جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس
قسمت: 861
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۸۶۱: پرنسس پیکسی
هرچه بای زهمین دواندوان به سمت شمالغربی میرفت، صداهای انفجارها نیز شدیدتر و برجستهتر میشدند؛ مشخص بود که آنجا نبرد سختی در جریان است! او از سطح انفجارهای پی در پی چنین برآورد کرد: -قطعا یا بیشتر از دو موجود به جان هم افتادهاند، یا اگر هم تنها دو موجودند یکی از آنها آنقدر قدرتمند است که بتواند حملات زیادی را همزمان با هم انجام دهد.
فکر سرافینا راحتش نمیگذاشت؛ نکنه دوباره تو دردسر افتاده؟ همین نگرانی کافی بود که بای زهمین بیمهابا و با سرعت هر چه تمام بدود! او با هر گام پاهایش را محکم بر زمین میکوبید و بی آنکه ذرهای جلوی چابکی طبیعیاش را بگیرد بر سرعتش میافزود. شتاب دویدنش به حدی رسید که از بدنش در سرزمینهای خشک چیزی جز هالهای محو دیده نمیشد، و باد سر راهش تماما از هم میگسیخت، و در هر جایی که رد پایش باقی میماند به دو نیمه قاچ میشد.
«فقط یه کم دیگه... پشت اون کوهه، دارم میرسم!» تقریبا چیزی تا مقصد باقی نمانده بود، و بای زهمین هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان اتفاقی افتاد؛ صحنهای شگفتانگیز، و در عین حال شوکهکننده!
آسمان خاکستری ناگهان مملوء از صاعقههایی طلایی رنگ شد، و لحظهای بعد از ابرهای تاریک پایین ریختند و بر سر ناحیه پشت کوه خراب شدند؛ دقیقا جایی که بای زهمین میبایست هر چه سریعتر به آنجا میرسید!
بووووم!!!
صاعقهها فرود آمدند و در تمام اطراف ریختند. نگاه بای زهمین در رنگ طلاییشان غرق شد، زمین زیر پایش به شدت لرزید، و کوه نیز در محاصره آن صاعقههای طلایی مخوف دوام نیاورد، و بخشی از آن شروع به ترک خوردن کرد...
با مشاهده صحنه فوق، بای زهمین همانطور هاج و واج ماند. او هیچ ایدهای نداشت که چه کسی پشت اجرای چنین مهارت ماهرانهای بود، اما از یک چیز اطمینان داشت: حمله فوق آنقدر قوی بود که کاملا با حمله یک تکامل دهنده روح بالاتر از سطح ۱۰۰ قابل مقایسه باشد!
پس از دقت و احتیاط فراوان حین دور زدن کوه بای زهمین بالاخره به مقصد رسید، اما بلافاصله وسط میدان نپرید و خود را نشان نداد! در عوض اختفاء را فعال کرد و پشت صخرهای بزرگ پنهان شد. بهتر بود که محتاط باشد و ابتدا وضعیت را بررسی کند؛ آنجا دقیقا چه خبر بود؟
بای زهمین کمی میدان نبرد را پایید و بالاخره فهمید! او دید که چه موجودی در حال جنگیدن است، و بیاختیار شوکه شد. «ها؟ اون؟»
میدان نبرد واقعا دیدن داشت! منطقهای کاملا نابود شده، زمینی سیاه و تماما سوخته، دهانههای عریض و طویل باز شده در این طرف و آن طرف، و صاعقههای طلایی رنگی که مانند دریایی از رعد و برقهای خروشان در سراسر سطح زمین میدرخشیدند...
و بای زهمین میان آن بحبوحه دو مبارز را دید؛ دو موجود در مقابل هم که با یکدیگر دست و پنجه نرم میکردند، و میشد مدعی شد قطعا وسط نبردی سخت قرار دارند؛ نبردی که بَرَندهی آن میتوانست به زندگی و رشدش ادامه دهد، در حالی که مرگ بازنده ناگریز بود، و در آخر چیزی نمیشد جز غذا و انرژی برای شخص بَرَنده...
