ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 152
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و پنجاه و دوم: پدربزرگ مگه نگفتی آدما باید صادق باشن؟!(1)
«پدربزرگ، چیشده؟!» یو کوچولو چوب استخوانی در دست داشت. بازوهای کوچکش، محافظانه جلوی روان چیویو قرار داشتش. با صدایی لرزان و باترس و گیجی سوال پرسید:«اون اهریمن خیلی ترسناکه؟! پدربزرگ، نمیتونی شکستش بدی؟»
به دنبال صدای مویو، روان چیویو به پدربزرگ مو نگاه کرد.
توی بازه زمان کوتاهی، حالت پدربزرگ از شوک زده و ناباور به وجد، تاثر، برانگیخته به شک، دردناک، مردد و خالی از احساس تبدیل شد.
موبوگی به آرامی اخم ابروهاشو باز کرد و حالتش رو آروم کرد. درنهایت، احساساتش محو شد و با لبخندی ملایم روی صورت چروکیدهاش جایگزین شد. و هنوز، روان چیویو احساس کرد که این لبخند خیلی غمانگیز هست.
در مورد چینگ رویی که فقط چند متر دورتر از اونها ایستاده بود، به نظر میرسید بعد از یه نگاه واضح به قیافه پدربزرگ مو، همه چیز رو فراموش کرده. انگار شعلهای تو چشمهای سردش، روشن شده بود.
تغییر حالتش با موبوگی متفاوت بود. وضع...
کتابهای تصادفی

