بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 69
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در این لحظه یه فریاد بلند سکوت رو در هم شکست:《عجله کنید، عجله کنید! اونجاس!》
یهجیا:《؟》
یه ثانیه بعد، اعضای گروه رزمی که قبلاً از ساختمون خارج شده بودن، همچون ببری گرسنه که به سمت غذاش حرکت میکنه، به سرعت به سمت یهجیا حرکت کردن. خیلی زود یهجیا دید که توسط اونها محاصره شده.
چند جفت چشم براق به یهجیا خیره شدن و زمزمه کردن:《خیلی خوبه که خدای بزرگ هنوز نرفته!》
《من میدونستم که شما میتونید هر موقعیتی روکنترل کنید، مهم نیست چقدر سخت باشه!》
《خدای بزرگ، خواهش میکنم امضاتون رو به من بدید!》
یهجیا:《………》
درست همون موقعی که یهجیا داشت به خاطر این هواداران پسرش سردرد میگرفت، ناگهان صدای تعجب بلندی از پشت شنید که گفت:《ایس؟!》
یهجیا:《......》
لعنتی……
صدای آشنایی بود.
یهجیا نفس عمیقی کشید و آهسته برگشت و به سمت اون صدا نگاهی کرد.
اون یه زن جوان لاغراندام بود که اره برقی بزرگی که به اندازهش نمیخورد رو حمل میکرد. چشمان قهوهای اون زن گشاد شد و چهرهش حیرت و شادی از خودش نشون میداد. سپس با گونههای برافروخته بلافاصله به سمتش دوید و گفت:《آههههه!! شما اینجایید!!》
وو سو بالاخره از پشت سر ظاهر شد. به شدت نفسنفس زد و غرغر کرد:《جد کوچولو، آروم باش!》
وقتی وو سو دید که یهجیا توسط این افراد احاطه شده بود، اون هم متحیر شد و گفت:《ایس……》
در این لحظه وییوییچو همچون گلولهی توپ کوچیکی از بین جمعیت شلیک شد[1].
یهجیا که از دیدن اون تعجب کرده بود، با عجله عقب رفت.
وو سو که از نزدیک همه چیز رو میدید هم به سرعت به اونجا.
سپس وو سو با عصبانیت به چنشینگیه که اون هم در همون نزدیکی ایستاده بود، نگاه کرد، انگار میترسید که طرف مقابل در چنین زمانی انتقام بگیره و آروم زمزمه کرد:《پ-پیام من رو دریافت کردید؟》
سپس با چشم و دهانش علامت داد که:《قرمز اینجاس!》
در این لحظه، قرمزی که اون بهش اشاره میکرد، داشت همچنان با چشمانی اشکآلود لارو کوچیک گو رو در دستش گرفته و کاملاً غوطهور در دنیای خودش بود. کاملاً از تغییرات اطراف خودش غافل بود.
وی یوییچو بلافاصله در قدمهاش ایستاد و با صدای بلند پرسید:《چی؟ قرمز؟ اون هم اینجاس؟》
با شنیدن اسمش، چنشینگیه سرش رو بلند کرد و به اون سمت نگاهی انداخت.
دو حشرهی رنگی روشن بیرون خزیدن و لارو مادر گو رو با احتیاط داخل آستینهاش بردن تا ازش محافظت کنن.
سپس عینکش رو بالا زد، احساسات قبلیش رو پنهان کرد و به سختی پاسخ داد:《سلام، قرمز من هستم.》
چشمان وی یوییچو کمی باریک شد.
سپس در حالی که یه اره برقی بزرگ در دستهاش گرفته بود، به تمسخر گفت:《چی؟ اینجایی که دوباره انتقام بگیری؟》
چنشینگیه به آرومی پاسخ داد:《بله، اما...》
پیش از اینکه بتونه صحبتش رو تموم کنه، اره برقی در دست وییوییچو شروع به غرش کرد. اون با صدای شیرینش ولی کلماتی که انگار مملوء از سم بود ادامه داد:《مگه اون فقط یه حشره نیست؟ واقعا که بیرحمی. خجالت نمیکشی؟ باورم نمیشه که حتی بیرون از بازی هم ایشون رو تعقیب کردی. میخوای توی درست کردن عقلت یکم بهت کمک کنم، بلکه بتونی به خودت بیای؟》
چنشینگیه چشمانش رو باریک کرد و به آرومی تکرار کرد:《فقط یه حشره؟》
کلماتش همچنان آروم و بدون احساس بودن، با اینحال وو سو به شدت میتونست ردی از خطر رو در کلماتش احساس کنه:《………》
این اصلا خوب نیست.
دور از انتظار نبود که ناگهان یه لحظه هزارپایی با چشمان متعددی روی بدنش، که دندونهاش رو بیرون می...