همترازی با خدایان
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
یو وون پس از احاطه شدن با گردش بیشمار ساعتها، به آرامی چشمهایش را باز کرد.
پس بدنم به گذشته برنگشته. به جاش زمان برام دوباره کوک شده.
حس میکرد بدنش، بالنیست که بادش را خالی کردهاند. هر آنچه که بدنش را قوی کرده بود، از بین رفته بود. حیف شد. اگر با همهی قدرتهایی که به دست آورده بود به گذشته برمیگشت، اوضاع آسانتر پیش میرفت.
اینجوری فکر کنم انجامش دادن خیلی سخت میشه.
فرستادن روح و بدن به گذشته، دو مشکل مجزا از یکدیگرند.
وقتی بدن به زمان درست خود برمیگردد، باید با دو نسخه از یک نفر در یک زمان واحد، کنار بیایید. این وضع انرژی بیشتری را برای رد شدن از یک محدودهی زمانی طلب میکند. چنین موفقیتی که حتی برای کرونوس هم محال به نظر میآمد و خودش احتمال میداد که در این دنیای جدید دیگر وجود نخواهد داشت.
مثل اینکه باید از صفر شروع کنم.
بازگشت به گذشته مثل بیدار شدن از چُرتی طولانی بود. برای آنکه بفهمد چقدر در زمان به عقب بازگشته، نگاهی به اطراف انداخت.
بنگ!
کسی انگار به صورت یو وون ضربهای زد.
بد موقع به گذشته برگشته بود.
«صاف وایسا ببینم. حالا دیگه میخوای ادای گندهها رو در بیاری؟»
چشمانش که تا آن موقع به خاطر ضربه تار میدید، متمرکز رو به مردی که جلویش ایستاده بود، خیره ماند.
مردی بود با اندامی ورزیده، بینیِ بلند و چهرهای به شدت ترسناک.
این دیگه کیه؟
این ماجرا خیلی وقت پیش اتفاق افتاده بود و الآن دیگر نمیتوانست ماجرا را به خاطر بیاورد. در همین فکر بود که چشمش به لباسی افتاد که مرد به تن داشت.
مرد ژاکتِ مخصوص دانشگاهی را پوشیده بود که یو وون قبلترها به آنجا میرفت. خاطراتش مبهم و ناواضح بودهاند، چرا که مدت زیادی از زمان رخدادنشان میگذشت؛ اما لباس مرد به او کمک کرد تا به یاد آورد که او نیز زمانی دانشجو بوده است.
یو وون عضو یکی از باشگاههای دانشگاه بود.
اسم این یارو چی بود؟
هوووووش!
«ها؟»
مرد گیج شده بود؛ مُشتش به خطا رفت.
یو وون قدمی به عقب برداشت و با خود زمزمه کرد: فردا بود یا امروز؟
«چی؟»
«امروز چندمه؟ اگه زود جوابمو بدی به خاطر این ضربه میبخشمت. آخه مشتت اینقدر کمزور بود که اصلا حسش نکردم.»
مرد چهرهاش را در هم کشید و اخم کرد. احتمالا فکر میکرد یو وون دستش انداخته.
«چی گفتی حرومی...؟ عقلت سرجاشه؟ چی داری زر میزنی؟ تا همینجاشم نشان افتخاریتو به باد دادی...»
بوم !
سر مرد آنچنان چرخید که در نگاهش سقف و زمین در هم تنیده شدند و با باسن فرود آمد.
«فکر نکنم دیگه به کمکت احتیاجی داشته باشم. فراموش کردم که گوشیم باهامه.»
سوالش بیجهت بود چرا که جواب سوالش را گوشیای که در جیبش بود میداد.
بعد از چک کردن تاریخ، نگاهی به حریف انداخت که بیهوش روی زمین افتاده بود.
«الآن دانشگاه تعطیله. هیچکاری نداری که بیخود اینجا میپلکی؟»
در قسمت تاریخ تماسهای گوشیاش، نام مرد را دید.
بالاخره به یاد آورد. نامش کیم میونگ هون بود. سال بالایی به حساب میآمد و در دپارتمان تربیت بدنی دانشگاه، به نخاله معروف بود.
تازه داشت منم کتک میزد؛ بدون اینکه بدونم واسهی چی.
دلیلش را نمیدانست. ترم تمام شده بود، با اینحال کیم میونگهون او را فراخوانده بود تا لهش کند. به یو وون گفته بود که خودش دلیلش را پیدا کند.
یو وون به او که دراز روی زمین افتاده بود نگاه کرد و گفت: «تو هم لیاقت نداری یه روز خوش ببینی.»
سی و یک دسامبر بود. آخرین روز سال. یو وون این روز را خوب به یاد آورد. روزی بود که آموزش را آغاز کرده بود.
چه به موقع!
تاریخ قابل قبولی بود. نه آنقدر دیر و نه آنقدر زود. راهی وجود نداشت که بفهمد حضورش در این روز اتفاقی بوده یا کرونوس آن را تنظیم کرده، با اینحال یو وون از نتیجه راضی بود.
ساعت، سه بعد از ظهر را ...
کتابهای تصادفی



