بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 59
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۵۹:
یهجیا که غافلگیر شده بود توسط طرف مقابل در آغوش کشیده شد.
بدن طرف مقابل همچون یخی سرد و ماری نرم بود. اصلاً گرمایی نداشت. دستهاشون مثل روحی چسبناک به شونه و دستهای همدیگه حلقه شده بودن.
یهجیا ناخودآگاه میخواست از طرف مقابل دوری کنه، اما به محض اینکه تلاش کرد که بازوهاش رو از آغوش اون بیرون بکشه، با چیزی نرم تماس پیدا کرد.
یهجیا سر جاش خشکش زد:《؟》
تو واقعا اینو هم داری؟!
جیشوان فکر نمیکرد که مشکلی با این موضوع مشکلی وجود داشته باشه.
سرش رو برگردوند، در حالی که موهای مشکی و موج دارش همچون آبشاری گوارا بود، چشمان تیرهاش رو کمی باریک کرد و نگاهش به وی یوییچو که جلوی یهجیا ایستاده بود افتاد. لبهای باریک و قرمزش کمی بالا رفته بودن و لبخند عاشقانهی کوچیکی نشون میدادن. سپس با صدایی نرم و عشوهآمیز پرسید:《این خواهر کوچولو کیه؟》
در این لحظه مغز یهجیا از کار افتاده بود.
بدنش سفت شده بود، به هیچ سمتی تکون نمیخورد، و واژههای《از من دور شو》 روی تموم بدنش نوشته شده بود.
پس از شنیدن سوال طرف مقابل، وی یوییچو بلافاصله اخم کرد.
-- چراکه سخنان جیشوان دقیقاً به نقطهی دردناکی برخورد کرد.
چون که وی یوییچو زمانی که به بازی کشیده شد، سن زیادی نداشت، اگرچه سن ذهنی اون الان به بلوغ خاصی رسیده بود، پس از ترک بازی، سن فیزیکیش همچنان در زمانی که هنوز یک زن جوان بود باقی مونده بود. اگرچه وی یوییچو چیزی نگفت، اما از حضور اون زن خوشحال نبود.
سپس با لحن بدی پرسید:《تو دیگه کی هستی؟ اینجا یه مکان خصوصیه. افراد غیرمرتبط اجازهی وارد شدن به اینجا رو ندارن.》
چشمان جیشوان تیرهتر شد.
با اینکه خیلی قد بلند بود اما به یهجیا تکیه داده بود، انگار هیچ استخوانی پشتیبانش نبود. سرش رو کمی کج کرد و چونهی تیزش رو روی شونهی یهجیا گذاشت.
سپس در حالی که اون چشمهای شیطانیش رو کمی باریک کرد گفت:《من دوست دخترش هستم.》
افرادی که این نمایش رو تماشا میکردن از شوک نفس عمیقی کشیدن.
وای، شگفت انگیزه.
یهجیا بالاخره به خودش اومد.
تموم موهای بدنش سیخ شده بودن. دیگه براش مهم نبود طرف مقابل چیکار میکنه. تمام تلاشش رو روی رهایی از قید و بند اون متمرکز کرده بود.
با اینکه صورت جیشوان چیزی نشون نمیداد، ولی با نیروی زیادی یهجیا رو محکم نگه داشته بود.
سپس به سمت گوش یهجیا خم و نزدیک شد، لبهای سردش رو به آرومی به لالهی گوش طرف مقابل مالید و با صدایی خشن، آهسته و مردونه گفت:《من یه سرنخی پیدا کردم...》
یهجیا غافلگیر شد.
نگاهی به طرف مقابل انداخت.
جیشوان بهش پلک زد که کمی سر به سرش بذاره.
یهجیا:《...》
ناگهان میل به کشتن یک شبح در درون یهجیا به وجود اومد.
اما در نهایت نفس عمیقی کشید و خشم مواج درونش رو فرو نشوند.
یهجیا برگشت و به وی یوییچو که به بدجور مشکوک شده بود و لبخندی غیرطبیعی زد و به زور گفت:《من…..و این…》
《دوست دختر...》انگار به سختی ا...
کتابهای تصادفی

