نقره ای تیره: شروع نا امیدی
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(به خونه آزارا میرسن، خونه آزارا در یکی از مناطق تاریک و نیمهویرانه آترازمور قرار گرفته. ورودی خانه یک در چوبی قدیمی و نیمهسوخته است که زنجیرهایی از آن آویزان شدهاند. دیوارها از سنگهای گدازهای سیاه و قرمز ساخته شدهاند که بعضی قسمتهایشان ترک خورده و دودهای ضعیفی از آنها بیرون میزند.
داخل خانه برخلاف ظاهرش به طرز عجیبی مرتب و تمیز است. نور خانه از چندین شمع گدازهای تأمین میشود که روی قفسههای سنگی قرار دارند. این شمعها با شعلههای آتشین به رنگ سرخ و بنفش میسوزند و سایههایی لرزان روی دیوارها میاندازند.
اتاق نشیمن فضایی کوچک و دلگیر است؛ در وسط آن یک میز سنگی کوتاه قرار دارد که روی آن چند کاسه فلزی پر از میوههای عجیب و ناشناخته دیده میشود. گوشهای از اتاق یک صندلی راحتی پوسیده و کهنه قرار دارد که پارچهاش از پوست هیولاهای کوچک دوخته شده و روی آن چند پتوی تیره و قدیمی افتاده است.
در دیوار انتهایی اتاق، یک طاقچه بزرگ قرار دارد که روی آن تعدادی اشیاء جادویی و زنجیرهای کوچک و بزرگ دیده میشود. این زنجیرها به نظر میرسد ابزارهای آزارا برای تمرین جادوی گدازهایاش باشند.
در انتهای خانه، اتاق خواب کوچکی قرار دارد. پایههای تخت آزارا از سنگهای صاف و سیاه ساخته شده که به شکل خمیده و هنرمندانه تراش خوردهاند. روی آن، تشکی از پارچهای ضخیم و زمخت پهن شده و سطح آن با پتویی تیره و پوشیده شده است.پتو لکههای سوختگی و پارگیهای کوچکی دارد که نشان میدهد سالها مورد استفاده قرار گرفته، اما هنوز هم گرمای مطبوعی دارد. چند بالش نسبتاً نرم با روکشهای کتان خاکستری روی تخت قرار گرفته که بوی خفیفی از دود و گدازه میدهند.در کنار تخت، یک میز کوچک سنگی دیده میشود که روی آن یک شمع گدازهای با شعلهای بنفش میسوزد و نور ملایمی به اتاق میدهد و یک پنجره کوچک که به کوچه باریک و تاریکی باز میشود. روی دیوارهای این اتاق، نقاشیهایی خراشیده از موجودات شیطانی و نشانههای جادویی دیده میشود.
فضای خانه آزارا در عین حال که تاریک و ترسناک است، نوعی حس تنهایی و انزوا را هم القا میکند. خانهای که شاید زمانی برایش پناهگاه بوده، اما حالا تبدیل به مکانی شده که بیشتر نشاندهنده گذشته تلخش است.)
آزارا: هر کار دوست داری بکن ولی چیزی رو بهم نریز( به سمت آشپزخونه میره)
– (دارک کمی گشت میزنه) جای تاریکیه.
– اره ولی احساس راحتی میده.
– از خوابیدن تو غار بهتره.
– (از آشپز خونه با یک لیوان پر از گدازه میاد)
– (یکی از ابرو هاشو بالا میده) گدازه میخوری؟
– اره عجیبه؟
– حرارتش برات مششکل درست نمیکنه؟
– بدن ما در برابر حرارت مقاومه (کل لیوان رو با یک قلپ میخوره) … بشین راحت باش
– (روی مبل کنار میز سنگی میشینه و آزارا هم رو به روش، کلاه شنلش رو بر میداره و طناب شاخ هاش رو باز میکنه.)
– یکی از شاخ هات شکسته.
– اره باید یکی دیگه به جاش بزارم ولی این باهاش جفت بود. (کمی مکث میکنه) شاخ های تو چطور از این بلند تر میشه؟
– نه، بعضی ها شاخ هاشون کوچیک میمونه که یکم به قدرت جادویی ربط داره
– متوجهم...اینجا تنها زندگی میکنی؟
– اره بیشتر وقتا، البته کسایی هستن که بشناسمش ولی اینجا زندگی همینطوریه هرکس سرش تو کار خودشه. منم دیگه حوصله از اینجا بودن سر رفته، حداقل وجود تو برام تازگی داره، میوه میخوری؟
– نمیدونی چطوری میشه از اینجا خارج شد؟
– میخوای بری کجا؟ دنیا همش همینه.
