عالیجناب مقتدر در سایه ها
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
عالیجناب مقتدر در سایهها
نویسنده: دایسکه آیزاوا تصویرگر: touzai مترجم: godlike ویراستار: sTeaMsuN

میخوام دستهای پشت پرده باشم! 01
این داستان یک اثر انتزاعی است. تمامی نامها، شخصیتها، مکانها و حوادث، زائیدهی ذهن نویسنده هستند و هرگونه تشابه با نام اشخاص، مکانها و حوادث واقعی کاملاً اتّفاقی و بر حسب تصادف بوده است.


پیش گفتار
آماده سازی صحنهی نهایی!
راستش رو بخوام بگم، یادم نمیاد که منشاء این خواسته چی بود؛ تنها چیزی که میدونم اینه که از وقتی یادم میاد، کارگزاران سایه رو تحسین میکردم.
بهخاطر یه انیمه بود؟ یا یه مانگا؟ شایدم یه فیلم؟ همف، فکر کنم اصلاً اهمیتی هم نداره. من خیلی به مغزهای متفکّر پشت صحنه، یا بهقول معروف دستهای پشت پرده و هر چیزی که به اونها مربوط میشد علاقهمند بودم. این شخصیتها هیچوقت ضدقهرمان اصلی یا غول آخر نیستن، بلکه شخصیتهایی توی پسزمینه هستن که با قدرتهاشون جولان میدن و توی کارهای بقیه دخالت میکنن. من همیشه به مردان درون سایهها غبطه میخوردم. منم میخواستم یکی از اونا باشم.
بچّههایی رو در نظر بگیرید که ابرقهرمانهای موردعلاقهشون رو میپرستن؛ من هم تقریباً مثل اونهام. فقط بهجای ابرقهرمانها، عالیجنابان مقتدر رو میپرستم!
ولی یه چیز بود که من رو از این بچّهها متمایز میکرد: احترام من به عالیجنابان درون سایهها، یه چیز موقتی نبود که زود فراموشش کنم! این حس، خودش رو در اعماق قلب من جای داد، هیچوقت از بین نرفت و همواره در طول زندگیم الهامبخش من بود. من برای اینکه قویتر بشم، همهچیز رو یاد گرفتم: از کاراته و بوکس گرفته تا شمشیرزنی و دفاع شخصی. در طول تمام تمریناتم، این حس رو در وجودم تیزتر میکردم و درحالیکه قدرت واقعیم رو از جهان مخفی میکردم، برای روز موعود آماده میشدم.
توی مدرسه، من نقش یه آدم عادی رو بازی میکردم؛ اونقدر عادی که هیچکس متوجّه حضورم نشه. مثل یکی از همین آدمهای عادی توی بازیهای کامپیوتری که نجات داده میشن یا یکی از سربازای معمولی دشمن که مثل مور و ملخ همهجا ریختن. من به هیچکس آزاری نمیرسوندم، امّا پشت این ظاهرسازیها، داشتم مثل خــر تمرین میکردم!
تمام نوجوانیم رو اینطوری گذروندم. امّا همینطور که زمان میگذشت، یه فکر ناخوشایندی به ذهنم خطور کرد: من داشتم برای رسیدن به یه چیز غیرممکن جون میکندم.
آره، درسته.
همهی این کارها برای هیچوپوچ بود!
متوجّه شدم که مهم نیست چقدر برای یادگرفتن هنرهای رزمی سگدو بزنم، من هیچوقت به قدرتمندیِ اربابانِ سایهی داخل قصّهها نمیشم. البته میتونستم چندتا از این لاتولوتا رو چک و لگدی کنم، امّا این سرحدّ قدرتم بود. اگه کسی روم سلاح میکشید، مبارزه خیلی سخت میشد. حالا اگه یه دسته سرباز مجهز محاصرهام میکردن که درجا کارم تموم بود!