و بای زهمین میان آن بحبوحه دو مبارز را دید؛ دو موجود در مقابل هم که با یکدیگر دست و پنجه نرم میکردند، و میشد مدعی شد قطعا وسط نبردی سخت قرار دارند؛ نبردی که بَرَندهی آن میتوانست به زندگی و رشدش ادامه دهد، در حالی که مرگ بازنده ناگریز بود، و در آخر چیزی نمیشد جز غذا و انرژی برای شخص بَرَنده...
یکی از آنها شبیه همان پیکاچوهایی بود که بای زهمین تمام مدت شکارشان میکرد، البته این یکی بزرگتر و بالغتر از بقیه بهنظر میرسید. تمام بدن آن موجود خردلی رنگ بود و شکمش کمی سفید، و دو نقطه رو گونههایش دیگر نه قرمز بلکه به رنگ زرد درآمده بودند و تمام مدت هم میدرخشیدند. دُمَش نیز بسیار بزرگتر و بلندتر از پیکاچوهای معمولی بود، و دیگر اثری از گوشهای بلند و تیزش هم نبود! آن گوشها اکنون دیگر شکلی پیچیدهتر و خاصتر داشتند. همچنین، دست و پاهای پیکاچو هم کاملا قهوهای رنگ شده بودند.
رعدهایی طلایی تمام اطراف آن موجود را گرفته بودند و به شدت میدرخشیدند، و بای زهمین بلافاصله فهمید که چه اتفاقی در حال افتادن است! صحنه فوق تنها یک مفهوم داشت: مرحله تکامل بَعدی پیکاچو! آن موجود در آستانه تبدیل شدن به رایچو بود!
پیکاچو تکامل یافت و رایچو شد. رایچوی تازه تبدیل شده همانطور با خشم و غضب به دشمنش زل زده بود، اما خیلی سرحال بهنظر نمیرسید. گویا حمله قبلی بیشتر انرژیاش برای ادامه نبرد را گرفته بود، و خستگی در لابهلای خشمش کاملا مشخص بود، و لحظه به لحظه هم بیشتر میشد...
«هه، موش کوچولو! خوب گوش کن، اگه همینجوری بخوای به شیطونی کردنات ادامه بدی واقعا مجازاتت میکنم!»
صدای لطیف و ظریف دختری در تمام محیط پیچید. اما انگار تاثیری که میبایست را روی رایچو نگذاشت! و عوض آنکه هشداری برایش باشد تنها عصبیترش کرد! و باعث شد که با سرعت به سمت دختر هجوم ببرد.
«هنوز نفهمیدی؟ که این صاعقههات نمیتونـ - ها؟!»
دشمن رایچو برای لحظهای واقعا غافلگیر شد! چون رایچو اینبار جور دیگری حمله کرد، و بهجای صاعقههای همیشگیاش که در تمام طول نبرد ازشان استفاده کرده بود ناگهان دُمش شروع به درخشیدن کرد! و طی چند ثانیه سفید شد، رایچو دختر را حسابی گیر انداخت.
سوییییش!
رایچو به سمت بالا و در جهت آسمان پرید، مثل یک چرخ دور خودش چرخید و سپس دُمش را با شدت با خشونت هرچه تمام پایین آورد. هدفش هم مستقیما یک جا بود: بر سر دشمنش!
رایچو خیلی بزرگ نبود، تنها تقریبا دو برابر یک پیکاچو. اما مشکل اینجا بود که جثه دشمنش حتی از یک پیکاچوی معمولی هم کوچکتر بود؛ دخترک تنها حدود ۲۰ سانتیمتر قد داشت!
در حالی که بای زهمین با چشمانی حیران و متعجب به نبرد نگاه میکرد، پرنسس نژاد پیکسی مجبور شد که در آخرین لحظه یک حفاظ جادویی دور خود بکشد، تا از دُم آهنین رایچو در امان بماند.
بوم!!!
بدون شک حمله فیزیکی رایچو واقعا قوی بود، و قابل مقایسه با حملات تکامل دهندگان روح سطح ۹۹! پس متاسفانه حفاظ پرنسس پیکسی نهایتا خیلی به کارش نیامد! طوریکه به زور تو...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب جادوگر خون: بقا همراه یک ساکیباس را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