– میخوام برم یه جای ساکت و آروم دیگه از اینجا بودن خسته شدم دلم میخواد هر روز بخوابم و استراحت کنم میخوام وقتی صبح از خواب بیدار میشم طلوع آفتاب رو تماشا کنم و از زندگیم لذت ببرم.
– (درحال گاز زدن میوه) اههم درسته طلوع آفتاب چیه؟
– (با دهن نیمه باز) بی خیال برنامه چیه؟ اینجا موندم برای من خطرناک، هرچی از این شهر به ذهنت میرسه بهم نشون بده.
– هعی هعی تند نرو من خستم باید استراحت کنم.
– هه... مزخرف نگو منو اون وسط به خاطر تو کتک خوردم او وقت تو خسته ای.
– اره ولی جنابعالی قبلش انقد بد منو به زمین زدی که گردنم شکسته(از روی مبل بلند میشه و به سمت اتاقش میره( من رفتم بخواب، هر جا دوست داری استراحت کن.
– (دارک با کمی مکث بعد از مدت کوتاهی از جاش بلند میشه و به سمت اتاقش میره. روبه روی در ورودی وایمیسته، آزارا دراز کشیده و به او نگاه میکنه.)
– بیا داخل
– (چند قدم آروم بر میداره و به تخت خیره میشه) میشه...میتونم روی تخت بخوابم؟
– راحت باش
– (شنلش رو در میاره روی زمین میزاره و لحظه ای که دارک روی تخت میشینه چشماش باز میشه و احساسی رو تجربه میکنه که سال هاست فراموش کرده. آروم سرش رو روی بالش میزاره و همین که سرش رو روی بالشت میزاره بغضش می ترک. انگار تمام خستگی و تنهایی سال ها در این لحظه از چشمانش جاری می شد. در همین لحظه آزارا با دقت بهش نگاه میکنه و احساس میکنه کنار بد بخت ترین موجود دنیاست. دارک لبخند کوچکی میزنه و درحالی که به سقف نگاه میکنه میگه: ازت ممنونم...الان.... احساس میکنم....حالم خوبه. و به خواب میره. آزارا کمی احساس غم در وجودش به وجود میاد.
– (آرام زمزمه میکنه) چرا احساس میکنم باید بهش کمک کنم؟ آخه کی برای خوابیدن روی تخت گریه میکنه. واقعا نمیدونم چی کار کنم.
(بعد از گذشت مدتی آزارا بالای سر دارک میره)
آهای! بلند شو! زیاد خوابیدی
– (چشماش رو آروم باز میکنه و میشینه و به دست و بانداژ های دستش نگاه میکنه.)
– حالت خوبه؟
– اره....بیا ادامه بدیم(از جاش بلند میشه و شنلش رو از گوشه اتاق بر میداره و خارج میشه آزارا هم دنبالش میاد.)
– به جای اون شاخ شکسته این شاخ رو بزار(نشونش میده) یکم بزرگ تر ولی میشه ازش استفاده کرد.
– (میگیرتش) ممنون(شاخ هارو با طناب به سرش میبنده و خیلی سریع از خونه آزارا خارج میشه)
– هعی کجا داری میری؟
(دارک دستش رو روی دیوار روبه روی خونه میزاره، زانو هایش خم میشه و ماده سیاهی رو بالا می آورد.)
– (آروم به سمتش میاد)مطمعنی حالت خوبه؟
(قلبش تندتر میزند. احساس میکند دیوارها به او نزدیکتر میشوند. بدنش به شدت داغ شده، انگار که همه خاطرات تلخ گذشته به یکباره به او هجوم آوردهاند.)
– نمیدونم این احساس داره دیونم میکنه، نمیتونم تحملش کنم، فقط باید از اینجا دور شم.(دستاش رو روی سرش میزاره) این احساسات داره منو از درون پاره پارم میکنه.
–(دستش رو روی شونش میزاره) بدون اگه کمک بخوای من پیشتم.
