فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نقره ای تیره: شروع نا امیدی

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
وقتی دختر به هوش میاد، دست‌هاش از جلو بسته شدن. دارک رو‌به‌روش نشسته.
– من کجام؟
– اگه بخوام دقیق بگم، توی یه غاری.
– تو دیگه کی هستی؟ تا حالا هیچ انسانی رو این اطراف ندیده بودم.
– خب به نظر میاد تنها آدمی هستم که این‌جا داره عذاب میکشه .بی‌خیال، داشتم دیوونه می‌شدم. خیلی وقته با کسی صحبت نکردم. کسایی که این‌جا هستن یا حرف نمی‌زنن یا به زبون دیگه‌ای صحبت می‌کنن. تو چطوری زبان منو بلدی؟
– جادوی یادگیری زبان. وقتی باهام حرف زدی، یادش گرفتم. حالا می‌خوای دست‌هام رو باز کنی که راحت تر با هم صحبت کینم؟
– چیه؟ نکنه می‌خوای بهت یه لیوان آب بدم همین که صحبت بکنی برام کافیه
– هه ..هه خیلی بامزه ای تو اصلا این‌جا چی کار می‌کنی؟ هیچ انسانی تا حالا پاشو اینجا نزاشته.
– من که انسان نیستم.
– ظاهرت که شبیه اوناست. فرقِت چیه؟
– نمی‌دونم... نمی‌دونم چرا فرق می‌کنم یا اصلاً این‌جا چی کار می‌کنم.
– خب بالاخره می‌خوای بگی داستانت چیه یا نه؟
– من یک نیمه‌ ایزد.
– یعنی تو مخلوق یک ایزدی؟
– درسته. پدرم یک ایزد بود. دنیایی خلق کرد که انسان‌ها با هم در صلح زندگی کنن. ولی ایزدان دیگه‌ای هم بودن. قوانینی داشتن که اگه یکی‌شو بشکنی، بقیه ایزدان نابودت میکنن. یکی از این قوانین: من بودم یعنی به‌وجود نیاوردن یک نیمه‌ ایزد. اگه یک ایزد بخشی از قدرتش رو به مخلوقی بده، این اتفاق می‌افته.
– چرا این قدرت رو به تو داد؟
– نمی‌دونم. فقط یادمه آخرش منو همراه پتی توی حفاظی گذاشت. گفت: «به جهان دیگه ای که برات ساختم برو. فراموش نکن، از بقیه قوی‌تری پس دنیا رو همون‌طور که می‌خوای بساز و به بهترین شکل تغییرش بده.»
– چرا تو رو به اون دنیا منتقل نکرد؟
–اگه منو منتقل می کرد اونا جامو از روی هاله منتقل شدم پیدا میکردن.
–خب هنوز ربطی به اینجا بودنت نداره.
– هنوز تموم نشده. به مدت سه روز توی اون حفاظ بودم تا وقتی که مطمعن شدن هیچی از اونجا باقی نمونده. از حفاظ خارج شدم، تقریبا هیچی از نیای من باقی نمونده بود بدنم ضعیف شده بود نمیتونستم خوب راه برم ولی به خونه برگشتم. چیزی ازش باقی نمونده بود. ولی اتاق مخفی پدر هنوز سالم بود. اونجا موندم، پتی کنارم بود. تا چشمم به این سنگ افتاد (سنگ رو نشون می‌ده). پرتال جهنم. اون رو به همراه این شنل نقره ای تیره برداشتمش و از اونجا رفتم با سنگ دیگم رفتم به دنیایی که پدرم برام ساخته بود. جای خیلی قشنگی بود آروم، زیبا، هیچ وقت اونجا گشنه نبودی ولی خب هیچ آدم دیگه ای جز خودم اونجا نبود چون پدرم عقیده داشت اگه بر دنیایی که توش انسان ها باشن نظارت نکنه اونا با هم می‌جنگند. به هر حال بعد از یه مدت موندن و تمرکز روی قدرت جدیدم تصمیم گرفتم برم جهنم، پتی خیلی باهام مخالفت کرد ولی من رفتم اونجا و وقتی وارد شدم فقط چند دقیقه اونجا بودم که شرایط بد شد. بزرگ ترین موجود زنده ای بود که تا حالا دیده بودم با اینکه بیشتر شبیه غول بود تا شیطان سعی کردم فرار کنم ولی فایده نداشت. پدرم پتی رو طوری طراحی کرده بود که تو این شرایط بتونه از من دفاع کنه ولی این اون خیلی قوی بود. اونو گرفت تو دستاش فشار داد و انگشتای تیزش به قلبش فرو شد. خشکم زده بود نمیدونستم چی کار کنم . سرمو با دستاش گرفت میخواست سرمو لای دوتا دستاش له کنه ولی از شدت عصبانیت و درد از قدرتم استفاده کردم به دست چپش ضربه زدم وقتی ولم کرد یکی از انگشتای تیزش سرمو مثل قیچی برید خون از سرم داشت سرازیر می شد ولی چسبیدم بهش و تا لحظه ای که سرشو منفجر نکردم ولش نکردم، زدم زدم زدم... بدنم غرق در خون شده بود. پتی رو برداشتم که فرار کنم ولی سنگ از جیبم افتاده بود و زیر پای اون هیولا له شده بود. و از اون موقع من اینجا گیر افتادم.
