فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ازدواج با یک شرور دل‌رحم

قسمت: 133

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر صد و سی و سوم: این گرگ احمق، به جای اینکه استراحت کنه؛ داشت چیکار میکرد؟(3)

دست روان چیویو داغ بود‌. انگار تنها قسمت گرم بدنش، دستی بود که اون نگهش داشته بود. روان چیویو چشمهای تارش رو باز کرد. اون که توی پتوی پوست حیوانی پیچیده شده بود، به طور غریزی به آرومی به سمت یوان جو در جستجوی گرما حرکت کرد.

زمانیکه یوان جو، به سر عقل اومد، همسرش از قبل براش انتخاب کرده بود‌.

دستِ نرم و سردی اطراف بازوهای یوان جو حلقه شد. پتوی پوست حیوانی بالاتر اومد و هر دوی اون ها رو پوشوند‌. روان چیویو منبع گرما رو بغل کرد و سرش رو، روی شونه یوان جو گذاشت.

با اینکه منبع گرما یکم خشن و سفت بود، اما روان چیویو کاملا ازش راضی بود، بخصوص که اون هی گرم‌تر هم می‌شد.

زمانی که روان نفسش رو بیرون داد، بازدم گرمش روی پوست یوان، باعث شد گرگ از قلقلک بلرزه.

یوان جو احساس گیجی کرد. بازوی های همسرش نرم، شکننده و کاملا متفاوت از دست های خودش بودند. گرگ خاکستری، با دردی که تو سراسر بدنش پخش شده بود، تقریبا نمی‌تونست فکر کنه.

همه انسان‌ها انقدر جسور و گستاخ بودند؟! ذاتا خودش از لحاظ ذهنی هنوز آماده نبود. اما از اونجایی که روان این تصمیم رو گرفته بود، در اینده، روان فقط اجازه داشت تا برای یوان جو باشه.

دم بزرگ یوان جو به طور مخفیانه به سمت نوکش خم شد. با ریسک کردن روی بختش، دمش رو دور کمر روان چیویو پیچید.

امشب، اون‌ها بوسه غیر مستقیم داشتند و کنار یکدیگر خوابیده بودند. روان بغلش کرده بود و اون هم دمش رو اطراف همسرش حلقه کرده بود. پس، این رو میشد به عنوان مرحله عمل ازدواجشون حساب کرد؟! نه؟!

گرگ که هیچ علم و تجربه‌ای در این مورد نداشت، ساده لوحانه فکر میکرد اونها فعالیت خیلی خیلی صمیمانه داشتند.

گوش های یوان جو جمع شدند. اون که تا حدودی قادر به تحمل سرگیجه شدیدش نبود، به آرومی نفسی بیرون داد و خیلی جدی با خودش فکر کرد؛ زمانی که حالش بهتر می‌شد، از روان میپرسید آیا تمایل داره باهاش پیمان ازدواج ببنده و بقیه عمرش رو در کنارش سپری کنه؟!

انسان‌ها عمر کوتاهی داشتند. یوان دلش نمی‌خواست همسرش، به این زودی اون رو رها کنه.

با این حال، اگه حالش بهتر نمیشد و نمی تونست به گرگ شیطانی قدرتمند قدیمیش برگرده و یا اگه یه روز میومد که اون کنترل ذهنش رو به انرژی شیطانی می‌باخت؛ خودش پیش قدم میشد و روان رو ترک می‌کرد.

یوان جو دست همسرش رو گرفت. یه نگاه عمیقی تو چشماش بود... اون اجازه نمی‌داد اون روز بیاد....مگر اینکه......اون اتفاق به نجات جان روان ختم میشد.

____

روان چیویو برای مدت طولانی خوابید و یه رویای طولانی دید. این خواب، تویه غار بی رنگ و تیره اتفاق افتاد. تو اونجا یه زن و شوهری بودند که لباس های نخی و کتان پوشیده بودند. روان به وضوح نمی تونست چهره اون ها و یا بچه ای که یکی از اون ها در آغوش گرفته بود رو تشخیص بده.

با اینکه روان چیویو به طور آشکارا قادر به دیدن چهره شون نبود، از روی حس ششمش حدس زد که اون زوج پدر و مادری هستن که اون، هیچ وقت قبلا اون‌ها ندیده.

تو ورودی غار یه زوج‌ شیطانی ایستاده بودند. اون‌ها هم لباس های نخی و کتان پوشیده بودند.

اون زوج دست یه پسر بچه که چهار سال بیشتر نداشت رو تو دستاشون گرفته بودند. صورت اون رو هم به خوبی نمیتونست ببینه.

پدر و مادرش همینطور که صورتش رو نوازش میکردن، لبخند می‌زدند. یکی از اون‌ها به شوخی گفت:«زمانی که اونها بزرگ شدن، اجازه بده چیویو با بچه‌ ات ازدواج کنه.»

زوج شیطانی خندیدند.

روان چیویو احساس گیجی میکرد.

زنی که موهای بلند و زیبایی داشت، سرش رو پایین آورد و از پسرک پرسید:«باشه، یوان جو دوست داری با روان چیویو ازدواج کنی؟!»

روان چیویو ناگهان چشم هاشو باز کرد. لباس هاش بخاطر عرق بهش چسبیده بودند.

چشم هاش داغ و خیس از اشک بود.

روان پلک زد. آیا اون رویا واقعی بودش؟! برای لحظه ای، نتونست تفاوت بین رویاش و واقعیت رو تشخیص بده.

اون هنوز سردرد داشت، اما خیلی سریع متوجه شد یه چیزی درست نیست.

یه چیزی دور کمرش پیچیده شده بود. اون یکم ترسید. روان میتونست احساس کنه خودش هم یه چیز سخت رو در آغوش گرفته.

خط دید روان تا حدودی مسدود بود. همون لحظه، متوجه شد که حالت خوابیدنش متفاوت تر از روزهای دیگه هست.

اون به آرومی سرش رو از زیر پتوی پوست حیوانی بیرون آورد. روان چیویو با دیدن صورت یوان جو که فقط ده سانتی متر با صورتش فاصله داشت، قبل از اینکه صورتش قرمز بشه به طوری که انگار به رنگ قرمز آغشته شده از تعجب یخ زد.

چرا..... چرا اونقدر نزدیکش خوابیده بود؟!

کتاب‌های تصادفی