فرم ورود
فرم ثبت‌نام
چنین قسمتی پیدا نشد. دوباره امتحان کنید و در صورت تکرار به ادمین مراجعه کنید
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آزور و کلود

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
آزرو و کلود

 
من یک مامور هستم

کار من تمیز‌کردن اتاق‌هاست.خب، اگر از من بپرسید: «چرا من باید اتاق بقیه مردم رو تمیز کنم؟»
می‌گویم: «چون وقتی اتاقی رو تمیز می‌کنم که صاحبش خودکشی کنه.»
کار من این‌طور شروع می‌شود که اتاقی را تمیز می‌کنم، یک یادداشت باقی میگذارم، و هیچ‌کس به خودکشی شک نمی‌کند. مهم‌ترین بخش کار این است که همه‌چیز را کاملا مرتب کنم. مراحل کارم بدین شکل است که:
۱-جسم شخص مورد نظر را تصاحب می‌کنم.
۲-رفتارش را طوری طراحی می‌کنم که با خودکشی متناسب باشد.
۳-اتاقش را مرتب می‌کنم.
۴-یادداشتی می‌نویسم و آن را در اتاقش می‌گذارم.
۵-خودکشی را انجام می‌دهم یا بهتر است بگویم او را وادار می‌کنم تا خودکشی کند.
من یک مامور پاکسازی هستم. البته از هر سو که به آن نگاه کنید، کارم با رفتارهایم متناسب است. فکر می‌کنم تولد بیست سالگی‌ام بود که متوجه قدرتم شدم. بدون هیچ دلیل و نشانه‌ای، خیلی اتفاقی متوجه شدم که می‌توانم رفتار دیگران را کنترل کنم. همان‌موقع به این فکر ‌کردم که چه هدفی ممکنه پشت این توانایی باشه؟

صدایی مدام در سرم تکرار می‌کرد که؛  از شر آدم های ناجور خلاص شو. کاری کن که مردنشون خودکشی به نظر برسه.

 

۱- هدف هفتم

مرحله اول: تسخیر بدن هدف

فردای آن‌روز، من یک مامور پاکسازی شدم. در طول سه ماه، با شش هدف سر‌و‌کار داشتم. هفتمین هدف دختری با چشم‌هایی مضطرب بود. وقتی فهمیدم که هدف بعدی من چه کسی است، خیلی تعجب کردم. باید بگویم که تمامی هدف‌های من در همان نگاه اول ذات شیطانی خود را نشان می‌دادند. هیچ‌گاه یک آدم معمولی را به عنوان هدف انتخاب نکرده بودم. دختر اندامی بسیار ظریف داشت، به قدری که گویی با یک تلنگر می‌شکست. پوستش سفید و رنگ‌پریده بود، به گونه‌ای که اگر آن را لمس می‌کردی، ممکن بود پوستش آلوده شود. اما از همه این‌ها جالب‌تر نوع نگاه‌کردنش بود. مدتی طولانی به دوردست‌ها خیره می‌شد.
ولی یک مامور پاکسازی نباید ظاهر کسی را ملاک قضاوت قرار دهد. هیچ شکی نیست که دلیل محکمی برای انتخاب این ‌دختر به عنوان هدف وجود داشته است. شاید در گذشته دست به جنایتی هولناک زده باشد و یا شاید در کمال خون‌سردی چندین نفر را به قتل رسانده باشد.
چشم‌هایم بستم و از جایی دور صورت دختر را در ذهنم مجسم کردم. کنترل جسمش را به دست آوردم. یک روز بهاری و آفتابی بود. آن موقع درست نمی‌دانستم که این شغل شرایط خاص و پیچیده‌ای دارد.
دختر روی نیمکت پشت پنجره کلاس یک دبیرستان نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. همه دانش‌آموزان کلاس با دقت به صحبت‌های معلم گوش می‌دادند و با سرعت مطالب روی تابلو کلاس را یادداشت می‌کردند. اما دختری که هدف من بود با تنبلی و بی‌حالی، چانه‌اش را در دست گرفته و به بیرون خیره شده بود. هیچ چیز خاص و هیجان‌انگیزی به جز منظره‌ای آرام، بیرون از پنجره برای تماشاکردن وجود نداشت.
اول از همه تلاش کردم تا دستش را کنترل کنم. می‌خواستم بدانم که آیا واقعا می‌توانم کنترلش کنم یا نه؟ تلاش کردم آن‌چه را که روی تابلوی کلاس نوشته شده بود، با دستش بنویسم. خودکاری که در دستش بود کمی عجیب به نظر می‌رسید. شاید هم این حس من، به دلیل ظرافت بیش از حد دست‌هایش بود. البته خیلی زود به آن عادت کردم و او را کاملا تحت تسلط خودم درآوردم. این ماجرا نشان می‌داد، که کارم تا چه اندازه حساس و دقیق است. سر دختر را بالا بردم. همان‌موقع، نگاهش به چشم‌های معلمش افتاد. نگاه گلایه‌وار معلمش به او می‌فهماند که از رفتار دختر چندان راضی نیست.
برای آن‌که توجه دختر را به خودم جلب کنم روی برگه نوشتم «سلام!» و رهایش کردم تا رفتارش را ببینم. دختر دستش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود که دیگر نیرویی او را تحت کنترل ندارد. متوجه شده بود که نیرویی او را کنترل می‌کند و ظاهرا تعجب نکرده بود. نگاهی به کلمه سلامی که برایش نوشته بودم انداخت. اما واکنش دیگری از خود نشان نداد.
صحبت‌های معلم تمام شد و زمان استراحت برای ناهار فرا رسید. بار دیگر وارد بدنش شدم.
 
