بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 58
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دوران بازنشستگی بازیکن جریا بینهایت:
چپتر ۵۸:
مرحله در حالت شمارش معکوس بود:《….۵، ۴، ۳، ۲، ۱.》
لحظهای که به صفر رسید، مرحله رسما تمام شد. درب ورودی روستای متروکه به آرومی از دور ظاهر شد.
زن جوان بیپروا ایستاد و به مکانی که دو بازیکن دیگه در ابتداش ایستاده بودن نگاه کرد ... اون مکان الان دیگه خالی بود.
اون دو نفر به عنوان تیم شکست خورده به مرحلهی حذفی اعزام شدن.
نبردی تا سر حد مرگ، تا اینکه فقط یکی از اونها باقی بمونه.
انگار توسط یه روح تسخیر شده بود، مید گزینهی اعزام به خارج از نمونه رو رد کرد و به مدت پنج روز در همون مکان منتظر موند.
در روز ششم ، پیکری خونین در محلی که اون دو نفر ناپدید شده بودن ظاهر شد.
مرد جوان در حالت تاسفبار خاصی بود. سر تا پاش کاملاً غرق در خون بود و الان دیگه حتی خون و گوشت هم از لباسش میچکید. صورتش بخاطر از دست دادن خون رنگ پریده شده بود، اما چشمان کهرباییش همچنان مانند شعلههای ابدی که هرگز خاموش نمیشن میدرخشیدن. حتی الان هم حالتِ قصد کشتنِ قوی ناشی از اون همه کشتار همچنان از چشمانش بیرون میزد.
نگاهش از کنار مید که نزدیکش ایستاده بود گذشت و به نظر میرسید که از دیدنش کمی متعجب شده بود.
زن جوانی که از امتیازاتش برای ترمیم بدنش استفاده کرده بود جلو اومد و به آرومی گفت:《شما میتونستید انتخاب کنید که هیچ کسی رو نجات ندید.》
اگر طرف مقابل تصمیم میگرفت کسی رو نجات نده، مید به نمونهی حذفی فرستاده میشد و بازیکن دیگه به دلیل عملکرد معکوسِ هدفش، میمرد.
در اون زمان، هر انتخابی که میکرد، باز هم برنده بود.
اون نیازی به شرکت در مرحلهی حذفی نداشت.
اما سخت ترین راه رو انتخاب کرد ... و به همراه اون یکی بازیکن وارد مرحلهی حذفی شد.
مرد جوان ابرویی بالا انداخت. آروم با صدای خشنش گفت:《این کار باعث میشد که اون به راحتی کشته بشه.》
مید تعجب کرد.
چرا طرف مقابل تصمیم گرفت بازیکنی رو که کثیف بازی کرده بود رو نجات بده؟
به این دلیل بود که اگر نجات پیدا نمیکرد، در معبد میموند و به عنوان قربانی خدای شیطانی میمرد.
اینطور مردن خیلی راحت اون رو میکشت…
اون لیاقت چنین مرگی رو نداشت.
مید سوالی رو که تمام مدت ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید:《ولی مگه شما نگران نیستید که شاید نتونید از اون مرحلهی حذفی خارج بشید؟》
مرحلهی حذفی خیلی بیرحمانه بود. به محض اینکه حواس کسی پرت بشه، ممکنه که بمیره.
مرد جوان خندید. چشمانش سرد و عمیق همچون آسمونی پوشیده از ابر بودن، اما انحنای لبهاش ظاهر کلی اون رو نرم و لطیف میکرد. سپس با صدایی یکنواخت، ملایم و یه جورایی متکبر از اعتماد به نفس گفت:《نه.》
هیکل خونین مرد جوان، قد بلند و صاف ایستاده بود، همچون تیغهای تیز که آسمونِ شب رو میبُره، منزوی و متکبر بود.
…..واقعا خوش تیپ بود.
.
در ورودی کارخونهی متروکه.
زن جوانِ ریزمیزه از خاطرات گذشتهی خودش بیرون اومد. نگاهی به مرد ریشدار جلوی روش انداخت و با حسادت زمزمه کرد:《چرا تو نقطهی تماس با اون هستی...》
وو سو:《... تو با این موضوع مشکلی داری؟》
مید لبهاش رو صاف کرد و به تلخی گلایه کرد:《چطور میتونی شایستگیِ چنین نقش مهمی رو داشته باشی؟》
وو سو:《………》
اگرچه می دونست خیلی قوی نیست، ولی گفتن چنین حرفی دیگه زیاده روی بود!
اون دیگه اهمیتی نمیداد که طرف مقابلش بازیکن قدرتم...
کتابهای تصادفی

