پنجمین فرمانروا.
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مقدمه:
در گذشته ای بسیار دور ، در جهانی که سایهی چهار فرمانروای ظالم بر آن سنگینی میکرد، مردی ظهور کرد. مردی نه از جنس خاک و خون، بلکه از جنس افسانه. او قویهیکل بود، چنان نیرومند که زمین زیر پای او میلرزید. چهار فرمانروا، هر کدام در گوشهای از جهان، بر بخشهای مختلف آن حکومت میکردند: انسانها، موجودات عجیبالخلق با پوستی چون سنگ و چشمانی چون ستارگان، شیاطین با بالهایی از تاریکی و نیشهایی مسموم، و ***یان با قدرتهای بیکران و خشمهای ویرانگر. هر کدام از این فرمانروایان، با خون مردم، تاج و تخت خود را مستحکم کرده بودند.
اما این مرد، با چهره پوشیده در سایه و هالهای سیاه و مارپیچ که دورش میچرخید، مثل کابوسی وحشتناک برای این فرمانروایان ظاهر شد. او با شمشیرش، که از جنس ستارگان بود، و با قدرتی که از اعماق زمین میجوشید، هر چهار فرمانروا را در هم شکست. او خود را «پنجمین فرمانروا» نامید، و مانند بارانی رحمتبخش و آفتابی گرم، بر سر مردم فرود آمد. جهان، برای اولین بار در تاریخ، به یکپارچگی رسید. اما این آرامش، دوامی نداشت. به دلایلی نامعلوم، پنجمین فرمانروا، چشم از جهان فروبست. مثل خاموشی ناگهانی ستارهای درخشان.
جهان دوباره به چهار بخش تقسیم شد، و چهار فرمانروا جدید، این بار با ظلم و ستم بیشتر، بر سر کار آمدند. نسل به نسل، فرمانروایان عوض شدند، اما راز سخنان آخر پنجمین فرمانروا همچنان باقی ماند. سخنان غمانگیز و در عین حال امیدوارکنندهای که قبل از مرگش، با صدایی دلنشین مثل نوای نی در شبهای خنک، به گوش مردم رساند. سخنان او، جهان را به دورهای جدید کشاند، دورهای پر از ماجراجوییهای خطرناک و هیجانانگیز.
پیامی که در دل خود داشت، مثل کلیدی مرموز بود که درهای رازهای فراموششده را میگشود. او گفت: «از چی میترسی؟ قدرت؟ ثروت؟میخوای به دستش بیاری؟ این سیاره رو میخوای؟ رویای حکومت داری؟! پس بیایید جای من بنشینید و حکومت کنید! پیداش کنید، هر کس اون تاج گرانبها را پیدا کنه و روی سر خود بزاره و خود را نفر اول دنیا صدا بزنه...تبریک میگم، تو الان حاکم کل دنیایی!»
هشتصد سال گذشت. هشتصد سال از آن روزگار پرآشوب. و در گوشهای دورافتاده از جهان، پسرکی به دنیا آمد...
چپتر اول
این قسمت:پایان
هلما از کشور مس میترسید. شوهرش، ارتین، برای دور کردنش از آنجا، بردش به جایی بسیار دور و خلوت. آنقدر بالا رفتند که به قلهای پوشیده از برفهای ناپایدار رسیدند؛ گلولههای سفید برفی که قله را مثل یک ژاکت ضخیم پوشانده بود. آنها تنها بودند، در تنهایی مطلق. یک کلبهی چوبی کوچک ساختند. پایین قله، جنگلی سرسبز بود که غذای آنها را تأمین میکرد. با ترس و لرز، با لباسهای ناکافی از پوست شیر، در سرمای سخت و طاقتفرسا زندگی میکردند. همه چیز برای ارتین، شوهر هلما، سوت و کور و تاریک بود. اما یک روز، هلما نور امید شد. او باردار بود و پس از ماهها انتظار، پسری به دنیا آورد که تاریکی کلبهی کوچکشان را روشن کرد. هلما، با چهرهای خسته و پژمرده، اما شادمان، روی تخت چوبی پوسیده در کلبهی حقیرانه ای که دارن، کنار شوهرش آرام گرفته بود. آرامشی عمیق در جهان کوچک او حکمفرما بود. هلما، با موهایی به رنگ قرمز و چند تار مو سبز ، و با چشمهایی سفید مثل برف که انسان را در خود غرق میکرد، گفت:
-عزیزم، بچهمون رو ببین! چقدر زیبا و خوشگله! یه بلا گرفته بامزه!
آرتین، با یه دلشوره ی وحشتناک، بچه رو با لرزش دستاش بغل کرد و چسبوندش به خودش. چشماشو بسته بود و با صدای لرزونی گفت:
+عزیزم... ببین چقدر نازه! موهاش و چشمهاش قرمزن موهاش به تو رفته و چشم هاش به من قند عسلم!
نوزاد با گریه تمام بدنش خیس شد. دل هلما ریخت و با صدای نگران گفت:
-آرتین جان، زود بدش به من! داره خفه میشه از گریه! قربونش برم!
آرتین، با چهره نگران و کمی مظلوم گفت:
+بیا بگیرش عزیزم، انگار از من خوشش نمیاد!
هلما، با عصبانیت گفت:
-آرتین! این چه حرفیه میزنی؟ نمیبینی چقدر درد دارم؟ بچه تازه به دنیا اومده، معلومه گریه میکنه! دیگه بس کن!
آرتین، با چشمهای قرمز و کمندهای سفید مثل برف، آروم گفت:
+باشه عزیزم، آروم باش. چرا خودتو عصبانی میکنی؟ روی صورت قشنگت تاثیر میذاره!
هلما، با عصبانیت گفت:
-من زشتَم؟ من؟! از من خوشگلتر تو دنیا نیست! میزنمت ها!
آرتین، با یه خنده کمی تمسخرآمیز گفت:
+عزیزم، خوبه که من بچه رو به دنیا آوردم! اگه من تو کشور نقره آموزش مامایی ندیده بودم، تو میخواستی چطوری بچه رو به دنیا بیاری؟
هلما، با فریاد گفت:
-ببند اون دهنتو! میزنمت ها!
چند ثانیه سکوت شد و بعد هر دو با هم خندیدن. هلما، با خنده گفت:
-عزیزم، حالا جدا از شوخی، اسم بچهمون رو چی بذاریم؟
آرتین مدتی طولانی ساکت بود، انگشتهایش را روی میز چوبی کلبهی کوچکشان میکشید. چشمهایش به شعلههای کمنور شومینه خیره شده بود. بعد از سکوت طولانی، انگار از اعماق وجودش، یک کلمه آرام و کوتاه بیرون آمد:
+کوروش.
هلما، با ابروهای بالا رفته و نگاهی پرسشگر، گفت:
-کوروش؟ چرا کوروش؟ اسم عجیبی برای پسر کوچولومونه. مگه اسم خاصی داره؟
آرتین، صورتش جدی شد، چشمهایش به دور دستها خیره شد. انگار در خاطرات گمشدهاش غرق شده بود. با صدایی آرام و کمی لرزان گفت:
-در افسانههای قدیمی میگن یه مردی به اسم کوروش بوده، یه قهرمان. اون تونسته به پادشاه خیلی قدرتمند چند نسل قبل از ما برسه و باهاش رو در رو بشه. ولی خب، توسط همون پادشاه کشته شده. مردم اون زمان، اونو ناجی میدونستن.