–(دستاش رو از روی سرش بر میداره) درسته... متاسفم.
– بی خیال، بیا بریم
(دارک بلند میشه و همراه آزارا میره)
《قسمت چهارم》
داخل خانه برخلاف ظاهرش به طرز عجیبی مرتب و تمیز است. نور خانه از چندین شمع گدازهای تأمین میشود که روی قفسههای سنگی قرار دارند. این شمعها با شعلههای آتشین به رنگ سرخ و بنفش میسوزند و سایههایی لرزان روی دیوارها میاندازند.
اتاق نشیمن فضایی کوچک و دلگیر است؛ در وسط آن یک میز سنگی کوتاه قرار دارد که روی آن چند کاسه فلزی پر از میوههای عجیب و ناشناخته دیده میشود. گوشهای از اتاق یک صندلی راحتی پوسیده و کهنه قرار دارد که پارچهاش از پوست هیولاهای کوچک دوخته شده و روی آن چند پتوی تیره و قدیمی افتاده است.
در دیوار انتهایی اتاق، یک طاقچه بزرگ قرار دارد که روی آن تعدادی اشیاء جادویی و زنجیرهای کوچک و بزرگ دیده میشود. این زنجیرها به نظر میرسد ابزارهای آزارا برای تمرین جادوی گدازهایاش باشند.
در انتهای خانه، اتاق خواب کوچکی قرار دارد. پایههای تخت آزارا از سنگهای صاف و سیاه ساخته شده که به شکل خمیده و هنرمندانه تراش خوردهاند. روی آن، تشکی از پارچهای ضخیم و زمخت پهن شده و سطح آن با پتویی تیره و پوشیده شده است.پتو لکههای سوختگی و پارگیهای کوچکی دارد که نشان میدهد سالها مورد استفاده قرار گرفته، اما هنوز هم گرمای مطبوعی دارد. چند بالش نسبتاً نرم با روکشهای کتان خاکستری روی تخت قرار گرفته که بوی خفیفی از دود و گدازه میدهند.در کنار تخت، یک میز کوچک سنگی دیده میشود که روی آن یک شمع گدازهای با شعلهای بنفش میسوزد و نور ملایمی به اتاق میدهد و یک پنجره کوچک که به کوچه باریک و تاریکی باز میشود. روی دیوارهای این اتاق، نقاشیهایی خراشیده از موجودات شیطانی و نشانههای جادویی دیده میشود.
فضای خانه آزارا در عین حال که تاریک و ترسناک است، نوعی حس تنهایی و انزوا را هم القا میکند. خانهای که شاید زمانی برایش پناهگاه بوده، اما حالا تبدیل به مکانی شده که بیشتر نشاندهنده گذشته تلخش است.)
آزارا: هر کار دوست داری بکن ولی چیزی رو بهم نریز( به سمت آشپزخونه میره)
– (دارک کمی گشت میزنه) جای تاریکیه.
– اره ولی احساس راحتی میده.
– از خوابیدن تو غار بهتره.
– (از آشپز خونه با یک لیوان پر از گدازه میاد)
– (یکی از ابرو هاشو بالا میده) گدازه میخوری؟
– اره عجیبه؟
– حرارتش برات مششکل درست نمیکنه؟
– بدن ما در برابر حرارت مقاومه (کل لیوان رو با یک قلپ میخوره) … بشین راحت باش
– (روی مبل کنار میز سنگی میشینه و آزارا هم رو به روش، کلاه شنلش رو بر میداره و طناب شاخ هاش رو باز میکنه.)
– یکی از شاخ هات شکسته.
– اره باید یکی دیگه به جاش بزارم ولی این باهاش جفت بود. (کمی مکث میکنه) شاخ های تو چطور از این بلند تر میشه؟
– نه، بعضی ها شاخ هاشون کوچیک میمونه که یکم به قدرت جادویی ربط داره
– متوجهم...اینجا تنها زندگی میکنی؟
– اره بیشتر وقتا، البته کسایی هستن که بشناسمش ولی اینجا زندگی همینطوریه هرکس سرش تو کار خودشه. منم دیگه حوصله از اینجا بودن سر رفته، حداقل وجود تو برام تازگی داره، میوه میخوری؟
– نمیدونی چطوری میشه از اینجا خارج شد؟
– میخوای بری کجا؟ دنیا همش همینه.