تصوّر اینکه یه کارگزارِ سایه از یه مشت سرباز شکست بخوره خیلی مسخرهست! بر فرضِ محال که من ده سال دیگه هم تمرین بکنم یا حتّی قویترین استاد هنرهای رزمی جهان بشم، بازم یه گروهان کماندو میتونن منو به فنا بدن!
یا شاید هم موفق بشم با کلّی جونکندن فرار کنم یا اونقدری زیاد تمرین کنم که بتونم جلوشون در بیام. به هر حال اینها همشون توی دنیای خیالاته، ولی حتّی اگه یهجوری بتونم این کارها رو هم بکنم، میتونن با یه انفجار هستهای توی یک صدم ثانیه تصعیدم کنن. حداقل اینو میدونم که یه محدودیتهایی برای بدن آدم هست!
امکان نداره دستای پشت پرده توسّط یه انفجار هستهای ناچیز از پا در بیان، پس یعنی من هم باید مقابل انفجارهای هستهای مقاوم باشم.
یه نفر چی لازم داره تا بتونه جلوی انفجار هستهای مقاومت کنه؟
قدرت مشتزدن؟
بدن فولادی؟
استقامت بیحدوحصر؟
نه، نه، نه؛ اون فرد یه نوع کاملاً متفاوت از قدرت رو لازم داره!
بعضیها بهش میگن جادو، بعضیها مانا[1] و بعضیها هاله یا چاکرا و... فکر کنم منظورم رو گرفتید. هر چیزی که باشه اشکال نداره، من فقط یه قدرت اسرارآمیز میخواستم. وقتی که با حقیقت رودررو شدم، به این نتیجه رسیدم.
سعیام رو میکنم که توضیح بدم: فرض کنید یه نفر دنبال بهدستآوردن قدرتهای جادویی باشه؛ هرکس ببیندش فکر میکنه خل شده! حداقل من یکی که میگم بالاخونهش رو اجاره داده!
امّا این رو هم در نظر بگیرید که هیچکس توی دنیا نتونسته وجود جادو رو اثبات یا رد کنه.
از اونجا که نتونستم با روشهای معمولی که مقبولِ عقل سلیم بود این قدرتها رو پیدا کنم، مجبور شدم به اعماق جنون شیرجه بزنم.
شروع به انجامدادن تمرینهایی کردم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!
بههرحال هیچکس نمیدونه که چطوری باید این جادو، مانا، چاکرا، هاله یا هر کوفتی که هست رو به دست آورد!
من فن مراقبهی زِن[2] رو امتحان کردم؛ مراسم تخلیصِ روح زیر آبشار رو انجام دادم؛ تمامِ وجودم رو در معنویتم متمرکز کردم؛ هفتهها روزه گرفتم؛ در یوگا استاد شدم؛ چندین بار دین و مذهبم رو عوض کردم؛ دنبال ارواح گشتم؛ به خدا دعا کردم؛ خودم رو به صلیب کشیدم؛ ولی هیچ جواب درستی وجود نداشت! من فقط کورمالکورمال در تاریکی، مسیرهای مختلف رو امتحان میکردم.
که درنهایت ما رو به این نقطه از زمان میرسونه. من قراره آخرین تابستونم رو بهعنوان یه دانشآموز دبیرستانی شروع کنم و هنوز نتونستم بفهمم چهجوری جادو یا مانا یا چاکرا یا هاله یا... رو به دست بیارم...
*****
قبل از اینکه برنامهی تمرینِ روزانهام تموم بشه، هوا تاریک شده بود.
لباس زیرم رو که یه گوشه پرت کرده بودم برمیدارم و میپوشم و دستهامو داخل آستینهای لباس فرم مدرسهام میکنم. هنوز قدرتهای جادوییِ مخفی رو به دست نیاوردم، ولی اخیراً، میتونم تأثیر تمریناتم رو حس کنم.
مثلاً همین الان میتونم توی ذهنم نورهای چشمکزنی رو ببینم و حرکت دورانیِ کرهی زمین رو حس کنم.
