رز چینی
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رز چینی – فصل 8
«آقای اورلو، ما از کارخونهای که قبلاً توش کار میکردین پرسوجو کردیم و مشخص شد که شما ساعت 18:00 اونجا نبودید.»
«اون زمان دقیقاً کجا بودید؟»
«شاهدانی داریم که میگن شما در خیابان A بودید و کتک خوردن برترند رو تماشا میکردید. این کاری نیست که یه پدر دلسوز در حق پسرش بکنه. میشه توضیح بدید؟»
اورلو خشمگین شد و دستانش را محکم روی میز کوبید:«منظورت چیه؟ بازم به من شک کردین که توی مرگ برترند دست داشتم؟ به من مشکوکین؟»
استیون بدون اینکه پلکهای خود را بالا بیاورد و به اورلو نگاه کند، گفت:«لطفاً فقط جواب سوالمون رو بدید.»
چشمان اورلو از خشم از حدقه بیرون زده بود:«من برترند رو نکشتم!»
استیون بدون هیج واکنشی تکرار کرد:«لطفاً فقط جواب سوالمون رو بدید.»
«ترجیح میدادم خودم بمیرم تا اون!» شخصیت مهربان اورلو ناگهان توی یک چشم بههم زدن بیدار شد، مثل چوب مُرده و کهنهای که آتش گرفته باشد:«اون پارهی تنم بود، تنها فرزندم، تمام زندگیم!»
استیون یک لحظه هم بهش فرصت نداد:«پس چرا نجاتش ندادی؟ چرا ایستادی و کتک خوردنش رو تماشا کردی! عشق پدرانهات رو اینجوری ابراز میکردی؟ یا شاید هم واقعاً انقدر ترسویی که حتی نتونستی از پسر خودت محافظت کنی!»
آقای اورلو به شدت با حرفهای استیون تحریک شد و با صدای بلند گفت:«چون نمیتونستم ببینم که داره توی مسیر اشتباه قدم برمیداره! اون به چیزهایی که بهش میگفتم گوش نمیکرد! بارها بهش گفتم که دوست داشتن مردها کار اشتباهیه ولی گوش نمیداد، اصلاً حرف گوش نمیکرد! این بار رو ازش محافظت میکردم ولی دفعات بعد چی؟ باید میفهمید که جامعه همینه! تمام آدمهای این دنیا درست مثل همکلاسیهاش تا سر حد مرگ ازش متنفرن!»
اون بهخاطر این قضیه حتی توصیهنامهاش رو هم از دست داد. بعدش چی؟ نمیتونستم بایستم و ببینم که داره خودش رو نابود میکنه.» اشک در چشمان ضعیف و قرمز رنگش جمع شده بود:«نمیفهید که این دنیا چقدر بیرحمانهست.»
«قرار بود باهاش برگردم خونه.»
«بعد از ظهرِ اون روز، کلارنس اومد خونهامون و خیال میکردن من نمیفهمم که میخوان چیکار کنن! برترند وسایلش رو جمع کرد و کل پولی که پسانداز کرده بود رو برداشت. دیوونه شده بود، میخواست با اون فسقلی حرومزاده فرار کنه!»
«فکر میکنین قلبم نشکسته؟ از وقتی که بچه بود و بهم گفت که پسرها رو دوست داره و منم بهش سیلی زدم اما دیگه هیچوقت دست روش بلند نکردم. من نتونستم آدمش کنم.
اینطوریها هم نیست که من برای دیدن معلمها به مدرسهاش نرفته باشم. رفتم اونجا و اونها خیلی مؤدبانه بهم گفتن که برترند همچین عادت زشتی رو از خودش بروز داده. اونها هم نتونستن از برترند محافظت کنن.»
«هیچکس نتونست اون رو سر عقل بیاره. بعد از اینکه کتک خورد، رفتم تا کمکش کنم و بهش گفتم:«حالا فهمیدی دنیا چقدر بیرحمه!» و بعد ازش خواستم باهم برگردیم خونه ولی اون بهخاطر کلارنس روی من دست بلند کرد...»
«منم تنهایی رفتم.»
«فکرش رو نمیکردم حاضر باشه همهچیزش رو رها کنه و بره دنبال اون، وگرنه پس چرا اون روز ظهر کلی باهم دعوا کردن! بهخاطر اون کلی چاقو خورده بود و با اینحال باز هم میخواست پیشش بمونه. فکر میکردم برترند سر عقل اومده و فهمیده که اون پسر داره باهاش بازی میکنه و حالا که فهمیده خودش برمیگرده خونه.»
«کل شب خواب به چشمهام نیومد و بعدش پلیس اومد سراغم و بهم گفت که پسرم مرده.»
«تنها پسرم مرده، از ارتفاع پرت شده و مُرده.»
«کی میتونه باشه جز کلارنس؟ اگه اون نبود، برترند هیچوقت نمیمُرد!»
پرونده یک دور، به دور خود چرخید و دوباره سراغ کلارنس هال آمد. معلوم شد آن فردی که آن روز ظهر از خانهی برترند فرار کرده و او را مجروح کرده بود، کلارنس بوده.
آنها برای بازجویی دوباره به سراغ کلارنس هال رفتند.
با وجود شواهد و مدارک عینی، کلارنس نتوانست منکر قضیه شود و به سادگی اعتراف کرد:«بله، من و برترند عاشق هم بودیم.»
انگار بالاخره دست از سماجت برداشته بود، با سختی بسیار گفت:«من اول عشقم رو به برترند اعتراف کردم.»
چشمهایش بیسو شد و حتی یک ذره احساس هم در چهرهی اون نمایان نبود:«... بیشتر اوقات به این فکر میکنم که اگه به عشقم اعتراف نکرده بودم، هیچکدوم از این جریانها اتفاق نمیافتاد.»
«حق با پدرش بود، اگه من توی زندگیش نبودم برترند هیچوقت نمیمرد.»
«من لایق مرگم.»
آرتور به پروندهای که در دستانش بود نگاهی انداخت. کلارنس در ده سالِ اولِ این بیست سال، چهار بار در بیمارستان خودکشی کرده بود و با ساعتی که در دست داشت، زخمهای روی مچ خود را پوشانده بود. آیا او بهخاطر عشقش نسبت به برترند دست بهخودکشی زده بود؟ چنین آدمی میتواند قاتل برترند باشد؟
آرتور پرسید:«اون روزی که به دیدن برترند رفتی چه اتفاقی افتاد؟»
کلارنس گفت:«برترند گفته بود برم پیشش.»
«من عصبانیش کرده بودم.»
«چون خبرش رسیده بود که دو تا از پسرهای مدرسه باهم رابطه دارن و این بیآبرویی بزرگی محسوب میشد. مدیر مدرسه ازمون سؤال کرد. میدونستم اگه اعتراف کنم توصیهی نامهی برترند رو ازش میگیرن، برای همین گفتم نه و این فقط یه شایعهست.»
«برترند قاطی کرد، خیلی عصبانی شد و به این قضیه اعتراف کرد. به این ایمان داشت که کار اشتباهی نکرده که بخواد منکرش بشه.»
آرتور آه بلندی کشید و چشمانش را با ناراحتی بست.
کلارنس عاجزانه گفت:«همیشه چهرهی عصبانیش جلوی چشممه که بهم گفت:«یعنی انقدر برات شرمآور...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب رز چینی را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