هلما، با چشمهایی که از کنجکاوی میدرخشیدند، پرسید:
-بعدش چی شد؟ یعنی چی شد که مرد؟ داستانش چیه؟
آرتین، سرش رو پایین انداخت. شانههایش افتاده بود و صدای ناامیدش در هوای سوتوکور کلبه پیچید:
-متاسفم عزیزم، بقیهاش رو نمیدونم. فقط همینقدر رو شنیدم.
هلما، با صدای آرامی گفت:
-اشکال نداره، مهم نیست. اسم قشنگیه.
لبخندی روی لبهایش نشست، اما یه غم ناچیز در چشمهایش نمایان بود. به پسر کوچولوی خوابیدهاش نگاه کرد و با صدایی پر از عشق گفت:
-عزیزم، ببین چقدر قشنگ شیر میخوره! تو پسر دوردونه منی، تو کوروش منی...
آرتین، با یه خندهی کمی تلخ و تمسخرآمیز گفت:
-خیلی تاثیرگذار بود!
هلما، با عصبانیت و صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
-خودتو مرده فرض کن! بیش...
آرتین، صورتش جدی شد و حرف هلما رو قطع کرد. صدای نگرانش در سکوت کلبه طنین انداخت:
+امیدوارم مثل اون کوروش نشه.
هلما، با صدایی آرام و غمگین، گفت:
-منم.
هفده سال گذشت. کوروش، با موهای قرمز آتشین و چشمهای قرمزش، روی تخت چوبی پوسیدهی کلبهی کوچکشان خوابیده بود. خوابی ناآرام که با صدای فریادی خفه و دور به هم ریخت:
«کمک! کمک کن! کوروش! کمک!»
کوروش با این فریاد از خواب پرید. چشمهایش را با دست مالید و با صدایی خوابآلود و کمی عصبانی گفت:
«کی اینقدر داد میزنه؟ صداتو بیار پایین! مگه نمیبینی مردم خوابن؟»
اما فریاد نه تنها قطع نشد، بلکه با شدتی بیشتر به گوش رسید:
«کمک! کوروش! به دادم برس! کمک کن... دارم... میافتم...»
کوروش برای لحظهای به فکر فرو رفت. کلبهی کوچکشان در گوشهای دورافتاده از جهان قرار داشت. آنها هیچ همسایهای نداشتند. با ترسی ناگهانی، گفت:
«یه لحظه وایسا ببینم... ما که اصلاً همسایه نداریم! نکنه صدای مامانه؟!»
با این فکر، از روی تخت بلند شد. در همین لحظه بود که پای برهنهاش روی چیزی نرم و بزرگ قرار گرفت. با ترس و وحشت به پایین نگاه کرد. یک حیوان کوهستانی کوچک و سفید رنگ، کنار تختش خوابیده بود. کوروش بدون اینکه فکری به سرش بزند، غیر عمد روی حیوان بیچاره قدم گذاشت و آن را له کرد. خون و گوشت حیوان روی پای کوروش پاشید، اما او بدون توقف، به سمت در دوید و با صدایی بلند فریاد زد:
«مامان! مامان! مامان! بابا! چرا جواب نمیدین؟!»
صدای فریاد مادرش، باز هم با شدتی بیشتر به گوش رسید:
«کوروش! کجایی؟ کوروش! دستم خسته شد! الان... میافتم!»
کوروش، با پاهای برهنه و لباسهای نامناسب، در سرمای استخوانسوز، با سرعتی باورنکردنی به سمت صدای مادرش دوید. در کلبهی چوبی قدیمی را با عجله باز کرد و به دنبال صدا به پیش رفت. در آن لحظات وحشتناک، چیزی مبهم را روی لبهی پرتگاهی عمیق و تاریک دید. انگشتان خشکیدهی مادرش! انگشتانی که به لبهی یخزدهی پرتگاه چنگ زده بودند.
با تمام قدرت و سرعتی که داشت، به سمت پرتگاه دوید و با صدایی که از ترس میلرزید، فریاد زد:
«مامان! مامان! خودتو نگه دار! الان میرسم!»
هلما، با صدایی لرزان که ترس را به وضوح منتقل میکرد، گفت:
«کوروش... کمک... لطفاً کمکم کن... دستم... داره... میره...»
دستهای هلما، از خستگی و سرما شل شده بودند و در حال رها شدن از لبهی پرتگاه پوشیده از برف بودند. کوروش، با دستهای ترکخوردهاش، در آخرین لحظه، دستهای بیجان مادرش را گرفت و او را از مرگ نجات داد.
هلما، با احساساتی مخلوط از ترس و خوشحالی بیاندازه، در حالی که اشکهایش جاری بودند، گفت:
«بکش بالا! سریعتر!»
کوروش، با تمام قدرت، مادرش را بالا کشید و گفت:
«الان میکشم بالا مامان! یه لحظه تحمل کن!»
هلما، به محض رسیدن به بالا، با شادی بیحد و حصر در آغوش کوروش پرید و او را محکم در آغوش گرفت و با صدایی لرزان از خوشحالی گفت:
«کوروش! کوروش! کوروش! ممنونم! ممنونم!»
کوروش، با چهرهای نگران و ترسیده، در حالی که هنوز از ترس میلرزید، از مادرش پرسید:
«مامان، چه اتفاقی افتاده؟ بابا کجاست؟»
هلما، با دستهای لرزانش، اشکهایش را پاک کرد و با چهرهای جدی و غمگین گفت:
-واقعاً میخوای بدونی؟
این سؤال، مثل خنجری به دل کوروش فرو رفت. زبونش را گاز گرفت و با صدایی لرزان و شکسته گفت:
-ا...م... منظورت... چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟
هلما، با چهرهای بیرحم، پسرش را به سمت پرتگاه کشاند و گفت:
-پایین رو نگاه کن.
آنچه کوروش دید، ورای تصور او بود. چشمهایش پر از اشک شد. نسیمی سرد و مُهیب، انگار تمام هوای زندگی را از سینه او بیرون کشید. پیشانیاش از درد به هم فشرده شد. قلبش از ترس به شدت میتپید. پدرش، بیجان و تکهتکه، در جنگل پایین پرتگاه افتاده بود. خون او، مثل لکهای تیره و وحشتناک، زمین را آلوده کرده بود. کوروش، با چشمهایی که از اشک و خون قرمز شده بودند، و با زبانی لرزان و خفه، گفت:
+این... این... این... دیگه چه کوفتیه؟ این... این... بابا... ع...ع...ع...
کوروش، با گریهای هولناک، تمام چیزهایی را که خورده بود، بالا آورد. با احساساتی مخلوط از ترس، خشم، و اندوه، از مادرش پرسید:
+چی... چی شده؟
هلما، با خندهای وحشیانه و خونسرد، و با دستهایی که هرچند نرم بودند، اما از کثیفی و بیرحمی میدرخشیدند، کوروش را به سمت پرتگاه هل داد. با صدایی که از بیرحمی میلرزید، گفت:
+هوی! هوی! هوی! الان مامان انداختم؟ قراره بمیرم؟ چ...چ...چ...چراااا؟
هلما، با چهرهای خشمگین و بیرحم، گفت:
-از همون اول نه از تو خوشم میومد نه از اون بابای احمقت! بمیر!