میتونه جادو باشه... یا هاله... ولی در هر صورت من دارم بهطور قطع اثراتش رو حس میکنم. بدین ترتیب مفتخرم که اعلام کنم یه دورهی آموزشی دیگه رو هم با موفقیّت تموم کردم! ~
وقتی که حسابی توی تمریناتم غرق میشم، تمام لباسامو پاره میکنم و لخت مادرزاد میرم توی جنگل! این کار باعث میشه با طبیعت یکی بشم. کلهام رو به تنهی یه درخت غولپیکر میکوبم تا افکار مادی و دنیوی رو ازش خارج کنم!!! بهعلاوه، این کار مغزم رو تحریک میکنه و باعث میشه قدرتهای نهفتهام بیدار بشن!
همونطور که میبینید، من دربارهی این چیزا خیلی منطقیام.[3]
در این مرحله همهچیز تار میشه، انگار که ضربهمغزی شده باشم. بعدش انگار که دارم روی ابرها قدم میزنم، با قدمهای خیلیخیلی سبک از جنگل بیرون میرم.
در این لحظه، یهسری نورهایی رو میبینم. دوتا پرتوی نور که توی هوا معلقن و با حرکتشون فضا رو برش میدن. اون نورها دارن منو صدا میزنن... دارن راهنمائیم میکنن.
درحالیکه پاورچینپاورچین به سمت نور میرم، زیر لب زمزمه میکنم: «جـ- جادو...؟»
خودشه! باید خودش باشه! بالاخره قدرتهای فرابشریِ ناشناخته رو پیدا کردم!
به خودم که اومدم، دیدم آهنگ قدمهام سریعتر شدن و دارم مثل حیوونای وحشی توی جنگل میدوم. بعضی موقعها پام گیر میکرد به ریشهی درختا و تلوتلو میخوردم، ولی اهمیتی نمیدادم و به مسیرم ادامه میدادم.
«جادو! جادو! جادو! جادو، جادو، جــــادووووو!!!»
فریادزنان خودم رو به مقابل نورها میرسونم و دستم رو دراز میکنم تا نورها رو بگیرم.
همزمان که یه جفت چراغ جلوی ماشین، چشمام رو با نورِ کورکنندهشون پر کردن، صدای یه ترمزِ ناگهانی در سرم پیچید.
و بوم! یه تصادف! یه ضربهی شدید به بدنم... و جادوم وارد شد...
*****
در نتیجهی اون تصادف، من تونستم قدرتهای جادویی پیدا کنم.
وقتی چشمهامو باز کردم، میتونستم حس کنم که توسّط انرژیش احاطه شدم. هرچند باید اعتراف کنم که این جادو با اون دوتا نور فرق داره. [4]
اوه، و یه مسئلهی خیلیخیلی کوچیک دیگه: بهعنوان یه اثر جانبی، من متناسخ شدم! احتمالاً وقتی جادو رو پیدا کردم، دروازهای به یه دنیای دیگه باز کردم یا یه همچین چیزی.
در حال حاضر، من یه پسربچّهی چندماههام. همین تازگیها توانایی فکرکردن رو پیدا کردم، ولی هنوز نمیتونم بگم که از اون زمان چند وقت سپری شده. بهعلاوه، هنوز هیچ کلمهای رو بلد نیستم. ولی کموبیش میتونم تشخیص بدم که این دنیا خیلی شبیه به اروپای دوران تاریکه.[5]
امّا هیچکدوم از اینا اهمّیت نداره، مهم اینه که من قدرتهای جادویی پیدا کردم! بقیهی چیزا به یه ورم هم نیستن!
بهمحض اینکه به کمترین میزان خودآگاهی رسیدم، متوجّه وجود جادو درون خودم شدم. میتونم بارقههای لرزان و کمسوی نور رو دوروبر خودم ببینم که چشمکزنان توی هوا معلقن. یادش به خیر! منو یاد اون زمانهایی میاندازه که توی زندگیِ قبلیم برای تمرین، لختِ مادرزاد وسط دشتهای پر از گل میدویدم تا روح پیدا کنم!
