ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 12- زمانیکه بدن شکستهاش رو میبینه. (1)
زمانی که گرگ پنجههایش رو روی شونه روان چیویو گذاشتش، اون نترسیده بود و حتی از اون پرسیدش: آیا لباس عروسی بد بنظر میرسه؟ همه اینها باعث تعجب گرگ بزرگ و بد شده بود.
نه خوب به نظر نمیآد، البته که خوب بنظر نمیآد.
اون باید به خودش نگاه میکرد تا بفهمه چقدر بد بنظر میرسه.
موهای سیاه روان بخاطر وزش باد بلند شد و گرگ سیاه تونست لباس عروسی را از روی استر ببینه وبفهمه که بسیار قدیمیه، بافت لباس از بین رفته بود و نمیتونست محافظ خوبی براش در برابر سرما باشه.
پوستِ در معرض سرماش کاملا قرمز شده بود و پاهاش که تنها پوششون پوست کهنه حیوانات بود، مراحل یخ زدگی رو پشت سر میگذاشتند. دخترک، از سرما میلرزید با این حال تحمل کرد و بهش لبخند زد.
هیولای درونش دور روان چیوچیو خط کشید و قلب بیحسش به طرز غیر قابل توضیحی شروع به تکون خوردن کرد.
چرا؟!
چرا ازم نمیترسه؟!
چرا فرار نمیکنه؟
چرا به اون لبخند میزد؟ مگه اون یه هیولایی نبود که همه به اون پشت پا میزدن؟
گرگ نتونست بفهمه. اون فقط تونست غرشهای کوچکاش...
کتابهای تصادفی


