فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سازنده روح

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
فصل سوم: بازگشت | Restart
صدای تپش قلب. تاریکی. سکوت.
همه‌چیز خاموش بود، تا وقتی‌که...
اسحاق با نفس‌نفس زدن از جا پرید. چشمانش به سقف سفید بیمارستان دوخته شده بود و صدای تند دستگاه نوار قلب در گوشش پیچید. عرق سردی از پیشانی‌اش چکید. نگاهش خیره بود، اما چیزی را به‌خاطر نمی‌آورد.
نریشن:
هیچ‌چیز… نه صدای جیغ، نه خون، نه نام‌ها. ذهنش خالی بود. انگار همه‌چیز از او ربوده شده بود، جز یک حس سنگین در سینه‌اش… حسی که می‌گفت چیزی درست نیست.
در بیمارستان قدم زد. پرستاری با لبخند گفت:
«***روشکر بیدار شدی. گفتی تصادف کردی، سه روز توی کما بودی.»
اسحاق به سختی لبخند زد.
«آره… یادم میاد یه ماشین... بعدش دیگه هیچی.»
او مرخص شد، بدون سؤال‌های زیاد. تنها چیزی که حس می‌کرد، این بود که باید به جایی برود. به جایی آشنا… انجمن کاوشگران.
ساختمان آشنا، همان دیوارهای سنگی و پرچم‌های بزرگ. همه چیز همان بود، اما انگار خودش نبود.
در همان لحظه، صدایی از پشت سرش بلند شد:
«پسر! اسحاق! کجایی تو؟»
سانز بود. همان چهره جدی، همان نگاه محکم.
اسحاق با لبخند جلو رفت:
«سلام رئیس، خوبید؟»
سانز بازویش را گرفت:
«امروز آماده‌ای؟ یه مأموریت سه ماهه داریم، یه مسافرت کوچیک. پایه‌ای؟»
اسحاق شانه بالا انداخت.
«اگه پولش خوب باشه، پایه‌م.»
سانز خندید و گفت:
«پولش توپیه، فقط عجله کن. یه سنگ مارال هم با خودت بیار، ممکنه نیاز شه.»
اسحاق سری تکان داد و راه افتاد.
نریشن:
همه‌چیز عادی بود… یا شاید بیش‌ازحد عادی. انگار چیزی تلاش می‌کرد «عادی» به‌نظر برسد.
او وارد بازار شد. بوی سنگ‌های جادویی، مغازه‌های شلوغ، و صدای فروشنده‌ها در هوا پیچیده بود. اما درست زمانی که دستش به سنگ مارال رسید، دنیا… ایستاد.
باد از حرکت افتاد. صداها خاموش شدند. مردم در میانه‌ی حرکت، فریز شدند.
سایه‌ای از میان جمعیت بیرون آمد. مردی با عبایی مشکی، چشمانی درخشان، و نگاهی مرموز.
مرد گفت: «سلام، اسحاق.»
اسحاق عقب رفت.
«تو کی هستی؟»
مرد جلو آمد.
«عاج. عضو تیم ویژه آسیا.»
چشمان اسحاق گرد شد.
«واقعاً؟ وای… افتخار آشنایی.»
اما لبخند مرد سرد بود.
چاقویی بلند را بیرون کشید و به سینه اسحاق چسباند.
«فکر کردی من نمی‌فهمم کی هستی؟ ای موجود آتشین؟»
اسحاق با ترس:
«چی؟ من... من انسانم!»
عاج فریاد زد:
«شنیده بودم رئیس‌تون تغییر شکل می‌ده، ولی نه تا این حد دقیق. نکنه... خودت باشی؟»
چاقو به آرامی وارد بدن اسحاق شد.
همه‌چیز سیاه شد. صداها محو شدند.
در آن تاریکی مطلق، صدایی غریب شنیده شد…
جادویی، خفه، اما نیرومند.
نور آبی از بالای سرش افتاد.
موجودی با ردایی سیاه و خطوطی نقره‌ای ظاهر شد. چشمانش مانند دو ستاره‌ی خاموش بودند. با یک حرکت دست، عاج را به هوا پرتاب کرد؛ ده‌ها متر دورتر.
سپس به اسحاق نزدیک شد.
چشمان اسحاق نیمه‌باز، تنفسش کند شده.
موجود خم شد، و با صدایی که در مغز پیچید گفت:
«Restart.»

کتاب‌های تصادفی