حالا معلومه که اون تمرینام خیلی هم بهدردنخور نبودن! همینکه میتونم این انرژی رو تشخیص بدم و مثل دستوپای خودم کنترلشون کنم این موضوع رو اثبات میکنه دیگه! وقتی که خودمو عین حضرت مسیح به صلیب کشیدم... یا وقتی که هر روز دینم رو عوض میکردم و لخت و عور مراسمهای دعاشون رو انجام میدادم... حتماً همهی تمریناتم توی این مسیر طولانی کمکم کردن و بهم یاد دادن که چطور قویتر شم.
بهعلاوه، داشتنِ زمانِ زیاد هم یکی دیگه از مزایای تناسخ بهعنوان یه نوزاده! من از سالهای عمرم به بهترین شکل استفاده میکنم و یکبار و برای همیشه، تبدیل به دستهای پشت پرده میشم... آخ، فکر کنم پیپی دارم!
یه جایی خونده بودم که پرندهها بیاختیار دستشویی میکنن. فکر کنم نوزادهای انسان هم همینطوری باشن. میتونم با منطق و برهان جلوش مقاومت کنم، ولی آخرش غریزهام پیروز میشه و توی ذهنم وسوسهام میکنه که برین به خودت.
ولی داریم راجعبه حضرتِ من حرف میزنیما؛ منی که توی زندگیِ قبلیم تمامِ ساعات بیداریم رو تمرین میکردم! تمام قدرتم رو توی بدنم جمع میکنم و بندارهی مخرجم رو منقبض میکنم تا یهکم برای خودم زمان بخرم...
«عرررر! ووعههههه!»[6]
...تا بتونم مردم رو صدا کنم.
*****
ده سال دیگه هم گذشت.
ولی بین خودمون باشه، جادو واقعاً یه چیز دیگهست! میتونم با جادو از محدودیتهای بدن انسانی فراتر برم؛ من الان میتونم تختهسنگهای عظیمالجثه رو با یه انگشت بلند کنم، از یه اسب هم سریعتر بدوم و از ارتفاع یه خونه هم بلندتر بپرم!
هرچند، هنوز حریف انفجار هستهای نمیشم. خب مشخصه که بیشترشدن ظرفیت جادوئیم ارتباط مستقیمی با قویترشدن قدرت دفاعیم داره، ولی تا حالا قدرت مهیب یه انفجار هستهای رو دیدید؟! یه مدّت میخواستم کلا بیخیال انفجارهای هستهای بشم، چون توی این دنیا انرژی هستهای نداریم.
امّا یه عالیجنابِ مقتدر اگه برای همهچیز آماده نباشه به چه دردی میخوره؟
به هیچ دردی نمیخوره. شایدم نهایتاً به درد لای جرز دیوار بخوره.
این یعنی ماموریت بعدیم اینه که بهاندازهی کافی قوی بشم تا بتونم جلوی سلاحهای کشتارجمعی هم مقاومت کنم. بعد از تحقیقات گسترده و تمرینات جانفرسا، از بین تمرینات روزانهام یه راهحل بالقوّه پیدا کردم.
آها، راستی! انگار توی یه خانوادهی نجیبزاده به دنیا اومدم. برای نسلهای متمادی، اعضای این خانواده تمرین کردن تا تبدیل به شوالیههای سیاه بشن که توی میدان نبرد از قدرت جادو استفاده میکنن و دشمنا رو میکشن و من، بهعنوان پسرِ سوگلی خاندان (بله، درست شنیدید.) توی تمرینها یه شاگهدِ خیلی عادی و معمولیام. بالاخره کارگزاران سایه باید خیلی حواسشون جمع باشه که کِی، کجا و جلوی چ...
کتابهای تصادفی