– داستان خیلی دردناکی بود. ولی خب این چیزا اینجا طبیعیه
– درسته، پس می‌خوای بگی الان من اگه تو رو بکشم هم طبیعیه)دستش رو مشت میکنه)
– نه! نه! بی خیال...
– (اه عمیقی میکشه) من به سوالای مزخرفت جواب دادم حالا نوبت تو هست که جواب من رو بدی. اول بگو اونجا چی کار میکردی؟
– من خیلی بیرون از شهر نمیام ولی وقتی بیرون میرم دنبال چیز های جدید میگردم. میخواستم تو رو بکشم ببرم برای ولنتور شاید پاداش خوبی در ازاش بده ولی خب اونطور که میخواستم پیش نرفت.
– ولنتور حکم پادشاه داره؟
– نه فقط بر اونجا نظارت می‌کنه. پادشاه ما فالگومر همونی که با زنجیر های بزرگ بستنش. 
– میدونم کیه.
– خب سوالات تموم شد؟ فکر کنم بهتره بزاری من برم.
– تو باید منو ببری به اون شهر شیاطین.
– میخوای دنبال چی بگردی هر چی میخوای من بهت میگم.
– نه من باید از نزدیک ببینم.(دستاش رو باز میکنه و دستش روی گردنش میزاره) و اگه بخوای خطایی بکنی خودم میکشمت.
– (با صدای لرزان)خیل...خب فهمیدم.(دستشو بر میداره)
– اگه با این ظاهر برم تیکه تیکم می‌کنن باید تغیییر قیافه بدم.
– هممم...اگه فقط رنگ پوستت رو تغییر بدی کسی متوجه نمیشه کی هستی.(وقتی دارک پشتش به دختره، دختر کیسه دونه رو از کنار کمربندش میگیره)
– هعی! پسش بده من بدون اون زنده نمیمونم
– (دونه هارو توی دستش فشار میده) با رنگ سیاه اینا می‌تونی تغییر قیافه بدی.
– (شروع به مالیدن رنگ دونه ها به صورت و دستاش میکنه) هعی! صبر کن!
– (تمام صورت و دستاش و گردنش رو سیاه میکنه) خب الان به نظر خوبه ولی...اممم برای اینکه طبیعی تر بشه اگه دوتا شاخ هم داشتی خوب میشد.
– (دارک از جیبش دوتا شاخ تیز و کوچیک بیرون میاره و اونارو با طناب به سر خودش میبنده)
– خب فکر کنم آماده ای
– نپرسیدم اسمت چیه.
– آزارا
– آزارا، اسمت رو به خاطر خواهم داشت.
– خب خودت چی؟
– (کمی مکث میکنه) دارک سیلور، بیا بریم
– هعی این بیشتر نماده تا اسم، اسم واقعیتو بگو
– نمیدونم!
– یعنی چی نمیدونم...
《قسمت دوم》

کتاب‌های تصادفی