همترازی با خدایان
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از اینکه به مردم گفتند که این آخرین آموزش است، زمزمه کردند:
«نهایی؟»
«مثل آخرین دفعه؟»
«پس بالاخره تموم میشه؟»
«به هیچ وجه. به اون میگفتن آموزش.»
«میشه لطفا خفه شی؟»
در میان جمعیت، افرادی بودند که هیاهو را دوست نداشتند. اما پیامها ادامه داشت.
[«جزیره باراگاندا» به آرامی در دریا فرو میرود. برای فرار از جزیره فقط یک شرط لازم است تا ارزش خود را ثابت کنید.]
[شکست رئیس در قله جزیره.]
[بسته به سهم خود در شکست رئیس، نمره ای به شما داده میشود.]
[پاداش نهایی بر اساس نمره شما و مدت زمان سقوط رئیس تعیین میشود.]
[محدودیت زمانی 30 روز است.]
[به محض گذشت زمان، جزیره به طور کامل غرق میشود.]
[محدودهی زمانی: ۷۲۰:۰۰:۰۰]
«چی؟»
«یه ماه؟»
شاید به دلیل محدودیت زمانی طولانی مدت، بسیاری از مردم شوک خود را ابراز کردند. تا به حال، دوره آموزشی حداکثر چهار روز بود و برخی از آموزشها به مدت یک ساعت. بنابراین نمیتوان از متعجب شدن آنها تعجب کرد.
با این حال، این خبر هرج و مرج یا هیچ چیزی را به همراه نداشت. در حقیقت، اکثر مردم از این بابت احساس آرامش میکردند، زیرا این بدان معنا بود که آنها مجبور نیستند اسلحه خود را بلند کرده و با اطرافیان خود بجنگند. همچنین داشتن زمان بیشتر برای دستیابی به یک هدف خاص بهتر بود. با این حال...
یه سری از اونا حتما متوجه شدن...
یو وون دید که چند نفر از جمعیت به جای استراحت، بحث میکردند.
چرا به ما همچین محدودیت زمانی داده شده؟
زمان یک ماهه آنقدر زیاد بود که مدت زمانی کافی برای رضایت مردم بود. با این حال، یک ماه به آنها هیچ هزینه ای داده نشد. این بدان معناست که آنها برای رسیدن به هدف خود که یک رئیس واحد بود، یک ماه فرصت داشتند. اکثر آنها حتی نمیتوانستند بفهمند که رئیس باید چقدر قوی باشد.
شاید به این دلیل بود که این افراد توانسته بودند به آخرین آموزش برسند، اما شرکت کنندگان یک به یک شروع به حرکت کردند. و ناگهان...
«همه شما این رو شنیدید؟ من فکر میکنم این سرنوشت ما بود که اینجوری باهم ملاقات کنیم. چرا ما با هم تیم تشکیل نمیدیم؟»
همه چیز با تشکیل گروهها آغاز شد.
«باید بکنیم؟»
«این برای من خوب به نظر میرسه. چرا ما از این فرصت برای یادگیری اسم همدیگه استفاده نمیکنیم؟»
«رد میکنم.»
صدای معتبری در منطقه پیچید و توجه همه را به خود جلب کرد. یو وون همچنین چشم انداز خود را به منبع صدا تغییر داد.
درسته، اونم اینجا بود.
آن صدا برای مردی مو بلوند و چشم طلایی بود که بدنش در لباسی سفید پیچیده شده بود. لباس سفید او در این بی نظمی و هرج و مرج مراحل آموزشی غیر عادی به نظر میرسید.
نام آن مرد هارگان بود.
هارگان با نگاهی متکبرانه به اطراف خود نگاه کرد.
«کی گفته که شما میتونید رفیق من باشید؟ رفیق باید کسی باشه که بتونم بهش اعتماد کنم و اونم به من اعتماد کنه. به همین دلیل من رفقای خودم انتخاب میکنم.»
هارگان افرادی را که توجه آنها را به خود جلب کرده بود به سخره گرفت.
«از نظر ظاهری، من فکر نمیکنم شما شایسته این هستین که رفقای من باشین.»
«الان چی گفتی؟»
«ای مرتیکه متکبر!»
وقتی مردی که کنار هارگان ایستاده بود قدمی به سمت او برداشت.
جزززز
بااااااام! پووووف!
«آههههه!»
«کوووک!»
با انفجار برقی زرد، تک تک افراد اطراف هارگان به هوا فرستاده شدند.
«لعنتی!»
«اون چی بود؟»
«این مهارت اون بود؟»
این یک حمله الکتریکی بسیار قدرتمند بود که همه را در شعاع پنج متری نابود کرد.
علیرغم اینکه از بین تقریباً صد شرکت کننده دشمنان جدیدی پیدا کرده بود، هارگان بی توجه به نظر میرسید.
«شماها برای من چیزی جز یک مشت علف نیستید.»
جززززز
در اطراف هارگان، یک میدان الکتریکی ساخته شده از مقدار زیادی مانا همچنان در اطراف خود تکان میخورد.
حتی در طبقات پایین برج، به ندرت میشد کسی را با این مقدار قدرت مقدس دید، اما هارگان یک شرکت کننده معمولی در آموزش نبود.
جانشین اعلام شده توسط خود المپوس. از فرزندان زئوس.
او در مقایسه با شرکت کنندگان در دوره آموزشی متوسط در یک کلاس متفاوت بود.
پس این قدرت خون اصیله.
خون اصیل به موجوداتی اشاره میکرد که پس از تولد...
کتابهای تصادفی
