فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نقره ای تیره: شروع نا امیدی

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
(آزارا روبه روی یک مغازه میوه فروشی ایستاده و فروشنده یک شیطان قوی هیکل هست)
آزارا: یک میوه آزیلر و یک کیسه دونه گل خاکستر.
(قیمتش رو میگه و آزارا هم چند سکه روی میز می‌ندازه و میوه رو بر میداره و گاز میزنه)
فروشنده: (چشماش باز میشه) اون یارو حالش خوبه؟(منظورش دارک) چرا سرشو گرفته جلوی دود های شکاف گدازه.
آزارا: نگران نباش حالش خوب میشه ( بهش نگاه میکنه)، البته فکر کنم.
(آزارا به سمت دارک میره و کنار اون وایمیسته)
هعی! دیونه برات تخم گل خاکستر گرفتم، همون چیزی که دوسش داری.(دارک بهش نگاه نمیکنه و با چشمای بسته دود های شکاف به صورتش میخوره). هوی صدامو میشنوی؟
(در همین لحظه دارک داره به خاطرات وحشتناکش توی جهنم فکر میکنه و صدای فریاد هاش بار ها و بار ها توی سرش تکرار میشه و بدنش سرد میشه... عااااااا...از من دور شوو...یااا...عا عااااا...تا اینکه آزارا با مشت میزنه تو صورت دارک.)
دارک: آخ
– مگه نمیشنوی چی میگم!
– آه ببخشید، من حالم خوبه بیا ادامه بدیم.
– هعی! منو نگاه، تو حالت خوب نیست! 
– اگه یکم بگذره درست میشه. بیا به راهمون ادامه بدیم.
– نه، دنبالم بیا)پشتش رو به دارک میکنه و ازش دور میشه.)
– هی کجا میری؟
– دره سایه ها! فقط چیزی نگو دنبالم بیا. دیگه دارم از دستت دیونه میشم!
(دارک دنبالش میره و اونا به دره سایه ها می‌رن.دره سایه‌ها در حاشیه دورافتاده آترازمور قرار دارد؛ جایی تاریک و مه‌آلود که هیچ نوری به آن نمی‌رسد. زمین ترک‌خورده و پوشیده از درختان خشک و پیچ‌خوردهاست. سایه‌ها در اینجا جان گرفته‌اند و مدام در حرکت‌اند. صدای ارواح که مدام راجبه چیزی صحبت می‌کنن ولی دارک متوجه حرفاشون نمیشه. در قلب دره، معبدی نیمه‌ویران قرار دارد و ارواح زیادی مدام در حال حرکت و چرخیدن در اطراف آن هستند.)
دارک: جای عجیبیه، چرا اومدیم اینجا 
– چون تنها کسی که میتونه تو رو از نظر روحی درمان کنه دوستم زاراس هستش.
– نمیدونن حس خوبی نسبت به اینجا ندارم.
– نگران نباش چیزی نمیشه.
(اونا نزدیک تر می‌رن و وارد معبد می‌شن)
– زاراس! زاراس!
زاراس: اینجام زیر سایت(زاراس از زیر سایه آزارا بیرون میاد.)
(زاراس، شیطانی بلندقد با پوستی به رنگ خاکستر و شاخ‌های خمیده و شکسته است. چشمان سرخ و نافذش زیر سایه‌ی موهای بلند و تیره‌اش می‌درخشند. لباس‌هایش از پارچه‌های ضخیم و تیره دوخته شده‌اند که روی آنها زنجیرهایی سنگین و کهنه آویزان است. دستانش پوشیده از جای زخم‌ها و سوختگی‌های قدیمی است و لبخندی محو و بی‌احساس بر لب دارد که غرور و سردی را همزمان نشان می‌دهد.(
حالت چطوره دوست قدیمی، خیلی وقت بود اینجا ندیده بودمت.
– هه درستش اینکه بگی هیچ کس اینجا برای دیدنت نمیاد.
– این شخص کیه؟
– بیمارت، می‌تونی درمانش کنی؟
– حتما ولی قبلش باید خاطراتش رو برسی کنم.(دستش رو جلو میبره تا به دارک سیلور دست بزنه)
– (آزارا دستش رو از مچ میگیره) آ.آ.آ بدون دیدن خاطراتش
– دیدن خاطراتش جزوی از فرایند درمانه
– میدونم ولی باید بدون دیدن خاطراتش این کار رو انجام بدی.
– خب پس در این صورت وارد سایه مرگ من شو تا با بزرگ ترین ترس های خودت روبه‌رو بشی.
(دارک آروم به سمت محیطی با زندان با میله های سیاه و نازک میشه و در وسط اون وایمیسته، زاراس سایه مرگ رو صدا می‌زنه و روح سیاه رنگی وارد بدن دارک میشه و دارک با بزرگ ترین ترسش یعنی تنهایی روبه رو میشه.
دارک نفس نفس می‌زنه.
دست هایش می لرزد.
چشمانش سرخ....
آزارا و زاراس هم با فاصله نچندان دور از دارک ایستادن.)
– زاراس: تا حالا این شیطان رو این اطراف ندیده بودم. داستانش چیه؟
– فقط یک رهگذر، خیلی مهم نیست.