مرحله دوم: طراحی رفتار قبل از خودکشی

قبل از هر‌کاری، لازم بود که به اطرافیان نشان بدهم که هدفم چه زجری را در زندگی‌اش تحمل می‌کند. مثلا مرتبا آه بکشد و یا از بی‌خوابی های طولانی شکایت کند، خیلی کم حرف بزند، و وقت‌هایی هم که صحبت می‌کند، حرف‌های بی‌ربط و غیرعادی بزند و در جملاتش حرف‌هایی باشد که خودکشی کردنش را کاملا توجیه کند.
به دوستانش که در کلاس حضور داشتند، نگاه کردم. هیچ‌کس برای صحبت‌کردن با او پیش‌قدم نشد. خیلی عجیب بود. هیچ‌کس حتی به او نگاه هم نکرد. همکلاسی‌هایش برای خودشان گروه‌هایی داشتند که با هم مشغول خوردن ناهار شدند. اما دختر سراغ هیچ گروهی نرفت. سعی کردم با حوصله منتظر کسی بشوم که بخواهد با او صحبت کند. با خودم فکر می‌کردم اگر کمی صبر کنم بالاخره این اتفاق رخ می‌دهد. وقت ناهارگذشت ولی هیچ‌کس به او نزدیک نشد. بالاخره فهمیدم که این دختر کاملا تنهاست.
ابتدا فکر می‌کردم که این موضوع مهمی است. اما طولی نکشید که متوجه شدم این تنهایی او چندان هم بد نبود. یک آدم تنها هر‌زمان که اراده کند می‌تواند بمیرد و همین تنهایی هم دلیل قانع کننده‌ای برای خودکشی به حساب می‌آمد.
معلم می‌پرسد: «اون دختری که خودکشی کرد چه جور آدمی بود؟»
بچه‌های کلاس جواب می‌دهند: «ساکت بود و هیچ کس نمی‌دونست که به چی فکر می‌کنه.»
پیش خودم فکر ‌کردم که چقدر همه چیز راحت است و چند قدم جلو‌تر از مورد‌های قبلی هستم. تصمیم گرفتم او را مدتی به حال خودش رها کنم. در واقع نیازی نبود که کار خاصی  انجام بدهم. همه شرایط لازم برای یک برنامه خودکشی بی‌عیب و نقص آماده بود. دست از کنترل کردنش برداشتم چون نیازی به دخالت در اوضاع و احوالش نمی‌دیدم، او بخشی از ایده‌آل‌های من برای نشان‌دادن شرایط فکری و جسمی کسی که می‌خواهد دست به خودکشی بزند را دارا بود.
نیازی نبود که به دنبال هدفم راه بیفتم. می‌توانستم ازداخل اتاقم و از درون آپارتمان خودم، هدفم را کنترل کنم. تنها لازم بود تا او را بشناسم، صورتش را ببینم و آن را مجسم کنم تا بتوانم از هر جایی که هستم کنترلش کنم. آن روز هم هنگام کنترل دختر روی تختم دراز کشیده بودم. وقتی رهایش کردم تا به زندگی معمولی خودش ادامه دهد، دوباره خودم را در تختم دیدم. هشدار زنگ ساعت کنار تخت را روشن کردم، کش‌و‌قوسی به خودم دادم و چشم‌هایم را برای یک چرت عصرانه بستم. باور کنید که کنترل‌کردن آدم‌ها انرژی و استقامت بدنی بالایی نیاز دارد. البته تمیز کردن اتاق هدف به عنوان مرحله بعد انرژی بیشتری مصرف می‌کند. بنابراین مجبور بودم با تمرینات ورزشی، غذا و خواب کافی، وضعیت جسمانی‌ام را در بهترین حالت نگه دارم.
ژ
1-  زندگی هدف جدید