هلما، بدون اینکه به عواقب کارش فکر کند، خواست پایش را برگرداند که پایش سُر خورد و از کمر ، به پایین پرتگاه افتاد. با صدایی که از ترس میلرزید، فریاد زد:
«ها؟ ها؟ ها؟ نه! من نمیخوام بمیرم!»
کوروش، در آستانهی مرگ، حس کرد زمان متوقف شده است. او خود را روی صندلی کهنهای به رنگ سفید خالص، در فضایی بیانتها و پوشیده از برفهای درخشان یافت. سفیدی مطلق، تا بینهایت امتداد داشت. هیچ چیز جز سفیدی بکر و خیره کننده وجود نداشت.
نفس نفس زدنهای کوروش، از شدت ترس، به اوج خود رسیده بود. چشمهایش از حدقه بیرون میزد، انگار میخواستند از ترس فرار کنند. اشکها بیوقفه جاری بودند، اما او نمیدانست از چه میترسد، چه احساسی دارد. ترس؟ اندوه؟ یا ترکیبی از هر دو؟ در این میان، موجودی عجیب و غریب، سفید و درخشان، مثل یک مجسمهی یخی و بیروح، جلوی او ظاهر شد. موجودی بدون هیچ ویژگی مشخص، فقط سفیدی محض. اما نگاهش، نگاه یک شکارچی گرسنه بود؛ نگاهی که کوروش را به دام خود انداخته بود. نگاهی که از عمق بیکران سفیدی به او خیره شده بود.
کوروش، با دستان لرزان، روی قلبش فشار آورد. لباسش خونین شد. خون مثل فواره از زخم دستش جاری شد. سرش را پایین انداخت و با چشمهایی که از ترس و خشم میسوختند، و بدنی که از لرزش به خود میپیچید، با صدایی آرام و شکسته گفت:
«چی... چی... چی شد که اینطوری شد؟»
پایان چپتر اول
چپتر دوم
این قسمت: موجود عجیب الغریب سفید
موجود عجیب و غریب سفید، بدون چشم و دهان و هر عضو مشخص دیگری، مستقیم به کوروش نگاه میکرد. صدایش، مثل صدای باد در زمستان بود، سرد و خالی از احساس:
-دوست داری بدونی چه اتفاقی افتاده؟ میخوای بدونی چی شد که به این فلاکت و بدبختی رسیدی؟
کوروش، از ترس، چشمهاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. موجود سفید، با صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
-هوی! منم حرف میزنم! مگه لالم که حرف نزنم؟ مگه جن دیدی پسر؟
کوروش از ترس، خون در رگهایش مثل شاخههای درخت یخزده سفت شد. اما دهانش از غم چند دقیقهی پیش، باز نمیشد.
-میدونم، میدونم، الان ناراحتی. مادرت پدرت رو کشت و بعد خودت رو هم خواست بکشه. الان از مادرت متنفر هستی و میخوای سر از تنش جدا شه. اما تو از چیزی خبر نداری. میخوای بدونی؟اوه راستی یادم رفت تو از ترس نمیتونی حرف بزنی الان، وایستا ببینم الان تو فکر کردی من ***م؟
ناگهان، زمین روشن و دلانگیز، به زمینی تاریک و وحشتناک تبدیل شد. سفیدی محو شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. دهانی روی صورت موجود باز شد، دهانی بسیار بزرگ که تا زیر چشمهایش امتداد داشت. کوروش، بدون اینکه پلک بزند، دید که موجود با دستهای سفیدش صورتش را گرفته و دهانش را باز کرده و چیزهایی تاریک و مرموز از دهانش بیرون میآید. ناخنهایش را روی صورتش میکشید و از دهان موجود، رنگهایی عجیب و نامأنوس بیرون جوشیدند؛ رنگهایی که کوروش هرگز در زندگیاش ندیده بود. رنگهایی که مثل موجهای خروشان به سمت او سرازیر شدند و او را در خود غرق کردند. کوروش چنان شوکه و ترسیده بود که دیگر نمیتوانست احساساتش را تشخیص دهد. تنها چیزی که حس میکرد، ترس خام و بیپناهی بود. در آن لحظه، تنها او و آن موجود عجیب و غریب در آن فضای بیانتها و مرموز تنها بودند.
موجود، با صدایی که مثل رعد و برق در گوش کوروش طنین انداخت، با خشم و فریادی بلند گفت:
«هوی! تو احمق! داری یه موجود ضعیف رو با من مقایسه میکنی؟ همین الان بهتره عذرخواهی کنی، وگرنه زندگیت رو سیاه میکنم، موجود فانی احمق!»
پس از لحظاتی مُهیب، همه چیز به حالت عادی برگشت. موجود، با چهرهای که هنوز از خشم آلوده بود، اما کمی آرامتر شده بود، گفت:
«البته نمیتونی حرف بزنی و معذرت بخوای ، سرت رو انداختی پایین؟ پس من همون رو معذرت خواهی در نظر میگیرم...خوبه ، پسر فهمیدهای هستی. به خاطر این فهمیدگی، اجازه میدهم سه سؤال بپرسی.»
موجود، با چهرهای غمگین و اندوهگین، گفت:
«تو که نمیتونی حرف بزنی، بهتره خودم به اون سه سؤالی که قراره بپرسی جواب بدم.»
موجود، با حرکتی آرام، با دست راستش بشکن زد و یه جعبهی مستطیلشکل تاریک و مرموز، مثل یک شیء جادویی، جلوی کوروش ظاهر شد. موجود گفت:
«آفرین! سؤال خوبی بود. میخواستی بپرسی این چیه؟ به این میگن تلویزیون. هر جای دنیا رو میتونی با این کنترل داخل دست من ببینی و تماشا کنی. مخصوصاً فیلمهای هندی و ترکی که دیدنشون یه عمر از زندگیت رو میگیره...»
کوروش، با چهرهای متعجب و گیج، در فکر فرو رفت و با صدایی که از تعجب میلرزید، گفت:
«این داره چه کوفتی میگه؟»
موجود، با خندهای کوتاه و مرموز، گفت:
«من میدونم دارم چه کوفتی میگم.»
کوروش، با صدایی که از تعجب و کمی خشم میلرزید، گفت:
«ها؟! من داشتم با خودم داخل فکرم حرف میزدم ، چطور فهمید؟! »
موجود، با صدایی آرام و مرموز، گفت:
«جواب سوال اول از اون سه سوال اصلیت اینه که: هر چی جلوتر بری، کشورها پیشرفتهتر میشن. از صورتت مشخصه هیچی نفهمیدی، بذار از اول بگم. این دنیا، مثل یه پازل عظیمه که به چهار قطعهی بزرگ تقسیم شده: بخش انسانها، بخش موجودات عجیبالخلق – با پوستهایی مثل سنگ و چشمانی مثل ستارگان – بخش شیاطین – با بالهایی از تاریکی و نیشهایی مسموم – و بخش ***یان – با قدرتهای بیکران و خشمهایی ویرانگر. در هر کدوم از این بخشها، کشورهای مختلفی وجود داره. ممکنه یه بخش فقط یه کشور داشته باشه، یا صدها کشور! هیچ کس نمیدونه. هر کشور یه پادشاه داره، و هر بخش یه پادشاه اصلی داره که بر همه پادشاههای دیگه حکومت میکنه. و هر چی جلوتر بری، به سمت تمدنهای پیشرفتهتر، همه چیز عجیبتر و پیچیدهتر میشه. ماشینهای پرنده، گوشیهایی که به ذهن وصل میشن، آپارتمانهای آسمانخراش، و هزاران چیز دیگه که تو حتی خوابشم نمیبینی!»
