بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صبح زود.
گروهی از افراد وارد یکی از شعبههای شرکت مدیریتی و پژوهشی رویدادهای فراطبیعی بوریاو که تو شهر M بود، شدن جوری که پشت سرشون گرد و غبار به راه افتاده بود.
رهبرشون که ریش کوتاهی داشت، سریع دوید به سمت پذیرش و با هیجان پرسید:«اون کجاس؟»
منشی که از ترس لکنت گرفته بود پرسید:«د... دربارهی کی حرف میزنید؟»
اون مرد با نگاه خشمگینی که به صورت داشت گفت:«دربارهی همون کارمندتون صحبت میکنم که انگل ناشناختهای وارد بدنش شده بود. اون کجاس؟! زود باش! اگر بیشتر از این معطل بشیم دیگه خیلی دیر میشه!»
صدایی از اون دورها به گوشش رسید:«آها، ژائو دونگ رو میگید؟»
بعد از این حرف، مرده خِرِ اون منشی رو ول کرد و با چشمهایی سرشار از شوق پرسید:«میشناسیدش؟»
کارمند جواب داد:«بله. از بیمارستان خبر دادن که وضعیتش ثابت شده و میتونه توی یه هفته مرخص بشه.»
اون مرد با نگاهی گیج و ویج گفت:«... هاه؟»
نیم ساعت بعد.
طبقهی هشتم بیمارستان در ورودی اتاق قرنطینهی ویژه.
لیو ژائوچنگ به ژائو دونگ که درحال استراحت بود اشاره کرد و گفت:«نگاه کنید.»
اون مرد با کنجکاوی تمام وارد اتاق شد و اون پتویی که روی بدن ژائو دونگ بود رو کنار زد.
هنوز میشد روی بدنش ورمهایی رو دید ولی معلوم بود که آروم آروم درحال خوب شدن هستن.
افراد گروه با تردید به همدیگه نگاه میکردن. این اولین باری بود که این اتفاق افتاده بود به همین خاطر همه فکر میکردن شاید اشتباهی شده.
فقط اون مرد ریشو که کنار تخت بود، خم شد و بدن ژائو دونگ رو خوب بررسی کرد. با انگشتش پوست ژائو دونگ رو لمس کرد، بوش کرد و زبونشو درآورد و یه لیس بهش زد.
لیو ژائو دونگ که این رفتار براش عجیب بود، فقط نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت. ولی گویا برای بقیهی افراد گروه این کار خیلی هم طبیعی بنظر میومد. بعد یکیشون اومد جلو و پرسید:«وضعیتش چطوره، برادر؟ برادر وو چیزی دستگیرتون شد؟»
برادر وو با نگاهی جدی پاسخ داد:«قطعا عنکبوت صورت شبحیه.»
«پس...؟»
برادر وو به فکر فرو رفت و آروم سرشو تکون داد و گفت:«یکی قبل از ما اینجا بوده.»
همگروهیهاش شوکه شده بودن.
برادر وو نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«مهمتر اینه که اونها خیلی باهوش هستن.«
همگروهیهاش با تعجب به هم نگاه میکردن و زیر لب گفتن:«یعنی ممکنه که...»
«رینگ، رینگ، رینگ!»
صدای زنگ گوشی برادر وو، اون فضای جدی اتاق رو درهم شکست.
برادر وو گوشیشو جواب داد:«... بله، بله، باشه، باشه.»
بعد از جواب مختصرش، گوشیشو قطع کرد و گفت:«از پلیس خبری بدستمون رسیده که صبح زود یکی ۲۸ فرد مفقودی رو توی کوچهی چهارم پیدا کرده. وقتی پیدا شدن، روی همدیگه افتاده بودن و میلرزیدن. با اینکه زخمهاشون سطحی بوده ولی نمیتونستن بگن که در زمان مفقود شدنشون چه اتفاقی دقیقا افتاده.»
همه بهت زده شده بودن.
بعد درحالیکه برادر وو به سیگارش خیره شده بود زمزمه کرد:«اینم همینطور. ... خیلی باهوشه.»
لیو ژائوچنگ که قلبش تند تند میتپید گفت:«چرا مبهم صحبت میکنید؟ کی باهوشه؟»
برادر وو و همگروهیهاش به همدیگه نگاه کردن و سرشونو به حالت تایید تکون دادن.
بعد برادر وو سیگارشو از دهنش بیرون آورد و درحالیکه بهش نگاه میکرد پرسید:«تو رئیس دپارتمان منطقی هستی؟ ما فعلا برای یه مدتی توی شهر M میمونیم و ممکنه که به همکاری شما نیاز داشته باشیم. ممکنه که با ما یه قرارداد غیرافشاسازی ببندید؟»
لیو ژائوچنگ:«البته!»
ده دقیقه بعد.
لیو ژائو چنگ بعد از مدتی مکث، به سختی گفت:«این... این قرارداد غیر افشاسازیتونه؟»
اون یه حشرهی کِرم مانند، دراز، قرمز و سیاه بود. شبیه یه زالوی ژلهای که بینهایت دندون تیز داشت. صحنهی ناخوشایندی بود.
لیو ژائوچنگ:»راستش... من دیگه کنجکاو نیستم...»
