ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 159
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و پنجاه و نهم: محبت لطیف تو اون هجاها باعث شد روان فکر کنه، اون رو تو ذهنش تصور کرده.(1)
روان چیویو:«....» گرگ خیلی جدی بنظر میرسید به طوری که انگار از چیزی خبر نداره. در مقابل، روان مثل گناهکاری بنظر میرسید که قصد داره دم گرگ رو نوازش کنه.
صرف نظر از این موضوع، پس از سخت کار کردن تو کل روز، روان چیویو خیلی خسته شده بود. روان چند ثانیه قبل از اینکه به خواب بره، لباسی که تنش بود پاره شدش.
زیر نور اتش، اون به گرگ خوشتیپی که لباس قرمز پوشیده بود، نگاه کرد. روان به طرز عجیبی احساس میکرد که امشب شب ازدواجشون هست.
روان چیویو که فقط یه پتوی پوست حیوانی نازک رو دور خودش پیچونده بود، وقتی روی تخت دراز کشید، یکم احساس گرما کرد. شاید، بخاطر این بود که هیزمی که آقای گرگ خاکستری با خودش برگردونده بود، خیلی خوب و با کیفیت بودش.
بعد از اینکه دراز کشید، نسیم خنکی رو تو کنارش احساس کرد. با اینکه بینشون فاصله وجود داشت، اما حضور گ خیلی پررنگ بود.
غار ساکت شد. روان چیویو تو همه جای بدنش احساس درد میکرد. اون چشم هاشو بست و منتظر موند تا گرگ به خواب بره.
گرگ هم همین نقشه رو توی سرش داشت. اون چشم هاشو بست و منتظر موند تا همسرش به خواب بره. اون به نفس کشیدن روان چیویو توجه کرد.
انسان و گرگ منتظر همدیگه موندند. بعد از گذشت زمان تا معینی_شاید ده دقیقه یا نیم ساعت یا شاید هم بیشتر_ روان احساس کرد که داره به خواب میره. اون جابجا شد و دستش رو به سمتی که دم گرگ قرار داشت، دراز کرد.
شنوایی یوان خیلی تیز بود. اون متوجه شد ریتم نفس کشیدن روان تغییر کرده و دیگه دست بزرگش رو حرکت نداد.
گوش های نوک تیزش لرزیدند. یوان جو به چیزی فکر کرد و صورت خوشتیپش قرمز شد.
همینطور که آقای گرگ خاکستری تلاش میکرد تا تنفسش رو تنظیم کنه، حریصانه به این فکر کرد که اگه همسرش لمسش کنه، اینبار اون هم، قطعا لمسش میکرد.
روان به آرومی سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. نگاهش روی صورت جذاب یوان جو افتاد. اون به آرومی آهی کشید و به آرومی دستش رو زیر پتوی آقای گرگ خاکستری برد و دقیقا دمش رو پیدا کرد.
یوان جو «...»
دم پشمالو توی دستاش لرزید. روان چیویو فکر کرد که نوازشش خیلی خشن بوده و بلافاصله قدرتش رو کم کرد. اون فقط دستش رو روی دم گرگ گذاشته بود و با انگشت هاش خز گرگ رو شانه زد.
انگار یه شوک الکتریکی دیوانه وار از طول دمش خارج شد و تو کمرش پخش شد. یوان جو احساس کرد خون تو رگاش در حال جوشیدنه. قلبش به شدت میتپید. روان چیویو فقط یکم اون رو لمس کرده بود و اون نمیتونست جلوی تغییر فرمش رو بگیره.
روان....روان دوباره لمسش کرده بود.
یوان نمیتونست جلوی بیرون اومدن دندون نیشش رو بگیره.
همسرش نمیدونست که دم شیاطین حساسه؟! این نمیتونست فقط یه لمس ساده باشه..
صورت یوان جو قرمز و قرمزتر میشد.
روان با نوازش دم گرگ، احساس راحتی میکرد. روان نتونست در برابر دراز کردن دستاش به وسط دم گرگ، مقاومت کنه.
وقتی این اتفاق افتاد، یوان نتونست جلوی بالا افتادن ابروهاش رو بگیره. اون احساس کرد که نسبت به اون احساس بی توجه هست. یوان جو تلاش کرد از گفتن همسر یا چیویو خودداری کنه. اون در آخر، احساسات برانگیختش رو نتونست مهار کنه و به آرامی پرسید:«...همسر، داری چیکار میکنی؟!»
روان چیویو:«؟!»
روان چیویو:«....» اوه، اوه. مگه قرار نبود گرگ تو خواب عمیق باشه؟! چرا از خواب بیدار شده بود؟!
با شنیدن صدای آروم گرگ، روان چیویو ناگهان سرخ شد. برای یه لحظه، ذهنش خالی شد. اون متعجب و خجالت زده بود. روان نمیدونست چی بگه.
آیا گرگ اون رو همسر صدا زده بود؟! نکنه اصلا اشتباه شنیده بود؟!
روان چیویو لبش رو گاز گرفت. اون که به شدت خجالت زده شده بود، تظاهر کرد که این اتفاق تصادفی بوده. اون از اینکه سربزنگاه مچش توسط گرگ گرفته شده بود، آشفته بود و سعی کرد بهونه ای بیاره:«من..... یعنی من دستام میخاریدن و میخواستم یه چیز خز دار و پشمالو پیدا کنم تا دستامو بهش بمالم.»
یوان جو:«....»
روان به محض تموم کردن حرفش، پشیمون شد. وسایل خز دار زیادی دردسترسش بودند. اون میتونست فقط دستش رو به پوست حیوانی بماله. به همین خاطر، روان چیویو تلاش کرد تا نقص بهانش رو پنهان کنه. «دم شوهر خیلی محکم تر و بهتره.»
یوان جو:«.....»
کتابهای تصادفی


