کوتاهنویسه
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
از وقتی که یادم میاد توی آخرین قفسهی کتابفروشی بودم. من یه کتاب معمولی با یه طرح جلد معمولی بودم، اما نه اونقدر معمولی که دل رو بزنه. ولی نمیدونستم چرا انگاری نیرویی داشتم که همه رو از خودم دور میکردم. توی این چند سالی که توی قفسهی کتابفروشی زندگی میکردم، هیچکس نمیخواست من رو بخره، البته انگار کسی اصلا نمیدیدم که حتی بخواد من رو بخره. اما از هفتهی پیش، همه چیز تغییر کرد. مشتریها بیشتر به قفسهای که من توش بودم نزدیک میشدن. یه خانوم شیک و خوشپوش داشت دقیقا به سمت قفسهی من میاومد.
- آره این یکی خودشه، حتما من رو میخره، بالاخره میتونم خواننده داشته باشم.
اما ناگهان احساس کردم زمان متوقف شد، چون اون خانم عوضی به سمت یه کتاب که دقیقا سمت چپ من بود، و یه تیتر شبیه کتابای زرد داشت حرکت کرد. اون خانم مزخرف اگه دو قدم دیگه برمیداشت، من الان به آرزوم رسیده بودم. ازت متنفرم خانمی...
کتابهای تصادفی