کوروش، با چهرهای گیج و مبهوت، در تفکر خودش گفت:
«+این... این چرا داره چرت میگه؟»
موجود سفید، با خندهای که صدای خرد شدن یخ را به ذهن کوروش منتقل میکرد، گفت:
«وای! تو چقدر نفهمی! با این لباس پوست شیر که تنته، معلومه چقدر خنگی! حالا ولش کن، بعداً متوجه میشی.»
لبهای موجود سفید، تا زیر چشمهایش کشیده شد و خندهی او به خندهای بلند و وحشیانه تبدیل شد. خندهای که در سکوت فضای سفید طنین انداخت. سپس، با صدایی که مثل صدای باد در شبهای طوفانی بود، گفت:
«رسیدیم به سؤالی که دوست دارم. چه اتفاقی برای مادرت افتاده؟ من تو رو از همون موقع که به دنیا اومدی میشناسَم. حالا نپرس چرا، چون جوابتو نمیدم. مادرت جنزده بود. یعنی یه چیزی بدنش رو تسخیر کرده بود و کارهایی که میکرد، دست خودش نبود. به زبان ساده، یه لحظه میبینی خودشه، یه لحظه میبینی خودش نیست. بذار برات تعریف کنم...»
شانزده سال پیش...
آرتین، همسر هلما و پدر کوروش، از خوابی آشفته بیدار شد. چشمهایش به هلما افتاد که در تاریکی کلبهی کوچکشان، به در چوبی کهنه خیره شده بود. نگرانی در چشمانش موج میزد. با صدایی لرزان، پرسید:
«+عزیزم، حالت خوبه؟ چرا به در خیره شدی؟ این وقت شب، چیزی شده؟»
هلما، انگار در دنیایی دیگر غرق شده بود. چشمهایش بیروح و خالی از هر احساسی بودند. با صدایی بیحس و بیرنگ، پاسخ داد:
«-عزیزم، چیزی نیست. فقط گشنمه. گوشت میخوام. میخوام برم از گوشتی که قایم کردم بخورم.»
آرتین، با ابروهای بالا رفته و نگاهی پرسشگر، گفت:
«+عزیزم، من که نمیتونم این وقت شب برم شکار... ها؟ قایم کردی؟ کجا قایم کردی؟»
هلما، با لبخندی مرموز و کمی وحشتناک، گفت:
«-آره، میرم گوشت لذیذمو بخورم.»
نگرانی آرتین به ترس تبدیل شد. چیزی در رفتار هلما عجیب بود. او همیشه اینقدر عجیب و غریب نبود. در دل گفت:
«+داره میترسونه منو. چرا اینطوری میکرد؟ این رفتار عجیبش از کجاست؟»
پنج دقیقهی طولانی و آزاردهنده گذشت و هلما برنگشت. آرتین دیوانهوار نگران شد. در آن شب وحشتناک، خودش را مقصر دانست که مراقب هلما نبود. با دلی پر از ترس، در را باز کرد تا هلما را پیدا کند. با صدایی لرزان و پر از نگرانی، فریاد میزد و اسم هلما را با اشتیاق و ترس همزمان صدا میزد. اتاق کوچولوی کوروش را گشت و با وحشت دید که... کوروش نیست! بوی ناخوشایندی، بوی شدید سوختگی و چیزی شبیه به بوی خون، به مشامش رسید. در دل گفت:
«+این چه بوییه؟ بوی سوختگی؟ نه! دوباره داره همون اتفاق میافته؟ این بار دیگه نمیذارم!»
آرتین، با بدنی که از ترس میلرزید، در کلبهی چوبی را باز کرد. این شروع داستانی بود که نباید میشد. آرتین، با چشمهای گشاد شده از ترس، صحنهای را دید که تا آخر عمر در ذهنش حک شد. نور سرخرنگی، مثل شعلههای آتش جهنم، در حال بلعیدن چیزی بود. هلما، همان لحطه کوروش را رها کرد و آرتین خودش را به سمت کوروش پرتاب کرد. اما نتوانست دست کوچولوی کوروش را بگیرد. آرتین نتوانست کوروش را نجات دهد. کوروش، کوچولو و بیدفاع، کنار شعلههای آتش افتاد. آرتین، با نفسهای بریده بریده و بدنی که از خستگی و ترس میلرزید، فقط توانست زمزمه کند:
«ممنونم، ممنونم، آتیش نخواست بچم رو نابود کنه.... ممنونم»
ناگهان، زمان به لحظاتی قبل از حادثه برگشت. موجود سفید، با چهرهای بیرحم و بیحس، به کوروش که از ترس خشک شده بود، گفت:
«-به عنوان جایزه، در نظر بگیر... بخش انسانها چهار کشور داره. اینم از سوال دوم، حالا بهتره سؤال سومت رو جواب بدم... بریم مرگ پدرتو توضیح بدم.»
پانزده دقیقه قبل از فاجعه...
آرتین، روی لبهی پرتگاه بلند و سرگیجهآور ایستاده بود. باد شدیدی موهایش را به هم میریخت. جنگل پایین پرتگاه، با رنگهای زیبا و سرسبزی بینظیرش، در مقابل چشمهایش نمایان بود. هلما، با چهرهای عجیب و غریب، در حال رقصیدن و دیوانهبازی بود. رقصی که بیشتر شبیه به جنون بود تا شادی. آرتین، بدون اینکه سرش را از منظرهی جنگل بردارد، گفت:
«+عزیزم، یه لحظه رقص رو ول کن و بیا این طبیعت سرسبز رو ببین. امروز سرسبزیش بیشتر از روزهای دیگهست. انگار داره میگه بیا پیشم.»
هلما، با چهرهای درهم رفته و صدایی که از عصبانیت میلرزید، گفت:
«چیکار من داری؟ ولی چون تو گفتی، الان میام ، ع....زی....زم...»
آرتین، با شنیدن کلمهی «عزیزم»، شوکه شد. صورتش مثل گلی که در آتش سوخته باشد، سرخ شد. چیزی در صدای هلما عجیب بود.
هلما به سمت آرتین دوید، اما ناگهان سرش گیج رفت و روی تودهای از برف افتاد. سعی کرد نفس بکشد، اما نفس کشیدن برایش سخت شده بود. صورتش از عرق خیس شده بود. انگار گلویش فشرده میشد. صدایی نازک و مرموز، مثل نوای مار، در ذهن هلما پیچید:
«-سلام هلما، عزیزم. من همونم که دوستش داری. همونی که داخل بدنت زندگی میکنه.»
ترس تمام وجود هلما را فرا گرفت. چشمهایش از حدقه بیرون میزدند. با چهرهای&nb...