وقتی بیدار شدم و هدف را بررسی کردم، متوجه شدم که آخرین کلاسش تمام شده است. دختر قبل از همه کلاس را ترک کرد. فکر نکنم عضو هیچ باشگاهی باشد. هدفونی را که به واک‌منش وصل بود را در گوشش گذاشت و بدون این‌که حتی ذره‌ای از مسیرش منحرف شود، مستقیم به سمت خانه رفت. وقتی به خانه رسید به اتاقش رفت. کار خاصی نباید انجام می‌دادم و به همین دلیل دست از کنترل کردنش برداشتم.
 
مرحله سوم: مرتب کردن اتاق

با دریچه چشم‌های دختر نگاهی به اتاقش انداختم. صادقانه بگویم، اولین حسم این بود که؛  این دیگه چه جورشه؟ این چه اتاقیه؟!!!

موضوع این بود که، این دیگر چه ماموریتی بود؟! شکست خورده بودم! من باید اتاق را مرتب می‌کردم، ولی در آن اتاق چیزی برای مرتب‌کردن وجود نداشت. حتی یک مبل راحتی معمولی. نه مجله‌ای، نه کتابی، حتی تلویزیون یا کامپیوتر و یا از آن کوسن‌های تزئینی که دخترها عاشقش بودند. حتی یک عروسک هم نداشت. هیچی. یک اتاق خالی. و این کمی ترسناک بود. این اتاقی نبود که دختری با این سن‌و‌سال در آن زندگی کند.
طبق تجربه‌هایی که تا آن زمان داشتم، پنج ساعت زمان لازم بود تا اتاق هدف را مرتب کنم. اما این مورد بخصوص، حتی دو دقیقه هم وقت لازم نداشت. تنها زباله‌ای که به چشم می‌خورد بطری‌های آبجو بود که چند‌تایی پایین کشوی لباس‌ها افتاده بود. ابتدا تلاش کردم وادارش کنم که آن‌ها را در کیسه زباله بگذارد ولی بعد فکر کردم برای طبیعی جلوه‌کردن ماجرای خودکشی، بهتر است بطری‌های خالی همان‌جایی که هستند باقی بمانند.
البته چیزهای دیگری هم در اتاقش بود که باعث می‌شد تا ایده زندگی‌کردن یک نوجوان در آنجا، ممکن به نظر برسد. یک پخش‌کننده موسیقی که داخل قفسه قرار داشت و سی‌دی خواننده‌هایی مثل آرتا فرانکلین، جوزف جاپلین، بیلی هالیدی، بسی اسمیت و... که مورد پسند آدم‌های افسرده هستند. برای شناخت او همین‌قدر کافی بود. من کار خاصی برای انجام‌دادن نداشتم. به همین دلیل هم آن‌جا را ترک کردم. موقع بیرون‌رفتن متوجه دکوراسیون گیاهی داخل ایوان شدم. البته گیاه خاصی داخل آن نبود، فقط چند گیاه معمولی که چیدمانی غیرعادی داشتند.
راستش، به خاطر آهنگ‌های غمگینی که در قفسه اتاقش دیدم با خودم فکر کردم بهتر است تنهایش بگذارم. بخش تمیز‌کردن اتاق منتفی شده بود، چون چیزی برای مرتب‌کردن وجود نداشت. تا آن روز هیچ‌وقت کارم اینقدر راحت پیش نرفته بود. به احتمال زیاد برای خودکشی آن‌‌دختر، حتی در همان‌لحظه هم مسئله خاصی وجود نداشت. ولی به نظرم رسید نباید خودکشی‌اش غیرعادی به نظر برسد.
 
