فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من از همه چیزت بدم میاد

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر2: یارهای کودکی

از کودکی تا بزرگسالی، جیان مینگ شی همیشه و در موضوعات مختلف «بچه­ای که هر خانواده­ای میخواهد داشته باشد»، نامیده می­شد.

برای مثال، هر دوی آن­ها روزانه یک فنجان شیر می­نوشیدند، از یک شرکت و در یک لیوان، اما فقط جیان مینگ شی بود که قدش بلند شد.

اواخر تعطیلات تابستان دوازده سالگی، چن سوئی و جیان مینگ شی هنگام ثبت نام در دفتر مدرسه جدید یکدیگر را دیدند.

خانواده جیان برای دو ماه به خارج سفر کرده بودند، برای همین در کل تعطیلات تابستان همدیگر را ندیده بودند. با یک لبخند رو صورتش، چن سوئی را که مانند یک بچه کوچک در اطراف می­چرخید، کشید.

جیان مینگ شی با لبخندی که کمی چال گونه­اش را نشان می­داد سرش را پایین آورد تا به او نگاه کند، «یه هدیه برات خریدم، می­خوای بعد از مدرسه بیای خونه­مون تا بگیریش؟»

چرا... چرا اون اینقدر بلند شده؟

چن سوئی به شخصی که نصف یک سر و گردن از او بلندتر بود خیره شد، نمی­توانست چیزی بگوید. اعتماد به نفسی که به­خاطر سه سانتی­متر بلندتر شدن در طول تعطیلات تابستان بدست آورده بود، فرو­ریخت.

«تو.. .متوجه شدی که من تغییر کردم؟» چن سوئی به سختی دهان باز کرد تا این را بپرسد.

مرد جوان با جدیت به او خیره شد و برای دو ثانیه فکر کرد، «چاق­تر شدی؟»

چن سوئی، «...»

چهره­ی چن سوئی درهم رفت. همانطور که فکرش را می­کرد، از جیان مینگ شی متنفر بود.

اما چیزهایی مثل این فقط یک بار اتفاق نیفتاد.

از قد تا درس خواندن، چن سوئی همیشه از رقیبش عقب بود.

مادرش هم طرف او بود، همیشه در کل جوانی­اش خوبی­های او را در گوشش تکرار می­کرد.

«شنیدم این سال تحصیلی هم شیائو شی نفر اول مدرسه‌تون شده، سوئی سوئی باید خیلی چیزا ازش یاد بگیری و سخت‌تر تلاش کنی، فهمیدی؟»

«دیروز که رفته بودم جلسه اولیا و مربیان، حتی معلمتون گفت جیان مینگ شی از اون یکی کلاس، شیائو شی، قهرمان المپیک شهر شده، آه خیلی باهوشه.»

«شیائو شی...»

چن سوئی که تکالیفش را انجام می‌داد دیگر نتوانست تحمل کند، «مامان، چرا همیشه منو تو همه چی با اون مقایسه می­کنی؟»

مادرِ چن درحالیکه مشغول بافتن بود در جوابش پرسید، «اگه الان مقایسه نکنم، بعدا چطور می­خوای لیاقتشو داشته باشی؟»

چن سوئی ناخودآگاه نوک مداد را شکست.

چن سوئی هفده ساله، با سرعت دفترچه‌اش را ورق زد و صورتش قرمز و داغ شده بود، نمی­دانست بخاطرخشم است یا چیز دیگری.

بعد از مدتی گفت: «کی می­خواد لیاقت اونو داشته باشه!»

در دوره­ی ابتدایی، چن سوئی و جیان مینگ شی کنار هم می­نشستند، در مدرسه راهنمایی همکلاس بودند و در دبیرستان در یک مدرسه بودند.

تا وقتی که در خانه توسط والدینش با او مقایسه می­شد می­توانست تحمل کند، اما در مدرسه، او حتی توسط همکلاسی­هایش که حقیقت را نمی­دانستند هم مسخره می­شد.

این آزاردهنده بود.

در جشن رسیدن به بزرگسالی، چن سوئی با دلخوری آرزو کرد که دیگر هرگز جیان مینگ شی را نبیند.

...

چن سوئی انتظار نداشت که آرزویش و...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب من از همه چیزت بدم میاد را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی