پادشاه ابعادی
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل اول: ملاقات با جسد زیر تخت خواب
آنروز، من از سرکار برگشتم و روی تشک کوچکی در خانهام دراز کشیدم.
چندوقت خواب بودم؟
هواااااع...
باد سردی میوزید. از پنجرهام بیرون نمیامد، بلکه از زیر تختم بود.
«چرا این باد سرد داره از پایین میاد؟»
مطمئناً کسی سوراخی در کف اتاق من ایجاد نکرده. احساس عجیبی داشتم و زیر تشک را نگاه کردم.
«خیلی خب.»
منظرهای نزدیک به یک جسد.
حتماً اشتباه دیده بودم.
«چرا اینقدر تعجب میکنی؟ این اولینباریه که جسد میبینی؟»
چشمان گودرفتهاش برقی زد.
باورنکردنیه! یک جسد حرف میزد؟ این یک رویا بود! فکر میکردم یه کابوسه...
ـ خوب گوش کن، خودمم اطلاعی ندارم ولی ابعاد دوردست، تو رو برای اعطای قدرت رویاهای تهی انتخاب کردن.
ـ و اونوقت شما کی باشی...؟
جسدی؟ یا یه روح؟
بااینحال، جسد، من را نادیده گرفت و به صحبت کردن ادامه داد.
«البته میتونی دستِ رد به این قدرت بزنی، بعدم قدرت رویاهای تهی، تو رو رها میکنه و میره سراغ یه فرد دیگه. قبول نمیکنی؟»
درآنلحظه من دچار سردرگمی شدم. یک جسدِ وحشتناک این را میگفت، پس چهطور میتوانستم چنین وضعیت عجیبی را بپذیرم؟
«اگه جواب ندی، در نظر میگیرم که قدرت رو رد کردی.»
جسد داشت ناپدید میشد. درواقع، میخواستم ناپدید بشه، اما دلمم میخواست که بشنوم، من درمورد اون قدرت کنجکاو بودم.
«قدرت رویاهای تهی چیه؟»
جسد لبخند نرمی زد و دوباره ظاهر شد.
ـ این پاککنندهی جادوی سیاهه.
ـ جـ جادوی سیاه؟
جادوی سیاه چیزی بود که در رمانهای خیالی دیده میشد. جادوی شیطان یا جادوی سیاه از یک قرارداد با
شیاطین به دست میآمد! این جادوی سیاه بود. آنهایی که از جادوی سیاه استفاده میکردند بهطور اجتنابناپذیری ناپدید میشدند تا طعمهی شیطان شوند. من چنین سرنوشت غم...