در گذشته ای بسیار دور ، در جهانی که سایهی چهار فرمانروای ظالم بر آن سنگینی میکرد، مردی ظهور کرد. مردی نه از جنس خاک و خون، بلکه از جنس افسانه. او قویهیکل بود، چنان نیرومند که زمین زیر پای او میلرزید. چهار فرمانروا، هر کدام در گوشهای از جهان، بر بخشهای مختلف آن حکومت میکردند: انسانها، موجودات عجیبالخلق با پوستی چون سنگ و چشمانی چون ستارگان، شیاطین با بالهایی از تاریکی و نیشهایی مسموم، و ***یان با قدرتهای بیکران و خشمهای ویرانگر. هر کدام از این فرمانروایان، با خون مردم، تاج و تخت خود را مستحکم کرده بودند.
اما این مرد، با چهره پوشیده در سایه و هالهای سیاه و مارپیچ که دورش میچرخید، مثل کابوسی وحشتناک برای این فرمانروایان ظاهر شد. او با شمشیرش، که از جنس ستارگان بود، و با قدرتی که از اعماق زمین میجوشید، هر چهار فرمانروا را در هم شکست. او خود را «پنجمین فرمانروا» نامید، و مانند بارانی رحمتبخش و آفتابی گرم، بر سر مردم فرود آمد. جهان، برای اولین بار در تاریخ، به یکپارچگی رسید. اما این آرامش، دوامی نداشت. به دلایلی نامعلوم، پنجمین فرمانروا، چشم از جهان فروبست. مثل خاموشی ناگهانی ستارهای درخشان.
جهان دوباره به چهار بخش تقسیم شد، و چهار فرمانروا جدید، این بار با ظلم و ستم بیشتر، بر سر کار آمدند. نسل به نسل، فرمانروایان عوض شدند، اما راز سخنان آخر پنجمین فرمانروا همچنان باقی ماند. سخنان غمانگیز و در عین حال امیدوارکنندهای که قبل از مرگش، با صدایی دلنشین مثل نوای نی در شبهای خنک، به گوش مردم رساند. سخنان او، جهان را به دورهای جدید کشاند، دورهای پر از ماجراجوییهای خطرناک و هیجانانگیز.
پیامی که در دل خود داشت، مثل کلیدی مرموز بود که درهای رازهای فراموششده را میگشود. او گفت: «از چی میترسی؟ قدرت؟ ثروت؟میخوای به دستش بیاری؟ این سیاره رو میخوای؟ رویای حکومت داری؟! پس بیایید جای من بنشینید و حکومت کنید! پیداش کنید، هر کس اون تاج گرانبها را پیدا کنه و روی سر خود بزاره و خود را نفر اول دنیا صدا بزنه...تبریک میگم، تو الان حاکم کل دنیایی!»
هشتصد سال گذشت. هشتصد سال از آن روزگار پرآشوب. و در گوشهای دورافتاده از جهان، پسرکی به دنیا آمد...
چپتر اول
این قسمت:پایان
هلما از کشور مس میترسید. شوهرش، ارتین، برای دور کردنش از آنجا، بردش به جایی بسیار دور و خلوت. آنقدر بالا رفتند که به قلهای پوشیده از برفهای ناپایدار رسیدند؛ گلولههای سفید برفی که قله را مثل یک ژاکت ضخیم پوشانده بود. آنها تنها بودند، در تنهایی مطلق. یک کلبهی چوبی کوچک ساختند. پایین قله، جنگلی سرسبز بود که غذای آنها را تأمین میکرد. با ترس و لرز، با لباسهای ناکافی از پوست شیر، در سرمای سخت و طاقتفرسا زندگی میکردند. همه چیز برای ارتین، شوهر هلما، سوت و کور و تاریک بود. اما یک روز، هلما نور امید شد. او باردار بود و پس از ماهها انتظار، پسری به دنیا آورد که تاریکی کلبهی کوچکشان را روشن کرد. هلما، با چهرهای خسته و پژمرده، اما شادمان، روی تخت چوبی پوسیده در کلبهی حقیرانه ای که دارن، کنار شوهرش آرام گرفته بود. آرامشی عمیق در جهان کوچک او حکمفرما بود. هلما، با موهایی به رنگ قرمز و چند تار مو سبز ، و با چشمهایی سفید مثل برف که انسان را در خود غرق میکرد، گفت:
-عزیزم، بچهمون رو ببین! چقدر زیبا و خوشگله! یه بلا گرفته بامزه!
آرتین، با یه دلشوره ی وحشتناک، بچه رو با لرزش دستاش بغل کرد و چسبوندش به خودش. چشماشو بسته بود و با صدای لرزونی گفت:
+عزیزم... ببین چقدر نازه! موهاش و چشمهاش قرمزن موهاش به تو رفته و چشم هاش به من قند عسلم!
نوزاد با گریه تمام بدنش خیس شد. دل هلما ریخت و با صدای نگران گفت:
-آرتین جان، زود بدش به من! داره خفه میشه از گریه! قربونش برم!
آرتین، با چهره نگران و کمی مظلوم گفت:
+بیا بگیرش عزیزم، انگار از من خوشش نمیاد!
هلما، با عصبانیت گفت:
-آرتین! این چه حرفیه میزنی؟ نمیبینی چقدر درد دارم؟ بچه تازه به دنیا اومده، معلومه گریه میکنه! دیگه بس کن!
آرتین، با چشمهای قرمز و کمندهای سفید مثل برف، آروم گفت:
+باشه عزیزم، آروم باش. چرا خودتو عصبانی میکنی؟ روی صورت قشنگت تاثیر میذاره!
هلما، با عصبانیت گفت:
-من زشتَم؟ من؟! از من خوشگلتر تو دنیا نیست! میزنمت ها!
آرتین، با یه خنده کمی تمسخرآمیز گفت:
+عزیزم، خوبه که من بچه رو به دنیا آوردم! اگه من تو کشور نقره آموزش مامایی ندیده بودم، تو میخواستی چطوری بچه رو به دنیا بیاری؟
هلما، با فریاد گفت:
-ببند اون دهنتو! میزنمت ها!
چند ثانیه سکوت شد و بعد هر دو با هم خندیدن. هلما، با خنده گفت:
-عزیزم، حالا جدا از شوخی، اسم بچهمون رو چی بذاریم؟
آرتین مدتی طولانی ساکت بود، انگشتهایش را روی میز چوبی کلبهی کوچکشان میکشید. چشمهایش به شعلههای کمنور شومینه خیره شده بود. بعد از سکوت طولانی، انگار از اعماق وجودش، یک کلمه آرام و کوتاه بیرون آمد:
+کوروش.
هلما، با ابروهای بالا رفته و نگاهی پرسشگر، گفت:
-کوروش؟ چرا کوروش؟ اسم عجیبی برای پسر کوچولومونه. مگه اسم خاصی داره؟
آرتین، صورتش جدی شد، چشمهایش به دور دستها خیره شد. انگار در خاطرات گمشدهاش غرق شده بود. با صدایی آرام و کمی لرزان گفت:
-در افسانههای قدیمی میگن یه مردی به اسم کوروش بوده، یه قهرمان. اون تونسته به پادشاه خیلی قدرتمند چند نسل قبل از ما برسه و باهاش رو در رو بشه. ولی خب، توسط همون پادشاه کشته شده. مردم اون زمان، اونو ناجی میدونستن.
