فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نقره ای تیره: شروع نا امیدی

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
جهنم...
جهنم واقعاً جایی ترسناک‌تر از تصوره؛ مکانی که شیاطین خودشون ساختنش، جایی که با گرفتن روح انسان‌ها، قدرتشون رو بیشتر می‌کنن. اونا بهش می‌گن «هستیِ نیستی»... اما من یه اسم دیگه براش دارم: «خاکستر».
چون هر چیزی توی این دنیا، از خاکستره. درخت‌های سوخته، خاکی که پر از بقایای اجساد و خاکسترشونه، سنگ‌های داغ و گدازه‌ای، و حتی موجوداتش... همه انگار از خاکستر ساخته شدن. هدفشون مشخص نیست. فقط راه میرن، صدا درمیارن، می‌میرن.
اینجا زنده موندن یعنی جنگیدن با چیزی فراتر از مرگ. یک انسان معمولی، بیشتر از ده دقیقه دوام نمیاره.
نمی‌دونم چقدر گذشته...
اینجا خورشیدی نیست که طلوع یا غروب کنه. فقط یه گرفتگی بی‌پایان، مثل کابوسی که تموم نمی‌شه.
شاید ده ساله اینجام. شاید هم بیشتر.
اینجا زمان معنی نداره چون پیر نمیشم. فقط با مرگ زندگیم پایان پیدا میکنه.
نمی‌دونم چرا هنوز زنده‌م. یا چرا ادامه می‌دم.
فقط می‌دونم اگه ادامه ندم، هیچ‌وقت از این جهنم بیرون نمی‌رم.
(دارک سیلور درون غاری نشسته، یکی از زانوهاش رو بالا آورده. در دست چپش، عروسکی خرگوش‌مانند و سیاه‌رنگ گرفته؛ گوش‌های بلند، سینه‌اش با بخیه‌ای خام دوخته شده... اسمش «پتی»ئه. لباس‌های دارک سیلور پاره و خراش‌خورده‌ن، چکمه‌هاش خط‌دار و کهنه‌ان. باندهای مشکی روی دست‌هاش پیچیده شدن و شنل نقره‌ای تیره‌ای به دوش داره که از دوخت‌های زمخت و پارگی‌های کهنه‌اش می‌شه فهمید چقدر جنگیده. صورتش با زخمی عمیق از پیشانی تا انتهای شقیقه سمت راست شکافته شده؛ موهای اون سمت سرش سوخته و از بین رفته. لبه بالای لب سمت راست بریده شده و دو زخم دیگر روی چانه‌اش قرار داره. روی دست‌ها و بدنش تکه‌هایی از گدازه‌های سنگ‌شده چسبیده.)
دارک سیلور به‌آرومی از جاش بلند می‌شه. کلاه شنلش رو روی سر می‌کشه و پتی رو به کمرش می‌بنده. سکوت سنگینی درون غار پیچیده، اما بیرون چیزی در کمینه.
بدون صدا، به سمت دهانه غار می‌ره. هوای بیرون مثل همیشه داغ و سنگینه. اطرافش رو با دقت برانداز می‌کنه، بعد با پرشی سریع از لبه کوه پایین می‌ره، روی سنگ‌ریزه‌ها سر می‌خوره تا به زمین گدازه‌زده می‌رسه.
دست‌کم اطرافش چیز خاصی دیده نمی‌شه؛ فقط تخته‌سنگ‌های سوخته و رگه‌های نقره‌ای گدازه زیر سطح خاکستر.
می‌دوه. با هر قدم، شنلش در هوا تاب می‌خوره و خاکستر بلند می‌شه.
به هر تخته‌سنگ که می‌رسه، چند لحظه مکث می‌کنه، گوش می‌ده، بعد دوباره حرکت می‌کنه.
حرکتش آروم‌تر می‌شه...
می‌رسه به شکافی بین دو صخره، جایی که گل‌هایی عجیب و تاریک، با سرهای درشت و پر از بذر در خاکستر رشد کردن.
این گل‌ها تنها چیزی‌ان که تو جهنم ارزش خوردن دارن. طعمشون تلخه، بدبو و سخت، اما دارن... زنده نگهش می‌دارن.
دارک سیلور چند دونه از بذرها رو می‌خوره، بعد باقی رو در کیسه‌ای کوچیک می‌ریزه و گره‌شو محکم می‌کنه.
وقتی سرش رو بلند می‌کنه، متوجه حضور یه نفر دیگه می‌شه...
دختری شبیه شیطان، نه چندان دور، روبه‌روش ایستاده.
چشمان طلایی، پوست قرمز، شاخ‌های کوچیک، موهای سیاه، لباس و دستکش‌های جنگی... و یه چاقوی تیز در دست راستش.
(دختر شیطانی با پوستی به رنگ سرخ تیره که مثل گدازه های آتشین میدرخشد، چشم های طلایی شاخ های کوچک و سیاه رنگ از دو طرف پیشانی اش بیرون زده و در تضاد با موهای سیاه براقش قرار دارد که مثل سایه ای تیره دور چهره اش ریخته شده است. لباس هایش از چرم تیره مخصوص شیاطین ساخته شده است شخصیت تند و پرخاشگر هم زمان احساسی دارد.)
دارک سیلور آروم دست راستش رو مشت می‌کنه. هاله‌ای سفید از مشتش شعله‌ور می‌شه.
دختر حمله می‌کنه.
اون سریع‌تر از اونه. جاخالی می‌ده و با چاقو زخمی سطحی روی شکم دارک سیلور می‌زنه.
این بار، دارک سیلور به‌جای مشت زدن، به زمین زیر پاش ضربه می‌زنه.
سنگ‌ریزه‌ها با انفجاری کوتاه به هوا پرتاب می‌شن و دختر تعادلش رو از دست می‌ده.
دارک سیلور از فرصت استفاده می‌کنه، گردنش رو می‌گیره و اونو به زمین می‌کوبه.
چاقو از دستش می‌افته.
با صدای خشک و سردی می‌گه:
– تو هم یکی دیگه از اون جونورهای بی‌ارزشی...
اما در همین لحظه، دختر زیر دستش با صدایی لرزان می‌گه:
– ولم... کن...
دارک سیلور خشکش می‌زنه. چشم‌هاش باز می‌شن.
آروم دستش رو از گردن دختر برمی‌داره. دختر با سرفه‌هایی بریده به زمین می‌افته.
زانو می‌زنه، شونه‌های دختر رو می‌گیره.
– دوباره بگو... الان چی گفتی؟ بگو...!
دختر دستاش رو کنار می‌زنه.
– چی داری می‌گی؟!
دارک سیلور می‌خنده. خنده‌ای سنگین و عصبی.
– اون... حرف زد. تو می‌تونی به زبون من حرف بزنی!
(دستاش رو روی سرش می‌ذاره)
– من دیوونه نیستم... هه... هه...
دختر سعی می‌کنه فرار کنه، اما دارک سیلور به‌سرعت می‌گیردش و پشت تخته‌سنگی پنهونش می‌کنه.
بالای سرشون، چند موجود پرنده وحشی رد می‌شن.
زمزمه می‌کنه:
– ببخش... ولی اینجا جای مناسبی برای خوشحال شدن نیست.
ضربه‌ای به گردنش می‌زنه و دختر بیهوش می‌شه...
《قسمت اول》

کتاب‌های تصادفی