بعد برادر وو بدون اهمیت به رد کردن درخواستش توسط لیو ژائوچنگ، اون حشره رو گذاشت روی پشت دست اون.
چشمهای لیو ژائوچنگ سیاهی رفت.
اون حشره به آرومی شروع به حرکت کرد و بخشی از خون اون رو مکید. بعد توسط برادر وو خیلی ماهرانه در محفظش انداخته و له شد و گفت:«تموم شد.»
لیو ژائوچنگ که لبخندی خُشک به لب داشت گفت:«هاها، خوبه.»
برادر وو اون محفظه رو به یکی از همگروهیهاش در پشت سرش داد و سپس با جدیت دربارهی اون موضوع شروع به حرف زدن کرد. هرچی بیشتر حرف میزد، لیو ژائوچنگ هم جدیتر میشد.
لیو ژائوچنگ پرسید:«خب این... بازی که میگید، دقیقا چیه؟»
برادر وو سیگارشو روشن کرد و جواب داد:«نمیدونیم. ما آدمها اطلاعات کمی ازش داریم. کسی نمیدونه که از کجا بوجود اومده، اصلا چرا بوجود اومده، چجور کار میکنه و یا چجوری این همه هیولا و شبح درنده رو وارد این دنیا کرده.»
بعد درحالیکه دود سیگارش تو هوا پخش میشد، ته سیگارشو گاز گرفته و ادامه داد:«فقط میدونیم که سیستمش به یه دلیلی از کار افتاد. در نتیجه اون هیولاهایی که توی بازی گیر افتاده بودن، آزاد شدن و به دنیای ما حمله کردن. هرچند دوتا دنیاهامون هنوز کاملا باهمدیگه ادغام نشدن، ولی این زمان خیلی هم دور نیست.»
لیو ژائوچنگ حس عجیبی در درونش حس کرد و ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد.
تاریکی ناشناختهای جلوی چشمهاش به وجود اومد شد که باعث شد بترسه.
بعد خودشو آروم کرد و گفت:«پس شما چطور؟ شما از کجا به این اطلاعات دسترسی دارید؟»
برادر وو با اینکه هیچ لبخندی به لب نداشت شروع به خندیدن کرد. چشمهای تیرش نور سیگارشو مثل آتیش بازی در شب بازتاب میدادن. بعد گفت:«... چون، من با چنگ و دندون از اونجا بیرون اومدم.»
.
(الان داستان رفت سمت یه جیا)
یه جیا خودشو با هفت هشت لایه از نیروی یین پوشوند. تا اندازهای که مطمئن بشه بوی بدنش فاش نمیشه.
بعد دامنهی شبحیشو فعال کرد و خیلی زود به محلی که باید با شبح سایهای ملاقات میکرد رسید.
خورشید دیگه داشت غروب میکرد و فقط ردههایی از نور آفتاب اون مکان بیابانی رو روشن کرده بود.
شبح سایهای در اونجا منتظرش وایستاده بود.
توی نور آفتاب، بافت بدنش به حالت نیمه شفاف دراومده بود که با نور آفتاب دچار تغییراتی میشد.
یه جیا با کنجکاوی به بیابون اطرافش نگاه کرد ولی هیچ موجود آشنایی رو ندید.
بعد از اینکه چشم اون شبح به یه جیا افتاد، باهاش خیلی مشتاقانه برخورد کرد و گفت:«من اینجام، اینجا.»
یه جیا رفت طرفش و به همینجوری پرسید:«جی شوان اینبار باهات نیومد؟»
شبحه از روی ترس و تعجب نفسی عمیق کشید و زود با صدایی آروم گفت:«چه مرگت شده؟! چطور میتونی پادشاه رو مستقیما به اسم خطاب کنی! خوشبختانه اینبار نیومد. نکنه میخوای زندگیتو از دست بدی؟»
«... این بار نیومد؟»
بعد از شنیدن این حرف، یه جیا به آرومی نفسی راحت کشید و گفت:«ببخشید... خب الان باید چیکار کنیم؟»
بعد از اینکه شبحه خودشو آروم کرد جواب داد:«تمیزکاری. با اینکه بیشتر اشباحی که توی ملاقات دیروز شرکت کرده بودن، توسط پادشاه از بین رفتن، ولی بازم یه تعدادیشون تونستن فرار کنن.»
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:«از اونجایی که اونقدر جرئت دارن که خیانت کنن، باید جرئت مواجهه با نتایجشم داشته باشن.»
یه جیا یه دفعهای بهش خیره شد. کاملا واضح بود که داره بهش هشدار میده.
بعد اون شبح یه قطبنمایی مشکی که هیچ عقربهای نداشت رو بیرون آورد. فقط سایههای سیاهی روی اون دیده میشدن که مدام درحال تغییر و جریان بودن.
شبح سایهای بعد از اینکه به پایین نگاه کرد، نگاهشو به جایی دیگه معطوف کرد و گفت:«از این طرف.»
یه جیا هم درکنارش راه میرفت. منظرهی اطرافشون هم درحال محو شدن و تغییر بود.
و بعد خیلی سریع از بین سایههای ساخت...
کتابهای تصادفی
