سازنده روح
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دوم: سقوط
باد از حرکت ایستاده بود. نه صدای پرندهای، نه خشخش برگی. تنها صدایی که در فضا میپیچید، نفسهای سنگین گروهی بود که از صعود به قله بازمانده بودند.
ناچ نگاهی به اطراف انداخت.
«سانز؟... رئیس؟»
ولی جوابی نیامد.
کانو جلو دوید. سایهای خونآلود افتاده بود روی سنگهای نمکشیده.
با قدمهایی لرزان، نزدیک شد. چیزی در دلش فرو ریخت.
سانز… بیحرکت… بدنش تکهتکهشده، چشمانش بینور…
اسحاق سرش را پایین انداخت. ناچ با خشم فریاد زد:
«لعنتی… چی این کارو کرد؟!»
کانو زیر لب زمزمه کرد:
«نباید این اتفاق میافتاد…»
در سکوت سنگین بعد از مرگ سانز، تنها کاری که میتوانستند بکنند، عقبنشینی بود. هر سه، به سمت جنگل عقب رفتند، بیهیچ حرفی. اما هنوز قدمی برنداشته بودند که...
خرررررررررررش…
زمین زیر پایشان شکاف برداشت. صدایی گنگ از دل خاک برخاست.
چیزی... یا کسی... از زیر زمین ظاهر شد؛ سیاه، بیچهره، پیچخورده در تاریکی.
و قبل از اینکه بتوانند واکنشی نشان دهند، موجود تمام قامت از دل زمین برخاست و بازوهایی تاریکیشکلش را بهسویشان دراز کرد.
سیاهی، همه چیز را بلعید.
...
اسحاق نفسنفس میزد. پلکهایش سنگین بود، ذهنش درگیر. آرام چشمانش را باز کرد...
سنگ. دیوار. شعلههایی کمنور.
او درون معبدی زیرزمینی بود؛ جایی ناشناخته، جایی که هوا طعم مرگ میداد.
کانو… ناچ… بیحرکت کنار او افتاده بودند. نه صدایی، نه نفس کشیدهای.
زیر نور ضعیف شعلهها، موجوداتی سایهگون آرام آرام حلقه زدند. دهها، شاید صدها…
و ناگهان، همه زانو زدند.
صدای سنگین گامهایی به گوش رسید… و مردی نمایان شد.
روی تختی از خون جامد نشسته بود. با چشمانی همچون گدازههای خاموش.
«اسم من آزگار است… فرمانروای ملتداونها.»
صدای او سرد بود. خالی از احساس. تهدیدی در لحنش نبود… اما قدرتی که در کلماتش نهفته بود، کافی بود تا حتی سایهها بلرزند.
اسحاق با بغضی در گلو فریاد زد:
«چرا همه رو کشتی، حرومزاده؟!»
آزگار لبخندی زد… اگر بشود به آن لبخند گفت.
«خودت همه چیزو خواهی فهمید… خیلی زود.»
و همان لحظه، اسحاق احساس کرد چشمانش سنگین شدهاند. دنیا در حال خاموششدن بود.
دست آزگار بهسوی او دراز شد. کلماتی نامفهوم، که گویا از عمق تاریکیها میآمدند، از دهانش بیرون خزیدند.
نورها خاموش شدند.
آخرین چیزی که حس شد...
تیزی مرگ بود.
باد از حرکت ایستاده بود. نه صدای پرندهای، نه خشخش برگی. تنها صدایی که در فضا میپیچید، نفسهای سنگین گروهی بود که از صعود به قله بازمانده بودند.
ناچ نگاهی به اطراف انداخت.
«سانز؟... رئیس؟»
ولی جوابی نیامد.
کانو جلو دوید. سایهای خونآلود افتاده بود روی سنگهای نمکشیده.
با قدمهایی لرزان، نزدیک شد. چیزی در دلش فرو ریخت.
سانز… بیحرکت… بدنش تکهتکهشده، چشمانش بینور…
اسحاق سرش را پایین انداخت. ناچ با خشم فریاد زد:
«لعنتی… چی این کارو کرد؟!»
کانو زیر لب زمزمه کرد:
«نباید این اتفاق میافتاد…»
در سکوت سنگین بعد از مرگ سانز، تنها کاری که میتوانستند بکنند، عقبنشینی بود. هر سه، به سمت جنگل عقب رفتند، بیهیچ حرفی. اما هنوز قدمی برنداشته بودند که...
خرررررررررررش…
زمین زیر پایشان شکاف برداشت. صدایی گنگ از دل خاک برخاست.
چیزی... یا کسی... از زیر زمین ظاهر شد؛ سیاه، بیچهره، پیچخورده در تاریکی.
و قبل از اینکه بتوانند واکنشی نشان دهند، موجود تمام قامت از دل زمین برخاست و بازوهایی تاریکیشکلش را بهسویشان دراز کرد.
سیاهی، همه چیز را بلعید.
...
اسحاق نفسنفس میزد. پلکهایش سنگین بود، ذهنش درگیر. آرام چشمانش را باز کرد...
سنگ. دیوار. شعلههایی کمنور.
او درون معبدی زیرزمینی بود؛ جایی ناشناخته، جایی که هوا طعم مرگ میداد.
کانو… ناچ… بیحرکت کنار او افتاده بودند. نه صدایی، نه نفس کشیدهای.
زیر نور ضعیف شعلهها، موجوداتی سایهگون آرام آرام حلقه زدند. دهها، شاید صدها…
و ناگهان، همه زانو زدند.
صدای سنگین گامهایی به گوش رسید… و مردی نمایان شد.
روی تختی از خون جامد نشسته بود. با چشمانی همچون گدازههای خاموش.
«اسم من آزگار است… فرمانروای ملتداونها.»
صدای او سرد بود. خالی از احساس. تهدیدی در لحنش نبود… اما قدرتی که در کلماتش نهفته بود، کافی بود تا حتی سایهها بلرزند.
اسحاق با بغضی در گلو فریاد زد:
«چرا همه رو کشتی، حرومزاده؟!»
آزگار لبخندی زد… اگر بشود به آن لبخند گفت.
«خودت همه چیزو خواهی فهمید… خیلی زود.»
و همان لحظه، اسحاق احساس کرد چشمانش سنگین شدهاند. دنیا در حال خاموششدن بود.
دست آزگار بهسوی او دراز شد. کلماتی نامفهوم، که گویا از عمق تاریکیها میآمدند، از دهانش بیرون خزیدند.
نورها خاموش شدند.
آخرین چیزی که حس شد...
تیزی مرگ بود.
کتابهای تصادفی