– میخوام برم یه جای ساکت و آروم دیگه از اینجا بودن خسته شدم دلم میخواد هر روز بخوابم و استراحت کنم میخوام وقتی صبح از خواب بیدار میشم طلوع آفتاب رو تماشا کنم و از زندگیم لذت ببرم.
– (درحال گاز زدن میوه) اههم درسته طلوع آفتاب چیه؟
– (با دهن نیمه باز) بی خیال برنامه چیه؟ اینجا موندم برای من خطرناک، هرچی از این شهر به ذهنت میرسه بهم نشون بده.
– هعی هعی تند نرو من خستم باید استراحت کنم.
– هه... مزخرف نگو منو اون وسط به خاطر تو کتک خوردم او وقت تو خسته ای.
– اره ولی جنابعالی قبلش انقد بد منو به زمین زدی که گردنم شکسته(از روی مبل بلند میشه و به سمت اتاقش میره( من رفتم بخواب، هر جا دوست داری استراحت کن.
– (دارک با کمی مکث بعد از مدت کوتاهی از جاش بلند میشه و به سمت اتاقش میره. روبه روی در ورودی وایمیسته، آزارا دراز کشیده و به او نگاه میکنه.)
– بیا داخل
– (چند قدم آروم بر میداره و به تخت خیره میشه) میشه...میتونم روی تخت بخوابم؟
– راحت باش
– (شنلش رو در میاره روی زمین میزاره و لحظه ای که دارک روی تخت میشینه چشماش باز میشه و احساسی رو تجربه میکنه که سال هاست فراموش کرده. آروم سرش رو روی بالش میزاره و همین که سرش رو روی بالشت میزاره بغضش می ترک. انگار تمام خستگی و تنهایی سال ها در این لحظه از چشمانش جاری می شد. در همین لحظه آزارا با دقت بهش نگاه میکنه و احساس میکنه کنار بد بخت ترین موجود دنیاست. دارک لبخند کوچکی میزنه و درحالی که به سقف نگاه میکنه میگه: ازت ممنونم...الان.... احساس میکنم....حالم خوبه. و به خواب میره. آزارا کمی احساس غم در وجودش به وجود میاد.
– (آرام زمزمه میکنه) چرا احساس میکنم باید بهش کمک کنم؟ آخه کی برای خوابیدن روی تخت گریه میکنه. واقعا نمیدونم چی کار کنم.
(بعد از گذشت مدتی آزارا بالای سر دارک میره)
آهای! بلند شو! زیاد خوابیدی
– (چشماش رو آروم باز میکنه و میشینه و به دست و بانداژ های دستش نگاه میکنه.)
– حالت خوبه؟
– اره....بیا ادامه بدیم(از جاش بلند میشه و شنلش رو از گوشه اتاق بر میداره و خارج میشه آزارا هم دنبالش میاد.)
– به جای اون شاخ شکسته این شاخ رو بزار(نشونش میده) یکم بزرگ تر ولی میشه ازش استفاده کرد.
– (میگیرتش) ممنون(شاخ هارو با طناب به سرش میبنده و خیلی سریع از خونه آزارا خارج میشه)
– هعی کجا داری میری؟
(دارک دستش رو روی دیوار روبه روی خونه میزاره، زانو هایش خم میشه و ماده سیاهی رو بالا می آورد.)
– (آروم به سمتش میاد)مطمعنی حالت خوبه؟
(قلبش تندتر میزند. احساس میکند دیوارها به او نزدیکتر میشوند. بدنش به شدت داغ شده، انگار که همه خاطرات تلخ گذشته به یکباره به او هجوم آوردهاند.)
– نمیدونم این احساس داره دیونم میکنه، نمیتونم تحملش کنم، فقط باید از اینجا دور شم.(دستاش رو روی سرش میزاره) این احساسات داره منو از درون پاره پارم میکنه.
–(دستش رو روی شونش میزاره) بدون اگه کمک بخوای من پیشتم.
–(دستاش رو از روی سرش بر میداره) درسته... متاسفم.
– بی خیال، بیا بریم
(دارک بلند میشه و همراه آزارا میره)
《قسمت چهارم》
کتابهای تصادفی