۲- یادداشتعجیب

مرحله چهارم: نوشتن یادداشت

مدتی که گذشت دوباره از نو کنترلش کردم. با دست خودش یک برگه از کتاب تاریخش را پاره کردم و یادداشتی درباره خودکشی نوشتم: «از خودم متنفرم. برای همین هم می‌خوام بمیرم.»
با خودم فکر کردم؛  اگر این دختر خودش هم می‌خواست یه یادداشت برای خودکشی بنویسه ممکن بود یه همچین چیزی بنویسه.

برگه را در جیبش گذاشتم. قبل از نوشتن یادداشت متوجه شدم که می‌خواهد از خانه خارج شود. می‌خواستم این اجازه را به او بدهم و در یک موقعیت مناسب مرحله آخر را اجرا کنم. اما یک‌دفعه تلاش کرد تا کاری خارج از کنترل من انجام دهد. اوضاع جالب شد، دختر قدرتمندی بود. خیلی سریع کنترل خودش را از دست من خارج کرد و گفت: «صبر کن.»
به خاطر تلاشی که برای خارج‌کردن دهانش از کنترل من کرده بود، گوشه لبش زخمی شده بود و کمی هم خون‌ریزی داشت. با وجود این که اتفاق عجیبی در حال رخ‌دادن بود، ولی احساس خاصی نداشتم. اما کم‌کم حس نفرت به سراغم آمد. حس چندش‌آوری داشتم. آیا می‌خواست برای زنده‌ماندن التماس کند؟! ولی چیزی گفت که مرا به شدت متعجب کرد.
گفت: «می‌خوام تو یادداشتی که نوشتی یه تغییراتی بدم.»
با زبان خودش از او پرسیدم: «منظورت چیه؟»
چند لحظه رهایش کردم تا ببینم چه می‌خواهد بگوید. گفت: «می‌تونی تغییرش بدی و بنویسی من از همه چیز متنفرم برای همین هم می‌خوام بمیرم؟»
«چرا؟»
«چون می‌خوام مردم فکر کنند بهتر شد که مرد، لطفا این کار رو برام بکن اگر ممکنه.»
نمی‌دانستم چه بگویم. به نظرم پیشنهاد بدی نبود. بنابراین یادداشت را طبق خواسته‌اش تغییر دادم. بعد از تمام‌شدن تغییرات، گفت: «خیلی ممنون.»
به نظرم کار زیادی راحتی بود. بی‌ آن‌که بخواهد از خودش واکنش دفاعی نشان بدهد، تمام شده بود. ذهنم درگیر بود که واقعا این‌دختر به چه چیزی فکر می‌کرد؟ آنقدر این موضوع در ذهنم چرخ زد که دست‌آخر با خودم گفتم؛ شاید قبل از این که من بخوام کنترلش کنم خودش داشته به خودکشی فکر می‌کرده.

آیا این امکان وجود داشت که تمامی کارهایش را انجام داده، اتاقش را مرتب کرده و فقط قدم نهایی برای خلاص‌کردن خودش را برنداشته بود؟ بدین ترتیب مرتب‌بودن غیرعادی اتاقش و عدم مقاومتش در برابر من قابل توجیه بود. اگر این‌فکر من درست بوده باشد، من تنها اشتیاق او برای خودکشی را برگردانده بودم. می‌توان گفت من داوطلبانه به او برای رسیدن به هدفش کمک کردم. اما این، آن‌چیزی نبود که من می‌خواستم.

این دیگه چه مدل قتلیه؟! خود مقتول برای مردن آماده میشه؟چه حس بدی! مثل این‌که، برای رسیدن به هدفش از من به عنوان ابزار استفاده کرده باشه. از این که کسی ازم سوء‌استفاده کنه متنفرم. باید یه فکری برای این موضوع بکنم. خوبه قبل از این که بکشمش یه کمی اذیتش کنم؟ مثلا مجبورش کنم قبل از این که بمیره مرتبا بگه: «من نمی‌خوام بمیرم.» باید در حالی که دارم وادارش می‌کنم بمیره این جمله رو هی تکرار کنه.