هلما، با چشمهایی که از کنجکاوی میدرخشیدند، پرسید:
-بعدش چی شد؟ یعنی چی شد که مرد؟ داستانش چیه؟
آرتین، سرش رو پایین انداخت. شانههایش افتاده بود و صدای ناامیدش در هوای سوتوکور کلبه پیچید:
-متاسفم عزیزم، بقیهاش رو نمیدونم. فقط همینقدر رو شنیدم.
هلما، با صدای آرامی گفت:
-اشکال نداره، مهم نیست. اسم قشنگیه.
لبخندی روی لبهایش نشست، اما یه غم ناچیز در چشمهایش نمایان بود. به پسر کوچولوی خوابیدهاش نگاه کرد و با صدایی پر از عشق گفت:
-عزیزم، ببین چقدر قشنگ شیر میخوره! تو پسر دوردونه منی، تو کوروش منی...
آرتین، با یه خندهی کمی تلخ و تمسخرآمیز گفت:
-خیلی تاثیرگذار بود!
هلما، با عصبانیت و صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
-خودتو مرده فرض کن! بیش...
آرتین، صورتش جدی شد و حرف هلما رو قطع کرد. صدای نگرانش در سکوت کلبه طنین انداخت:
+امیدوارم مثل اون کوروش نشه.
هلما، با صدایی آرام و غمگین، گفت:
-منم.
هفده سال گذشت. کوروش، با موهای قرمز آتشین و چشمهای قرمزش، روی تخت چوبی پوسیدهی کلبهی کوچکشان خوابیده بود. خوابی ناآرام که با صدای فریادی خفه و دور به هم ریخت:
«کمک! کمک کن! کوروش! کمک!»
کوروش با این فریاد از خواب پرید. چشمهایش را با دست مالید و با صدایی خوابآلود و کمی عصبانی گفت:
«کی اینقدر داد میزنه؟ صداتو بیار پایین! مگه نمیبینی مردم خوابن؟»
اما فریاد نه تنها قطع نشد، بلکه با شدتی بیشتر به گوش رسید:
«کمک! کوروش! به دادم برس! کمک کن... دارم... میافتم...»
کوروش برای لحظهای به فکر فرو رفت. کلبهی کوچکشان در گوشهای دورافتاده از جهان قرار داشت. آنها هیچ همسایهای نداشتند. با ترسی ناگهانی، گفت:
«یه لحظه وایسا ببینم... ما که اصلاً همسایه نداریم! نکنه صدای مامانه؟!»
با این فکر، از روی تخت بلند شد. در همین لحظه بود که پای برهنهاش روی چیزی نرم و بزرگ قرار گرفت. با ترس و وحشت به پایین نگاه کرد. یک حیوان کوهستانی کوچک و سفید رنگ، کنار تختش خوابیده بود. کوروش بدون اینکه فکری به سرش بزند، غیر عمد روی حیوان بیچاره قدم گذاشت و آن را له کرد. خون و گوشت حیوان روی پای کوروش پاشید، اما او بدون توقف، به سمت در دوید و با صدایی بلند فریاد زد:
«مامان! مامان! مامان! بابا! چرا جواب نمیدین؟!»
صدای فریاد مادرش، باز هم با شدتی بیشتر به گوش رسید:
«کوروش! کجایی؟ کوروش! دستم خسته شد! الان... میافتم!»
کوروش، با پاهای برهنه و لباسهای نامناسب، در سرمای استخوانسوز، با سرعتی باورنکردنی به سمت صدای مادرش دوید. در کلبهی چوبی قدیمی را با عجله باز کرد و به دنبال صدا به پیش رفت. در آن لحظات وحشتناک، چیزی مبهم را روی لبهی پرتگاهی عمیق و تاریک دید. انگشتان خشکیدهی مادرش! انگشتانی که به لبهی یخزدهی پرتگاه چنگ زده بودند.
با تمام قدرت و سرعتی که داشت، به سمت پرتگاه دوید و با صدایی که از ترس میلرزید، فریاد زد:
«مامان! مامان! خودتو نگه دار! الان میرسم!»
هلما، با صدایی لرزان که ترس را به وضوح منتقل میکرد، گفت:
«کوروش... کمک... لطفاً کمکم کن... دستم... داره... میره...»
دستهای هلما، از خستگی و سرما شل شده بودند و در حال رها شدن از لبهی پرتگاه پوشیده از برف بودند. کوروش، با دستهای ترکخوردهاش، در آخرین لحظه، دستهای بیجان مادرش را گرفت و او را از مرگ نجات داد.
هلما، با احساساتی مخلوط از ترس و خوشحالی بیاندازه، در حالی که اشکهایش جاری بودند، گفت:
«بکش بالا! سریعتر!»
کوروش، با تمام قدرت، مادرش را بالا کشید و گفت:
«الان میکشم بالا مامان! یه لحظه تحمل کن!»
هلما، به محض رسیدن به بالا، با شادی بیحد و حصر در آغوش کوروش پرید و او را محکم در آغوش گرفت و با صدایی لرزان از خوشحالی گفت:
«کوروش! کوروش! کوروش! ممنونم! ممنونم!»
کوروش، با چهرهای نگران و ترسیده، در حالی که هنوز از ترس میلرزید، از مادرش پرسید:
«مامان، چه اتفاقی افتاده؟ بابا کجاست؟»
هلما، با دستهای لرزانش، اشکهایش را پاک کرد و با چهرهای جدی و غمگین گفت:
-واقعاً میخوای بدونی؟
این سؤال، مثل خنجری به دل کوروش فرو رفت. زبونش را گاز گرفت و با صدایی لرزان و شکسته گفت:
-ا...م... منظورت... چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟
هلما، با چهرهای بیرحم، پسرش را به سمت پرتگاه کشاند و گفت:
-پایین رو نگاه کن.
آنچه کوروش دید، ورای تصور او بود. چشمهایش پر از اشک شد. نسیمی سرد و مُهیب، انگار تمام هوای زندگی را از سینه او بیرون کشید. پیشانیاش از درد به هم فشرده شد. قلبش از ترس به شدت میتپید. پدرش، بیجان و تکهتکه، در جنگل پایین پرتگاه افتاده بود. خون او، مثل لکهای تیره و وحشتناک، زمین را آلوده کرده بود. کوروش، با چشمهایی که از اشک و خون قرمز شده بودند، و با زبانی لرزان و خفه، گفت:
+این... این... این... دیگه چه کوفتیه؟ این... این... بابا... ع...ع...ع...
کوروش، با گریهای هولناک، تمام چیزهایی را که خورده بود، بالا آورد. با احساساتی مخلوط از ترس، خشم، و اندوه، از مادرش پرسید:
+چی... چی شده؟
هلما، با خندهای وحشیانه و خونسرد، و با دستهایی که هرچند نرم بودند، اما از کثیفی و بیرحمی میدرخشیدند، کوروش را به سمت پرتگاه هل داد. با صدایی که از بیرحمی میلرزید، گفت:
+هوی! هوی! هوی! الان مامان انداختم؟ قراره بمیرم؟ چ...چ...چ...چراااا؟
هلما، با چهرهای خشمگین و بیرحم، گفت:
-از همون اول نه از تو خوشم میومد نه از اون بابای احمقت! بمیر!
