همترازی با خدایان
قسمت: 79
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بامم!باام!
صداهای بلند و کر کننده چکش پژواک می شد.
مشتی که چکش سنگینی در دست داشت، بارها آن را روی یک تکه فلز تاب داد. سپس همان دست، چکش را پایین آورد و چکش کوچکتری را برداشت.
کوبیدن-!
سپس از چکش کوچکتر برای تکرار همان کار استفاده شد.
سرانجام، هفایستوس چکش زدن را متوقف کرد و تکه فلزی را که نیمه کاره بود را قبل از استراحت به کوره برگرداند.
«فـــو -»
حولهای که هفایستوس برای پاک کردن عرق پیشانیاش در داخل کارگاه آویزان کرده بود، داغ و خشک بود.
احساس گرما می کرد و به سختی نفس می کشید. چهار روز بود که در کارگاهش حبس شده بود.
یعنی دارم خیلی به خودم فشار میارم؟
کوهی از درخواستها وجود داشت که او باید تکمیل می کرد.
موارد سفارش داده شده همگی تجهیزات دفاعی بودند. زره، سپر یا لوازم جانبی با مهارت های خاص.
همه آنها اقلامی بودند که هیچ گونه کشندگی خاصی نداشتند.
«دستام تقریبا درد میکنن...»
هفایستوس به پشته عظیم مواد معدنی موجود در فهرست اموال خود فکر کرد.
درست از بالای سرش، او می توانست تعدادی آیتم را تصور کند که بیش از نیمی از آنها اسلحه حساب میشدند. با این حال، او دیگر شمشیر و نیزه نمی ساخت.
تنها استثنا شمشیری بود که برای نجات دهنده اش ساخته بود.
گام برداشتن-
«هوم؟»
صدای پایی را شنید که به سمت کارگاهش پایین میامد.
هفایستوس که در حال استراحت بود از جای خود بلند شد.
«پس اون دوباره اینجاست.»
فقط یک نفر را می شناخت که بدون در زدن وارد کارگاهش میشد. ناگفته نماند که اخیراً از طریق کیت بازیکنش با او تماس گرفته شده بود.
هفایستوس در حالی که بی صدا به دستکش در حال خنک شدن در آب نگاه می کرد، فکر کرد: کارش تموم شده... ولی برام سواله که واقعا میتونه ازش استفاده کنه یا نه...
یو وون در طبقه اول با یک رتبهدار مبارزه کرده بود. هیچ شکی در قدرت او وجود نداشت، و در حال حاضر او ممکن بود در واقع قدرتی را به دست آورده باشد که قابل رقابت با یک رتبهدار باشد.
اما این چیزی را تغییر نمیداد، زیرا این موضوع درباره قوی یا ضعیف بودن او نبود. این بود که آیا او «صلاحیتش» داشت یا نه.
بازدید کننده پرسید: «اینجایی؟»
هفایستوس پاسخ داد: «مگر قرار نیست قبل از اینکه وارد مغازه بشی چنین سوالی رو بپرسی؟»
وقتی هفایستوس چهره یو وون را دید، مجبوراً تلاش کرد که بیتفاوت رفتار کند تا نکند او بفهمد که از دیدن او خوشحال شده.
وقتی یو وون به پایین پله ها رسید، هفایستوس از روی صندلی بلند شد و دید که شخص دیگری پشت یو وون است.
هفایستوس پرسید: «اون کیه؟»
«آه، ایشون...»
یو وون در اواسط معرفی متوقف شد و دید که صورت هفایستوس یخ زده است.
هفایستوس به موهای بلوند هارگان خیره شده بود.
موهای بلوند آنقدرها هم غیر معمول نبود، اما موهای او بلوند طلایی و درخشان بود.
یو وون نتوانست از سؤال هفایستوس اجتناب کند. اما درست همان زمان که می خواست جواب دهد هارگان جلو آمد و خود را معرفی کرد: «اسم من هارگانه.»
هفایستوس ظاهری ناپسند به خودش گرفت. معلوم بود که می دانست هارگان کیست.
هفایستوس گفت: پس تو پسر اون پدری.
«نمیشه فقط من رو برادر کوچکتون صدا کنین؟»
«فکر کنم دعوای بین ما برادرا خیلی شدیدتر از اونی باشه که بتونم باهات اونقدر دوستانه رفتار کنم.»
هفایستوس نگاهش را به چکش خود معطوف کرد و پرسید: «ببینم، پس توام اومدی تا منو دستگیر کنی؟»
«ن-نه. البته که نه. البته ناگفته نمونه که من توانایی انجام این کار رو هم ندارم.»
شغل او ممکن بود آهنگری باشد، اما آن مرد هنوز یک رتبهدار بود. و او یک رتبهدار تازه وارد نبود بلکه رتبهداری بود که هزاران سال پیش از برج بالا رفته.
هارگان ممکن بود بازیکنی باشد که در طبقات پایین شهرت داشت، اما هیچ راهی وجود نداشت که بتواند شمعی را در مقابل هفایستوس نگه دارد و شانسی داشته باشد.
هفایستوس پرسید: «پس چرا اینجایی؟!»
«من می خواستم شخصا با شما ملاقات کنم.»
«من؟ چرا؟»
«چون نمی تونم به الیمپوس اعتماد کنم.»
...کتابهای تصادفی