این اولین باری بود که حس شخصی خودم را در کارم دخالت می‌دادم. وادارش کردم یادداشت را تا کند و آن را در سطل زباله بی‌اندازد و روی یک کاغذ دیگر نوشتم: «من خونه‌ی دوستم موندم.»
کاغذ یادداشت را روی میز داخل هال گذاشتم و فقط کیف‌پولش را برداشتم.
آن شب شهر پر از صدای شلوغی جمعیت بود. هوا بسیار مرطوب بود به‌طوری که، حتی با بی‌حرکت ایستادن در یک‌گوشه هم خیس عرق می‌شدی. وادارش کردم که ساعت‌ها بی‌هدف راه برود تا جایی که کاملا بی‌حال شود. شهر بندری و پر از سربالایی و پله بود و به‌همین‌خاطر هم حسابی خسته شده بود. بدنش خیس عرق بود، پاهای ضعیفش می‌لرزید و با گذشت زمان تشنگی، خستگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. بینایی‌اش کم و مناظر از دیدش محو می‌شدند. هر قدمی که برمی‌داشت درد زیادی را حس می‌کرد. اما این‌ها اصلا برایم مهم نبود. همچنان مجبورش کردم که به راه‌رفتن ادامه بدهد.
بعد از ساعت‌ها راه‌رفتن و بالارفتن از سربالایی‌ها و پله‌ها، به مرتفع‌ترین بنای شهر رسید. جایی که به یک سکو با دروازه سربی ختم میشد. از پلکان مارپیچ بالا رفت و خودش را به پشت‌بام رساند. از حصار ایمنی گذشت و روی لبه‌ی سکو قرار گرفت. حصار لبه‌ی سکو را رها کرد و به پایین خیره شد. پاهایش در آن ارتفاع دلهره‌آور خم شده بود. تنها یک‌قدم تا پایان فاصله داشت. قدم آخر را برداشت. پاهایش به سمت پایین رفت و بدنش هم به دنبال آن. چشم‌هایش را محکم بسته و آماده مرگ بود.
ولی چند لحظه بعد بدنش با قدرت به جهت مخالف کشیده شد. با ترس چشم‌هایش را باز کرد و متوجه شد که نجات پیدا کرده و روی سقف ساختمان افتاده است. به آرامی به آن ارتفاع خیره شد و صورت کسی که او را از افتادن نجات داده بود را دید.
به او گفتم: «حالا بهتر نشد که نجاتت دادم؟»
به چهره‌ی من نگاه کرد. کمی که گذشت دهانش را باز کرد و گفت: «تو همونی هستی که منو کنترل می‌کرد؟»
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. بدون مکث‌کردن و پلک‌زدن گفت: «پس لطفا همین الان منو بکش.»
با شنیدن این‌حرف، مصمم‌تر شدم تا او را زنده نگه دارم. حتی اگر یک‌دندگی هم می‌کرد، تا وقتی خودش نمی‌گفت که نمی‌خواهد بمیرد، به هیچ عنوان از تصمیمم منصرف نمی‌شدم. پاهایش ناتوان بود. بلندش کردم و با احتیاط از پله‌ها پایین آمدم و او را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
پرسید: «حالا می‌خوای منو بدزدی؟»
گفتم: «ساکت.»
ماشین را روشن کردم و راه افتادم. او را به آپارتمان خودم بردم و مجبورش کردم تا دوش بگیرد. طوری رفتار می‌کرد که انگار دارد به حرف‌هایم گوش می‌دهد تا نتوانم شکایتی بکنم. البته هیچ راهی هم به جز گوش‌دادن به حرف‌هایم نداشت. لباس‌هایش را گرفتم تا آن‌ها را داخل ماشین لباسشوئی بیندازم و سپس یک حوله به او دادم. بعد از آن هم مشغول پخت‌و‌پز شدم.
از حمام که بیرون آمد، به او گفتم که باید بنشیند و غذا بخورد. نگاهش کمی مات و مبهوت بین من و غذا چرخید ولی در آخر شروع به خوردن کرد. بعد از تمام‌شدن غذا پرسید: «چرا داری این کار رو می‌کنی؟ مگه نباید بی سر و صدا منو می‌کشتی؟»
گفتم: «الان احساس سرزندگی داری؟ نه؟»
پلک زد و گفت: «هان؟!»
«یه حمام داغ برای رفع خستگی بدنت و یه غذای خوب برای شکم گرسنه‌ات که باعث میشه الان احساس رضایت کنی، درسته؟ نمی‌تونی اینو انکار کنی!»
بی‌آن‌که حرفی بزند به من خیره شد.
«من می‌خوام وقتی بمیری که کاملا ترس رو حس کنی. می‌خوام تمام جنبه های مثبت مردن رو برات از بین ببرم.»
 به زمین خیره شد و به فکر فرو رفت ولی خیلی زود سری تکان داد و از خستگی سر میز غذا خوابش برد. به نظر می‌رسید که از حال رفته باشد.
با خودم فکر کردم؛  اجازه میدم تک تک لذت‌های زندگی رو تجربه کنه، اینجوری قدم‌به‌قدم به ترس از مرگ نزدیک‌تر میشه، آدم تا وقتی خوشی‌ای تو زندگیش نداشته باشه چندان فاصله‌ای با مرگ نداره.