– درست، ولی خب تو هیچ وقت اینقدر برای کسی اهمیت قاعل نبودی؟ قراره کار مهمی برات انجام بده؟
– نه فقط خواستم دینم رو عطا کنم.
– اما با توجه به ظاهرش به نظر میاد قدرتمند باشه تا طلب کار.
– گفتم که خیلی مهم نبست.
– منم گفتم...دیدن خاطرات بخشی از فرایند درمانه.(زاراس در یک لحظه محو میشه و به‌شکل یک سایه حرکت می‌کنه و کنار دارک ظاهر میشه و به بدنش دست می‌زنه و بخش کمی از خاطراتش رو میبینه و میفهمه که دارک یک انسانه. آزارا چاقوی رو در میاره و از پشت زاراس رو می‌گیره و چاقو رو زیر گلوش میزاره.)
– قبل از اینکه بخوای حرکت اضافی از خودت نشون بدی به حرفام گوش کن.
– هه هه حتما (زاراس سایه چاقوی آزارا رو تبدیل به چاقوی سیاه رنگ میکنه و آزارا رو کنار میزنه و دور هم میچرخند) اگه ارباب ولنتور از این موضوع با خبر بشه با استخون هامو دندوناشو تمیز میکنه.
– خب اگه بهت بگم اون از ولنتور قوی تره چی؟
– ههه ههه...نکنه یک ایزده؟
(زاراس سایه هاش رو به شکا موجودات زنده درمیاره شروع به حمله به آزارا میکنه و آزارا زنجیر های گدازه ای رو به وجود میاره که سرشون تیغه تیزی متصل هست و حملات زاراس رو دفع میکنه)
– نه ولی مالک جادوی یکی از هفت گُن برتره
– هه توهماتت تمومی نداره.
– اره منم همین فکر رو میکردم تا اینکه قدرتش رو در مبارزه با یکی از شیاطین دیدم. دقیقا مثل قدرت یکی از ایزدان با همون توصیفاتی که توی کتابا نوشتن بود، هر انفجار مشتش جادوی بدن موجودات زنده با جادوی رو از هم می‌پاشند و جذبش میکنه. با این قدرت هر کسی سر راهمون قرار بگیره رو شکست میدیم. یک لحظه صبر کن!
(زاراس متوقف میشه)
– اگه باور نمیکنی می‌تونی خاطراتش رو دقیق تر ببینی.
– (با کمی مکث) بحث این نیست که اون چقد قدرت داره، من نمیخوام خودم رو وقف رسیدن به قدرت کنم. فقط میخوام در آرامش باشم.
– (آزارا نزدیک تر میشه) آرامش؟ بهتره چشماتو باز کنی اینجا جهنمه هیچی اینجا درست نیست! اینجا هیچ وقت نمیتونیم آرامش داشته باشیم. ولی بلیط خروجمون اون انسانه. اگه نمیخوای کمک کنی برام دردسر درست نکن.
(زاراس با کمی مکث و چشم تو چشم شدن با آزارا، به شکل سایه در میاد و کنار دارک ظاهر میشه. دستش رو روی سرش میزاره و خاطراتش رو برسی میکنه و روحش رو تسکین می‌ده. 
دارک احساس می‌کند به درون تاریکی فرو می‌رود.
پاهایش سنگین.
هر قدمش صدای کوبیدن در گوشش.
سایه ها دورش می‌چرخد و زمزمه می‌کنند.
صدای فریاد ها در سرش تکرار می‌شوند.
دود سیاه سینه اش را پر کرده.
زاراس آرام زمزمه می کند: آرام...فقط ببین...
دارک چشمانش را باز می‌کند. زیمن می لرزد.
قلبش می کوبد.
زاراس: متمرکز شو!
خاطرات هجوم می آورند. آتش. خون. چهره ای آشنا.
دارک در میان سایه ها سقوط می کند.
دارک آهسته پلک می زند. نفسش عمیق.
زاراس کنارش نشسته.
دستش روی شانه دارک.
آرامش.
دارک نگاهی به اطرافش می اندازد. سایه ها محو شدن.
تنهایی اش کمتر شده.
ولی با دیدن خاطرات وحشتناک دارک کمی متعجب میشه که چرا هنوز ادامه می‌ده و بعد از قدرت جادویی دارک مطمعن میشه. دستش رو میکشه و دارک به هوش میاد.
آزارا: الان حالت چطوره؟
دارک: بهترم... ازت ممنونم زاراس.
زاراس: کاری نکردم.
آزارا: البته دیگه الان زاراس هم میدونه تو انسانی. ولی خب نگران نباش اون قابل اعتماده.
دارک: اعتماد من تا لحظه ایه که بهم خیانت نشه بقیش مهم نیست.
آزارا: مرسی که انقد خونسردی. پس نظرت چیه که زاراس هم توی جمع آوری اطلاعات بهم کمک کنه؟
دارک: اهمیت نداره. (از بین دوتاشو میگذره و از اونجا دور میشه.)
زاراس: راجب نقشت برای این یارو باید بیشتر توضیح بدی.
آزارا: هه... حالا وایستا نگاه کن چه جهنمی از هستی نیستی بسازم.(لبخند)...
《قسمت پنجم》

کتاب‌های تصادفی