میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در روز مراسم خاکسپاری یامائوچی ساکورا، هوا ابری بود و آدم را دلتنگ میکرد؛ کاملاً برعکس شخصیت همکلاسی من.
تصور میکنم که در مراسم او، افراد زیادی گریه کرده باشند. تعداد افراد و اشکهای آنها نشان میدهد که زندگی او معنایی داشته است؛ اما من میان آنها نیستم. حتی روز آخری هم که زنده بود در کنارش نبودم. کل این اوقات از خانه بیرون نرفتم.
یک همکلاسی خاص میتوانست مرا مجبور کند از خانه بیرون بیایم، اما فکر کنم خوششانسم که او دیگر قادر به این کار نیست؛ از آنجا که دیگر در این دنیا زندگی نمیکند. معلمها و خانواده او هم حق و وظیفهای ندارند که از من بخواهند به مراسم او بیایم. من قادر بودم تصمیمات خودم را بگیرم و طبق آنها رفتار کنم.
از آنجا که من یک دانشآموز دبیرستانی هستم، باید بدون اینکه کسی از من بخواهد به مدرسه بروم. ولی او در تعطیلات مدرسه فوت کرد، بنابراین هیچ چیزی نمیتوانست مرا مجبور کند که در این هوای غمناک به بیرون بروم.
صبح شده است و میبینم که پدر و مادرم برای کار به بیرون رفتهاند. قبل از اینکه به اتاقم برگردم، کمی غذا سرهم میکنم. اگر فکر میکنید که من از روی احساس ناراحتی به د...
کتابهای تصادفی