با تصور لرزش بدنش به دلیل ترس از مرگ، لبخند زدم. البته بیش‌تر پوزخند بود تا لبخند.
 
 
۳- یک نقشه‌ی جدید

 

روز بعد وقتی از خواب بیدار شد و مرا دید، گفت: «بیا از همون جایی که دیروز برگشتیم ادامه بدیم.»
دستش را به سمت من دراز کرد و به چشم‌هایم خیره شد. «تو می‌خوای منو بکشی، نمی‌خوای؟»
خیره‌خیره نگاهش کردم.
«درسته، من به زودی به بدترین شکل ممکن می‌کشمت.»
«خیلی وحشتناک؟!»
«درسته منتظر باش و ببین!»
فکر و خیال مرا رها نمی‌کرد؛  خدای من چرا این دختر اینقدر عجیبه؟ یه آدم عادی توی همچین موقعیتی کاملا گیج میشه چرا این اینقدر آرومه؟ به نظر میاد هیچ احساس بدی نداره و این موضوع رو قبول کرده.

یک صبحانه ساده درست کردم. بعد از صبحانه سوار ماشین شدیم. او را به خانه رساندم و وقتی که آماده شد، تا جلوی در مدرسه همراهی‌اش کردم. پرسیدم: «مدرسه رو دوست داری؟»
با لحنی خشک جواب داد: «حالم از همه چیزش بهم می‌خوره. سیستمش، آدم‌هاش، همه چیزش.»
«تو واقعا تنهائی؟ هیچ دوستی نداری؟»
«نه. من دوست دارم تنها باشم.»
در حالی که سر تکان می‌دادم گفتم: «خب آره مشخصه، این یادم می‌مونه.»
وقتی از ماشین پیدا شد کمی سرش را به سمت من خم کرد. نگاهی به من کرد و بی‌آن‌که حرفی بزند، راهش را گرفت و رفت. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود و یا حتی قرار نبود بیفتد.
ماشینم را نزدیک فروشگاهی پارک کردم. چشم‌هایم را بستم و دوباره وارد جسم دختر شدم. تازه داشت وارد کلاس می‌شد. مطمئنا همه از او بیزار بودند. چند لحظه جلوی در مکث کرد. انگار مردد شده بود. وارد کلاس شد. یکی از دانش‌آموزان به سمت او چرخید. در همان‌لحظه، انگار که چهره‌اش درخشش خاصی پیدا کرده باشد، به بقیه صبح‌به‌خیر گفت. مشخص است که این کار من بود. چهره دختر از عصبانیت قرمز شده بود. کاری از دستش برنمی‌آمد و به همین دلیل خجالت می‌کشید. سر جایش نشست. یک خودکار و یک دفترچه‌ی یادداشت از کیفش بیرون آورد و نوشت «لطفا بس کن.»
 آن را خطاب به من نوشته بود. دستش را کنترل کردم و وادارش کردم زیر جمله خودش بنویسد «عمرا!»
وقتی کلاس شروع شد آرنجش را روی میز گذاشت و برای نشان دادن بی‌توجهی‌اش به معلم، به بیرون خیره شد. بدون معطلی کنترلش کردم و داخل دفترچه برایش نوشتم: «حواست به کلاست باشه.»
کمی به پیامم نگاه کرد. در آخر شکست را پذیرفت و شروع کرد به یادداشت‌کردن نکاتی که معلم روی تابلو می‌نوشت.
معلم از همان‌جایی که ایستاده بود متوجه دختر شد که داشت یادداشت‌برداری می‌کرد. می‌شد شگفت‌زدگی را در نگاهش دید. معلم تا آن زمان دید خوبی نسبت به او نداشت. در واقع تا آن‌زمان رفتار مثبتی برای جلب رضایت معلمش انجام نداده بود.
هنگام ناهار، دختر به گوشه‌ای رفت تا در تنهایی ناهارش را بخورد. ولی من نمی‌خواستم چنین فرصتی را از دست بدهم. وادارش کردم که به سمت گروه کوچکی از دخترها که مشغول خوردن ناهار بودند، برود.
«اوووم...»
همه دخترها به او نگاه کردند. وادارش کردم که لبخند بزند.
«اشکالی نداره اینجا بشینم؟»
