قهرمان کش
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در شهری کوچک، در حوالی نیمه شب مرد جوانی روی تخت دراز کشیده بود و به صفحه موبایل خود خیره شده بود. بالاخره قرار بود نتایج کنکور اعلام شود؛ قرار بود تا چند دقیقه دیگر نتیجه تلاش بی وقفه خود برای ورود به دانشگاه پزشکی را ببیند.
او کلافه شده بود، سازمان سنجش اعلام کرده بود که نتایج ساعت یازده توی سایت خواهند بود ولی بعد از حدود نیم ساعت هنوز هم خبری نبود.
پسر آهی از خستگی کشید و بار دیگر دستش را روی موبایل کشید تا مطالب بروز رسانی شوند؛ اما با پیغام "شما آفلاین هستید" روی صفحه مواجه شد.
او تعجب کرد و سعی کرد اتصال خود را چک کند ولی متوجه شد کل شبکه را از دست داده و آنتن ندارد.
در حالی که سعی میکرد راه حل را پیدا کند توجه اش به منظره پشت صفحه موبایل خود جلب شد؛ جایی که طبیعتاً باید دیوار اتاقش میبود حال میدرخشید.
با خودش گفت "یعنی خوابم برد؟ ممکنه صبح شده باشه و اصلا نفهمیده باشم؟". ولی وقتی ساعت را دوباره چک کرد متوجه شد که اشتباه میکند.
با تعجب سعی کرد تا سرش را بلند کند تا شاید از اوضاع سر در بیاورد ولی چیزی که دید او را چند برابر گیج کرد؛ تا چشم میدید فقط سفیدی بود، او نمیتوانست بگوید اگر دستش را دراز میکرد میتوانست آخر این سفیدی را لمس کند یا این ژرفا سفید تا ابد ادامه دارد، فقط سفیدی؛ مثل زل زدن از فاصله خیلی نزدیک به یک کاغذ.
در وسط این سفید بی انتها تخت پادشاهی از جنس سنگ مرمر واقع شده بود؛ لبه های بالایی آن با رنگی قرمز همانند خون پوشیده شده بود، گویا کسی را با آن به قتل رسانده باشند؛ روی تخت هم مردی که به ظاهر در اواخر دهه بیست سالگی زندگی خود بود و لباس تکه پاره سیاه رنگی پوشیده بود نشسته به عصایش تیکه داده و به زمین نگاه میکرد.
پسر اول از دیدن این منظره فانتزی ترسناک شوکه شد، بعد شروع به مالیدن چشم های خود کرد، و در نهایت تصمیم گرفت چند بار به صورت خود سیلی بزند؛ وقتی دید هیچ کدام جواب نمیدهند دوباره شروع به برانداز اطراف کرد.
بعد از مدتی تلاش بی فایده و نیافتن پاسخ پسر تسلیم شد. انگار در کل آن دنیا به جز آن مرد عجیب و تخت پادشاهی او هیچ چیزی نبود.
پسر سرانجام با تردید به سمت مرد رفت.
مرد حتی به پسر نیم نگاهی هم نینداخت، فقط گفت: "راحت باش و از وقتت برای فکر کردن استفاده کن، من تا همیشه میتوانم اینجا بشینم"
پسر با تعجب گفت: "بل...ببخشید..."
-من جدی بودم!
-م...ما کجا هستیم؟
-اینجا دنیای منه؛ ببخشید اگه سفیدی چشمت رو اذیت میکنه، چیز زیادی برای تزئین کردنش نداشتم.
-منظور من این نبود! من چرا اینجا هستم؟ و چطور به اینجا اومدم؟
مرد سرش را بلند گرد و گفت: "من تو رو اینجا آوردم تا ازت چیزی بخواهم..."
دیدن صورت مرد باعث شد پسر گیج و ترسیده، وحشت کند! صورت مرد، یک صورت نبود! در نگاه اول چهره مرد کاملا طبیعی بود، ولی وقتی به بخشی از صورتش توجه نمیکردی شروع به تغییر میکرد؛ برای مثال اگر حتی برای یک لحظه به چشمش خیره میشدی تمام اجزای صورتش به جز چشمش به یک فرد دیگر تبدیل میشد. البته به استثنا زخم بزرگی که کاملا چشم چپش را پوشانده بود.
پسر با ترس گفت: "ت...تو...تو چی هستی؟ من کجا هستم؟ هس...از..."
پسر خود هم نمیفهمید چه میگفت، فقط میخواست با کلمات خود را آرام کند.
مرد سخنان آشفته پسر را قطع کرد و گفت: "آرام باش! نمیخوام تو رو بخورم! فقط بهت نیاز دارم تا یک کار کوچک برام انجام بدی"
-م...منم باور کردم! اصلا چطوری من رو از توی اتاقم به اینجا آوردی؟ جادوگری چیزی هستی؟ بهم دارو تزریق کردی؟ اگه حتی...
مرد بلند شد و دو دستش را روی صورت پسر زد، سپس با لحنی ک...
کتابهای تصادفی



