها تازه دست همدیگر را گرفته بودند، اما بوار حالا فهمیده بود که چرا یو وون اینقدر گستاخانه رفتار می کرد.
بوار با تعجب با خود گفت: قبلا چندین بار اسمش به گوشم خورده بود، نگه آمارش چقدر بالاست؟
بوآر خودش یک بازیکن بود، بنابراین با یو وون آشنا بود.
او شروع به احساس رقابت کرد. غرور او اجازه نمی داد مقابل بازیکنی...
کتابهای تصادفی