دختر ها با تعجب به هم نگاه کردند. یکی از آن‌ها با کمی ترس گفت: «نه عیبی نداره.»
با اجبار من لبخند زد و تشکر کرد. می‌دانستم که از شدت خجالت صورتش قرمز شده. مجبور بود تمام روز همین‌روش را ادامه بدهد. وقتی کلاسش تمام شد قبل از همه کلاس را ترک کرد. فهمیده بود تا وقتی که در مدرسه بماند مجبور است کارهای مرا تحمل کند. مستقیما به سمت خانه رفت. اما من نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد. دنبالش راه افتادم وکنترلش کردم تا کاری را که من می‌خواستم انجام بدهد. البته قصد نداشتم او را دوباره به پیاده‌روی شبانه ببرم. بعد از حدود 20 دقیقه پیاده‌روی به محدوده پارک بازی بچه‌ها رسید. اورا مجبور کردم که جلو برود و روی یکی از تاب‌ها بنشیند و خودم هم روی تاب کناری نشستم.
دستم را بالا بردم و گفتم: «سلاااام چطوری؟ مدرسه خوب بود؟»
به آرامی سرش را چرخاند و به من خیره شد. پرسید: «چرا این کارها رو می‌کنی؟»
«خب، تو خیلی تنهائی. فکر کردم بهتره یه چندتایی دوست برات پیدا کنم.»
«از این که منو دست بندازی لذت می‌بری؟»
آهی کشید و ادامه داد: «لطف از این کارهای عجیب و غریب دست بردار و من رو بکش. راحتم کن!»
سرم را به علامت منفی تکان دادم. سیگاری از جیبم درآوردم و روشن کردم. ادامه داد: «ببینم نکنه از این که من یه بچه هستم ترسیدی؟ اگر همینجوری دو به شک بمونی آخر سر گیج میشی.»
به نظرم موضوع عجیبی در این میان وجود داشت که من از آن سر در نمی‌آوردم. فکر‌کردن به حرف‌ها و رفتارهایش، نه تنها مسائل را روشن نمی‌کرد بلکه باعث سردرگمی‌ام میشد. کمی مکث کرد و گفت: «می‌خوام تو یادداشت خداحافظی من یه تغییراتی بدی.»
«نکنه تو قراره منو کنترل کنی؟»
«ببینم مگه نباید سریع تر ترتیب خودکشی منو بدی؟»
«آره ، همینطوره.»
به نظر می‌رسید چیزهایی درباره شغل من می‌داند. کمی فکر کردم و از او پرسیدم: «تو چقدر راجب من می‌دونی؟»
«منظورت چیه؟»
معلوم بود که می‌دانست درباره چه صحبت میکنم. با تظاهر به ندانستن می‌خواست من و کارم را بی‌اهمیت جلوه بدهد. وقت خوبی برای نمایش قدرتم بود و به همین خاطر باید با خشونت بیشتری رفتار میکردم. وارد بدنش شدم و وادارش کردم که دست‌هایش را دور گردنش بپیچد و خودش را خفه کند. نوک ناخن‌های ظریفش به گلوی لاغرش فشار می‌آورد. نمی‌خواستم او را بکشم. برای ترساندنش همین‌قدر کافی بود. اگر ادامه می‌دادم بیهوش می‌شد. رهایش کردم. به زمین افتاد و به شدت سرفه کرد. در حالی که به او نگاه می‌کردم پرسیدم: «حالا فکر کنم منظورم رو فهمیدی.»
از پشت قطره‌های اشکی که به خاطر سرفه از چشم‌هایش سرازیر شده بود، نگاهی به من کرد و لبخند زد.
«متاسفانه تهدیدت تاثیری نداره. تو نمی‌تونی اینجوری منو بکشی. می‌تونی؟ واقعا نمی‌تونی. وقتی داشتم بیهوش می‌شدم تو کنترل منو از دست دادی.»
با این حرف‌هایش مطمئن شدم که چیزهایی درباره من می‌داند. دستش را روی زانویش گذاشت و از زمین بلند شد. دوباره روی تاب نشست. با حالتی تهدیدآمیز گفتم: «اینقدر این کار رو تکرار می‌کنم تا جواب سوالم رو بدی.»
