رستگاری در جهنم
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دقایقی نگذشت که مرد از آب بیرون آمد. عضلاتش که حاصل ماهها تلاش و زخمهای بیشمار بودند، زیر نور کمرنگ خورشید میدرخشیدند. او حولهای از پوست حیوان بر دوش انداخت و شروع به خشککردن بدنش کرد. دستانش، که زخمیترین بخش از بدنش بودند، گواه روزهای نبرد و سقوط بودند؛ هر زخم، داستانی از یک تلاش یا شکست را فریاد میزد. آن دستان، کمی بزرگتر از معمول به نظر میرسیدند، گویی برای نبردی بزرگتر از خودشان ساخته شده بودند.
مرد، لباسهایی ساده اما مقاوم که از پارچههای خشن و پوست دوخته شده بودند، بر تن کرد و بهسوی دامنه کوه به راه افتاد. پرتوهای خورشید از میان ابرهای سفید و تنبل نفوذ میکردند و به برفهای باقیمانده روی زمین جان میدادند. برفها، آرامآرام ذوب میشدند و سبزههای نهفته زیر آنها همچون کودکان تازهمتولدشده، سر از خاک برمیآوردند. پرندگان از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند و برفهای نشسته بر درختان با هر جهش به زمین میریختند. رایا، در سکوت، لبخندی محو بر لب داشت؛ لبخندی که هم از رضایت بود و هم از دلگرمی، گویی چشمانداز پیش رو یادآور پیمودن مسیری سخت و شیرین بود.
او به لبه پرتگاهی در کوه رسید و پایین را نگاه کرد. کلبهای کوچک و چوبی در دامنه کوه دیده میشد؛ نمادی از مقصد، یا شاید شروعی دیگر. رایا چند قدم به عقب رفت، سپس با جهشی ناگهانی به هوا برخاست. باد سرد کوهستانی صورتش را نوازش میکرد و موهای بلند و سیاهش را به رقص درمیآورد. سقوط آزادش، انگار پروازی بیانتها بود. با اینحال، درست در لحظهای که به زمین نزدیک میشد، شاخکهایی نقرهای از دستها و پاهایش بیرون جهیدند. این شاخکها، که بازتابی از قدرت درونیاش بودند، دور او پیچیدند و مانند سپری از سقوط آزاد نجاتش دادند.
لحظهای بعد، او روی زمین فرود آمد. برخوردش، موجی از خاک را به هوا فرستاد و ترکهایی سطحی بر زمین ایجاد کرد. اما رایا، آرام و بیآنکه ذرهای از تعادلش را از دست بدهد، روی پاهایش ایستاد. با ضربهای سبک، خاک لباسش را تکاند و بهسوی کلبه قدم برداشت.
اما ناگهان صدای زوزه باد با شکافتن سهمگین هوا ترکیب شد. تیری از درون کلبه بهسوی او شلیک شد. سرعت تیر چنان زیاد بود که رایا حتی فرصت واکنش نداشت. فقط لحظهای در ذهنش جرقه زد:
*نمیتونم واکنش نشون بدم*
در آنی، ژیپ، مردی که چهرهاش همواره جدی بود، درست کنار او ظاهر شد. با یک حرکت برقآسا، تیر را از هوا گرفت و بدون لحظهای درنگ، آن را به زمین انداخت. نگاهی نافذ به رایا انداخت و گفت:
ـ هنوز خیلی کار داری، بچه. واکنشهات هنوز ضعیفن.
رایا که از دیدن ژیپ بعد از مدتها خوشحال بود، لبخندی زد و با اشتیاق گفت:
ـ من برگشتم، ژیپ. بهتره زودتر شروع کنیم.
ژیپ که در کنار رایا ایستاده بود، در حالی که نگاه...
مرد، لباسهایی ساده اما مقاوم که از پارچههای خشن و پوست دوخته شده بودند، بر تن کرد و بهسوی دامنه کوه به راه افتاد. پرتوهای خورشید از میان ابرهای سفید و تنبل نفوذ میکردند و به برفهای باقیمانده روی زمین جان میدادند. برفها، آرامآرام ذوب میشدند و سبزههای نهفته زیر آنها همچون کودکان تازهمتولدشده، سر از خاک برمیآوردند. پرندگان از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند و برفهای نشسته بر درختان با هر جهش به زمین میریختند. رایا، در سکوت، لبخندی محو بر لب داشت؛ لبخندی که هم از رضایت بود و هم از دلگرمی، گویی چشمانداز پیش رو یادآور پیمودن مسیری سخت و شیرین بود.
او به لبه پرتگاهی در کوه رسید و پایین را نگاه کرد. کلبهای کوچک و چوبی در دامنه کوه دیده میشد؛ نمادی از مقصد، یا شاید شروعی دیگر. رایا چند قدم به عقب رفت، سپس با جهشی ناگهانی به هوا برخاست. باد سرد کوهستانی صورتش را نوازش میکرد و موهای بلند و سیاهش را به رقص درمیآورد. سقوط آزادش، انگار پروازی بیانتها بود. با اینحال، درست در لحظهای که به زمین نزدیک میشد، شاخکهایی نقرهای از دستها و پاهایش بیرون جهیدند. این شاخکها، که بازتابی از قدرت درونیاش بودند، دور او پیچیدند و مانند سپری از سقوط آزاد نجاتش دادند.
لحظهای بعد، او روی زمین فرود آمد. برخوردش، موجی از خاک را به هوا فرستاد و ترکهایی سطحی بر زمین ایجاد کرد. اما رایا، آرام و بیآنکه ذرهای از تعادلش را از دست بدهد، روی پاهایش ایستاد. با ضربهای سبک، خاک لباسش را تکاند و بهسوی کلبه قدم برداشت.
اما ناگهان صدای زوزه باد با شکافتن سهمگین هوا ترکیب شد. تیری از درون کلبه بهسوی او شلیک شد. سرعت تیر چنان زیاد بود که رایا حتی فرصت واکنش نداشت. فقط لحظهای در ذهنش جرقه زد:
*نمیتونم واکنش نشون بدم*
در آنی، ژیپ، مردی که چهرهاش همواره جدی بود، درست کنار او ظاهر شد. با یک حرکت برقآسا، تیر را از هوا گرفت و بدون لحظهای درنگ، آن را به زمین انداخت. نگاهی نافذ به رایا انداخت و گفت:
ـ هنوز خیلی کار داری، بچه. واکنشهات هنوز ضعیفن.
رایا که از دیدن ژیپ بعد از مدتها خوشحال بود، لبخندی زد و با اشتیاق گفت:
ـ من برگشتم، ژیپ. بهتره زودتر شروع کنیم.
ژیپ که در کنار رایا ایستاده بود، در حالی که نگاه...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب رستگاری در جهنم را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