هلما، بدون اینکه به عواقب کارش فکر کند، خواست پایش را برگرداند که پایش سُر خورد و از کمر ، به پایین پرتگاه افتاد. با صدایی که از ترس میلرزید، فریاد زد:
«ها؟ ها؟ ها؟ نه! من نمیخوام بمیرم!»
کوروش، در آستانهی مرگ، حس کرد زمان متوقف شده است. او خود را روی صندلی کهنهای به رنگ سفید خالص، در فضایی بیانتها و پوشیده از برفهای درخشان یافت. سفیدی مطلق، تا بینهایت امتداد داشت. هیچ چیز جز سفیدی بکر و خیره کننده وجود نداشت.
نفس نفس زدنهای کوروش، از شدت ترس، به اوج خود رسیده بود. چشمهایش از حدقه بیرون میزد، انگار میخواستند از ترس فرار کنند. اشکها بیوقفه جاری بودند، اما او نمیدانست از چه میترسد، چه احساسی دارد. ترس؟ اندوه؟ یا ترکیبی از هر دو؟ در این میان، موجودی عجیب و غریب، سفید و درخشان، مثل یک مجسمهی یخی و بیروح، جلوی او ظاهر شد. موجودی بدون هیچ ویژگی مشخص، فقط سفیدی محض. اما نگاهش، نگاه یک شکارچی گرسنه بود؛ نگاهی که کوروش را به دام خود انداخته بود. نگاهی که از عمق بیکران سفیدی به او خیره شده بود.
کوروش، با دستان لرزان، روی قلبش فشار آورد. لباسش خونین شد. خون مثل فواره از زخم دستش جاری شد. سرش را پایین انداخت و با چشمهایی که از ترس و خشم میسوختند، و بدنی که از لرزش به خود میپیچید، با صدایی آرام و شکسته گفت:
«چی... چی... چی شد که اینطوری شد؟»
پایان چپتر اول
چپتر دوم
این قسمت: موجود عجیب الغریب سفید
موجود عجیب و غریب سفید، بدون چشم و دهان و هر عضو مشخص دیگری، مستقیم به کوروش نگاه میکرد. صدایش، مثل صدای باد در زمستان بود، سرد و خالی از احساس:
-دوست داری بدونی چه اتفاقی افتاده؟ میخوای بدونی چی شد که به این فلاکت و بدبختی رسیدی؟
کوروش، از ترس، چشمهاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. موجود سفید، با صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
-هوی! منم حرف میزنم! مگه لالم که حرف نزنم؟ مگه جن دیدی پسر؟
کوروش از ترس، خون در رگهایش مثل شاخههای درخت یخزده سفت شد. اما دهانش از غم چند دقیقهی پیش، باز نمیشد.
-میدونم، میدونم، الان ناراحتی. مادرت پدرت رو کشت و بعد خودت رو هم خواست بکشه. الان از مادرت متنفر هستی و میخوای سر از تنش جدا شه. اما تو از چیزی خبر نداری. میخوای بدونی؟اوه راستی یادم رفت تو از ترس نمیتونی حرف بزنی الان، وایستا ببینم الان تو فکر کردی من ***م؟
ناگهان، زمین روشن و دلانگیز، به زمینی تاریک و وحشتناک تبدیل شد. سفیدی محو شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. دهانی روی صورت موجود باز شد، دهانی بسیار بزرگ که تا زیر چشمهایش امتداد داشت. کوروش، بدون اینکه پلک بزند، دید که موجود با دستهای سفیدش صورتش را گرفته و دهانش را باز کرده و چیزهایی تاریک و مرموز از دهانش بیرون میآید. ناخنهایش را روی صورتش میکشید و از دهان موجود، رنگهایی عجیب و نامأنوس بیرون جوشیدند؛ رنگهایی که کوروش هرگز در زندگیاش ندیده بود. رنگهایی که مثل موجهای خروشان به سمت او سرازیر شدند و او را در خود غرق کردند. کوروش چنان شوکه و ترسیده بود که دیگر نمیتوانست احساساتش را تشخیص دهد. تنها چیزی که حس میکرد، ترس خام و بیپناهی بود. در آن لحظه، تنها او و آن موجود عجیب و غریب در آن فضای بیانتها و مرموز تنها بودند.
موجود، با صدایی که مثل رعد و برق در گوش کوروش طنین انداخت، با خشم و فریادی بلند گفت:
«هوی! تو احمق! داری یه موجود ضعیف رو با من مقایسه میکنی؟ همین الان بهتره عذرخواهی کنی، وگرنه زندگیت رو سیاه میکنم، موجود فانی احمق!»
پس از لحظاتی مُهیب، همه چیز به حالت عادی برگشت. موجود، با چهرهای که هنوز از خشم آلوده بود، اما کمی آرامتر شده بود، گفت:
«البته نمیتونی حرف بزنی و معذرت بخوای ، سرت رو انداختی پایین؟ پس من همون رو معذرت خواهی در نظر میگیرم...خوبه ، پسر فهمیدهای هستی. به خاطر این فهمیدگی، اجازه میدهم سه سؤال بپرسی.»
موجود، با چهرهای غمگین و اندوهگین، گفت:
«تو که نمیتونی حرف بزنی، بهتره خودم به اون سه سؤالی که قراره بپرسی جواب بدم.»
موجود، با حرکتی آرام، با دست راستش بشکن زد و یه جعبهی مستطیلشکل تاریک و مرموز، مثل یک شیء جادویی، جلوی کوروش ظاهر شد. موجود گفت:
«آفرین! سؤال خوبی بود. میخواستی بپرسی این چیه؟ به این میگن تلویزیون. هر جای دنیا رو میتونی با این کنترل داخل دست من ببینی و تماشا کنی. مخصوصاً فیلمهای هندی و ترکی که دیدنشون یه عمر از زندگیت رو میگیره...»
کوروش، با چهرهای متعجب و گیج، در فکر فرو رفت و با صدایی که از تعجب میلرزید، گفت:
«این داره چه کوفتی میگه؟»
موجود، با خندهای کوتاه و مرموز، گفت:
«من میدونم دارم چه کوفتی میگم.»
کوروش، با صدایی که از تعجب و کمی خشم میلرزید، گفت:
«ها؟! من داشتم با خودم داخل فکرم حرف میزدم ، چطور فهمید؟! »
موجود، با صدایی آرام و مرموز، گفت:
«جواب سوال اول از اون سه سوال اصلیت اینه که: هر چی جلوتر بری، کشورها پیشرفتهتر میشن. از صورتت مشخصه هیچی نفهمیدی، بذار از اول بگم. این دنیا، مثل یه پازل عظیمه که به چهار قطعهی بزرگ تقسیم شده: بخش انسانها، بخش موجودات عجیبالخلق – با پوستهایی مثل سنگ و چشمانی مثل ستارگان – بخش شیاطین – با بالهایی از تاریکی و نیشهایی مسموم – و بخش ***یان – با قدرتهای بیکران و خشمهایی ویرانگر. در هر کدوم از این بخشها، کشورهای مختلفی وجود داره. ممکنه یه بخش فقط یه کشور داشته باشه، یا صدها کشور! هیچ کس نمیدونه. هر کشور یه پادشاه داره، و هر بخش یه پادشاه اصلی داره که بر همه پادشاههای دیگه حکومت میکنه. و هر چی جلوتر بری، به سمت تمدنهای پیشرفتهتر، همه چیز عجیبتر و پیچیدهتر میشه. ماشینهای پرنده، گوشیهایی که به ذهن وصل میشن، آپارتمانهای آسمانخراش، و هزاران چیز دیگه که تو حتی خوابشم نمیبینی!»