نگاهی به من کرد و گفت: «خیلی هیجان‌انگیزه. منتظرم.»
با صدای خشکی داد زدم: «بسه دیگه! همین الان بگو ببینم چی از من می‌دونی.»
مدتی طولانی به من خیره شد و سپس صورتش را برگرداند. گفت: «من چی می‌دونم؟ خب، اون کاری که تو الان داری انجام میدی همون کاریه که من باید انجام می‌دادم.»
«منظورت چیه؟»
به آرامی لگدی به زمین زد و مشغول تاب‌خوردن شد. صدای قژقژ زنجیرهای تاب بلند شد.
«خب راستش من قبلا مثل تو بودم، آدم ها رو کنترل می‌کردم، و وادارشون می‌کردم که خودکشی کنند. همون کاری که تو الان انجام میدی. من هشت نفر رو وادار به خودکشی کردم. از نوجوان 19 ساله گرفته تا آدم پیر 72 ساله. شش تای اون‌ها مرد بودن و دوتاشون زن. 4 نفر رو وادار کردم که از ساختمون بپرن و سه نفر رو مجبور کردم که خودشون رو حلق‌آویز کنن و نفر آخر هم به خاطر اوردوز مرد. همون‌طور که برای تو اتفاق افتاد. خیلی اتفاقی متوجه شدم که می‌تونم بدن آدم ها رو کنترل کنم. فهمیدم که یه مامور پاکسازی هستم. اطلاعات آدم‌ها رو توی سرم می‌دیدم و صدایی رو توی سرم می‌شنیدم که مدام می‌گفت باید جوری از بین ببرمشون که به نظر برسه خودکشی کردن. از انجام‌دادن دستوراتی که توی سرم می‌شنیدم، کوچک‌ترین شکی به دلم راه نمی‌دادم. اون‌ها رو یکی یکی  از بین می‌بردم و پیش خودم فکر می‌کردم کار خوبی انجام می‌دم. یه جورایی به کارم علاقه‌مند شده بودم. هر وقت کسی رو به سمت مرگ می‌فرستادم انگار این خودم بودم که مرگ رو تجربه می‌کردم و وقتی از جسد مقتول بیرون می‌اومدم انگار دوباره از نو متولد شده بودم. ببینم تو می‌دونی چرا به عنوان مامور پاکسازی انتخاب شدی؟»
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
«البته این فقط حدس منه، چون من آدمی هستم که کارم رو همیشه نیمه‌کاره می‌گذارم. وقتی هدف نهم خودم رو انتخاب کردم مرتکب یک اشتباه خیلی ساده شدم. باهاش هم‌دردی کردم، رهاش کردم و حتی نجاتش دادم. اون هم آدمی که باید می‌کشتمش!! زمان زیادی نگذشت که قدرتم رو از دست دادم. شاید با این‌اشتباه بی‌مصرف به نظر می‌رسیدم. دیگه نتونستم دیگران رو کنترل کنم و بهشون دستور بدم. راستش نهمین نفری که من قرار بود بکشمش، کمی بعد خودکشی کرد. فکر کنم شغلم و قدرتم به یک نفر دیگه واگذار شد.»
دختر سرش را بالا آورد و از من پرسید: «ببینم اولین هدفی که حذفش کردی یه زن قد بلند بی‌حال با چشم‌های خواب‌آلود نبود؟»
فکر کنم که سکوتم را به عنوان تایید تلقی کرد و ادامه داد: « نتونستم بکشمش چون خیلی شبیه من بود.»
دختر ساکت شد و دیگر ادامه نداد. چیز زیادی در توضیح جمله «خیلی شبیه من بود» نگفت. فقط برای چند لحظه لبخندی روی صورتش نشست.کمی مکث کرد و ادامه داد: «15 روز بعد از اون ماجرا قدرتم رو از دست دادم. اما ماجرا با از بین‌رفتن قدرتم تموم ن...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب آزور و کلود را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی

چنین قسمتی پیدا نشد. دوباره امتحان کنید و در صورت تکرار به ادمین مراجعه کنید