کوروش، با چهرهای گیج و مبهوت، در تفکر خودش گفت:
«+این... این چرا داره چرت میگه؟»
موجود سفید، با خندهای که صدای خرد شدن یخ را به ذهن کوروش منتقل میکرد، گفت:
«وای! تو چقدر نفهمی! با این لباس پوست شیر که تنته، معلومه چقدر خنگی! حالا ولش کن، بعداً متوجه میشی.»
لبهای موجود سفید، تا زیر چشمهایش کشیده شد و خندهی او به خندهای بلند و وحشیانه تبدیل شد. خندهای که در سکوت فضای سفید طنین انداخت. سپس، با صدایی که مثل صدای باد در شبهای طوفانی بود، گفت:
«رسیدیم به سؤالی که دوست دارم. چه اتفاقی برای مادرت افتاده؟ من تو رو از همون موقع که به دنیا اومدی میشناسَم. حالا نپرس چرا، چون جوابتو نمیدم. مادرت جنزده بود. یعنی یه چیزی بدنش رو تسخیر کرده بود و کارهایی که میکرد، دست خودش نبود. به زبان ساده، یه لحظه میبینی خودشه، یه لحظه میبینی خودش نیست. بذار برات تعریف کنم...»
شانزده سال پیش...
آرتین، همسر هلما و پدر کوروش، از خوابی آشفته بیدار شد. چشمهایش به هلما افتاد که در تاریکی کلبهی کوچکشان، به در چوبی کهنه خیره شده بود. نگرانی در چشمانش موج میزد. با صدایی لرزان، پرسید:
«+عزیزم، حالت خوبه؟ چرا به در خیره شدی؟ این وقت شب، چیزی شده؟»
هلما، انگار در دنیایی دیگر غرق شده بود. چشمهایش بیروح و خالی از هر احساسی بودند. با صدایی بیحس و بیرنگ، پاسخ داد:
«-عزیزم، چیزی نیست. فقط گشنمه. گوشت میخوام. میخوام برم از گوشتی که قایم کردم بخورم.»
آرتین، با ابروهای بالا رفته و نگاهی پرسشگر، گفت:
«+عزیزم، من که نمیتونم این وقت شب برم شکار... ها؟ قایم کردی؟ کجا قایم کردی؟»
هلما، با لبخندی مرموز و کمی وحشتناک، گفت:
«-آره، میرم گوشت لذیذمو بخورم.»
نگرانی آرتین به ترس تبدیل شد. چیزی در رفتار هلما عجیب بود. او همیشه اینقدر عجیب و غریب نبود. در دل گفت:
«+داره میترسونه منو. چرا اینطوری میکرد؟ این رفتار عجیبش از کجاست؟»
پنج دقیقهی طولانی و آزاردهنده گذشت و هلما برنگشت. آرتین دیوانهوار نگران شد. در آن شب وحشتناک، خودش را مقصر دانست که مراقب هلما نبود. با دلی پر از ترس، در را باز کرد تا هلما را پیدا کند. با صدایی لرزان و پر از نگرانی، فریاد میزد و اسم هلما را با اشتیاق و ترس همزمان صدا میزد. اتاق کوچولوی کوروش را گشت و با وحشت دید که... کوروش نیست! بوی ناخوشایندی، بوی شدید سوختگی و چیزی شبیه به بوی خون، به مشامش رسید. در دل گفت:
«+این چه بوییه؟ بوی سوختگی؟ نه! دوباره داره همون اتفاق میافته؟ این بار دیگه نمیذارم!»
آرتین، با بدنی که از ترس میلرزید، در کلبهی چوبی را باز کرد. این شروع داستانی بود که نباید میشد. آرتین، با چشمهای گشاد شده از ترس، صحنهای را دید که تا آخر عمر در ذهنش حک شد. نور سرخرنگی، مثل شعلههای آتش جهنم، در حال بلعیدن چیزی بود. هلما، همان لحطه کوروش را رها کرد و آرتین خودش را به سمت کوروش پرتاب کرد. اما نتوانست دست کوچولوی کوروش را بگیرد. آرتین نتوانست کوروش را نجات دهد. کوروش، کوچولو و بیدفاع، کنار شعلههای آتش افتاد. آرتین، با نفسهای بریده بریده و بدنی که از خستگی و ترس میلرزید، فقط توانست زمزمه کند:
«ممنونم، ممنونم، آتیش نخواست بچم رو نابود کنه.... ممنونم»
ناگهان، زمان به لحظاتی قبل از حادثه برگشت. موجود سفید، با چهرهای بیرحم و بیحس، به کوروش که از ترس خشک شده بود، گفت:
«-به عنوان جایزه، در نظر بگیر... بخش انسانها چهار کشور داره. اینم از سوال دوم، حالا بهتره سؤال سومت رو جواب بدم... بریم مرگ پدرتو توضیح بدم.»
پانزده دقیقه قبل از فاجعه...
آرتین، روی لبهی پرتگاه بلند و سرگیجهآور ایستاده بود. باد شدیدی موهایش را به هم میریخت. جنگل پایین پرتگاه، با رنگهای زیبا و سرسبزی بینظیرش، در مقابل چشمهایش نمایان بود. هلما، با چهرهای عجیب و غریب، در حال رقصیدن و دیوانهبازی بود. رقصی که بیشتر شبیه به جنون بود تا شادی. آرتین، بدون اینکه سرش را از منظرهی جنگل بردارد، گفت:
«+عزیزم، یه لحظه رقص رو ول کن و بیا این طبیعت سرسبز رو ببین. امروز سرسبزیش بیشتر از روزهای دیگهست. انگار داره میگه بیا پیشم.»
هلما، با چهرهای درهم رفته و صدایی که از عصبانیت میلرزید، گفت:
«چیکار من داری؟ ولی چون تو گفتی، الان میام ، ع....زی....زم...»
آرتین، با شنیدن کلمهی «عزیزم»، شوکه شد. صورتش مثل گلی که در آتش سوخته باشد، سرخ شد. چیزی در صدای هلما عجیب بود.
هلما به سمت آرتین دوید، اما ناگهان سرش گیج رفت و روی تودهای از برف افتاد. سعی کرد نفس بکشد، اما نفس کشیدن برایش سخت شده بود. صورتش از عرق خیس شده بود. انگار گلویش فشرده میشد. صدایی نازک و مرموز، مثل نوای مار، در ذهن هلما پیچید:
«-سلام هلما، عزیزم. من همونم که دوستش داری. همونی که داخل بدنت زندگی میکنه.»
ترس تمام وجود هلما را فرا گرفت. چشمهایش از حدقه بیرون میزدند. با چهرهای&nb...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب پنجمین فرمانروا. را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


