شاهزادۀ یاغی
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 3: «تقلبِ غیرمنتظره»
(هالورد اپلاریا)
چشمهایم را باز کردم ولی جز یک بارقۀ نور چیزی ندیدم. مدت زیادی طول نکشید تا توانستم تمام حواس و کنترل بدنم را به دست بگیرم. فضای سلول تاریک، سرد و نمور بود. بهسختی صورتم را از کف سنگی سلول جدا کردم و نشستم. با وجود گیجی، تصمیم گرفتم در مورد آنچه در رؤیا دیده بودم فکر کنم و شرایط را تجزیه و تحلیل کنم.
پیرمرد بینام شخصیت و ظاهری بسیار مرموز داشت. او از اتفاقاتی که برایم افتاده بود کاملاً آگاه بود؛ خیلی بیشتر از خودِ من. هنوز نمیتوانستم خیلی خوب همهچیز را هضم کنم ولی در رفتار پیرمرد خصومتی ندیدم. با این حال، نسبت به شرایطم آگاهتر شده بودم. من دیگر نمیتوانستم به دنیای سابقم برگردم و باید برای همیشه با همۀ آنچه در خاطراتم بود، ***حافظی میکردم؛ پدربزرگ، ریورا، عتیقهفروشی، والدین فوتشدهام، دانشگاه و...
واقعیت تلختر این بود که اکنون درون بدن کسی بودم که واقعاً بیفایده و بیمصرف بهشمار میآمد؛ حال چه با معیارهای جهان پیشین، چه با ملاکهای این دنیا. ولی چیزی که کمی من را امیدوار نگه میداشت، جایگاه شاهزادگی هالورد اپلاریا بود. هرچه که این شخص احمق و دردسرساز هم میبود، بالاخره یک شاهزاده را نمیشد به این راحتی سرنگون کرد. با این وجود، همین نقطۀ قوت میتوانست نقطۀ ضعف هم باشد. در دنیای سابقم، با دیدن سریالهای شرقی متوجه شده بودم که حتی شاهزادهها هم با شکستن قوانین خاصی ظرفیت به خاکِ سیاه نشستن را دارند.
در مجموعِ تحلیلهایم، با توجه به پیشینۀ احتمالاً افتضاح و اتفاق ناگوار اخیر در مورد جایگاه کنونی هالورد اپلاریا، وضعیت را پنجاه-پنجاه ارزیابی کردم. متغیرهای زیادی وجود داشت که از آنها مطلع نبودم و نمیتوانستم از آنها استفاده کنم.
پیرمرد بینام حقایق زیادی را برملا کرده بود ولی راهروی مقابلم همچنان تاریک بود و نمیشد بیمهابا در آن قدم برداشت. علیرغم چرخش تند و ناگهانی و صدالبته ناخوشایند وقایع، خوشحال بودم که اتفاقی برای ریورا نیفتاده بود. هنوز هم نمیدانستم دقیقاً چه ارتباطی بینمان وجود دارد ولی با یادآوری آنچه هنگام مرگم دیدم، گونههایم سرخ شد. حرکت او کاملاً بیمعنی بود مگر اینکه...
سرم را تکان دادم و کانال دیگری در مجاری ذهنم باز کردم؛ وقتی دیگر راهی برای برگشت نداشتم، اینگونه افکار برایم هیچ سودی نداشت و گرهگشا نبود. جدای از حضور پیرمرد مرموز بینام در جهان قبلی و رؤیایم و دادن آن کرۀ فلزی که مجهولات زیادی پیرامون آن بود، نکتۀ دیگر علت مرگ من توسط آن شخص داسدار در سرنوشت رخنداده و ورودم به این دنیا بود. بهطور قطع، من دشمن _ یا شاید هم دشمنانی _ داشتم که قصد داشتند من را بکشد و یقین نداشتم مثل پیرمرد بینام نتوانند بین دو جهان جابهجا شود. با وجود حضور چنین دشمن متخاصمی من در این جهان هم در امان نبودم.
- گرچه با اتهامی که بهم داده شده عاقبت خوشی داشته باشم...
درست بود. دخالت من در شبیخون فرقهای که قصد دستبرد به خزانه سلطنتی را داشت و اتهام جاسوس بودن بسیار گران برایم تمام میشد. با اینکه شاهزاده بودم ولی با توجه به شخصیت هالورد اپلاریای مرحوم، بعید بود بتوانم از این مخصمه جان سالم به در ببرم. با حرفهایی که آلفرد _ احتمالاً برادر بزرگم _ زده بود، باید منتظر واکنش پادشاه _ پدرم _ و بقیۀ اعضای حکومت و خاندان سلطنتی میشدم.
دوباره روی سطح زبر و سنگی سلول دراز کشیدم. نمیدانستم چه موقع از روز است. یا اصلاً ممکن بود شب شده باشد.
- اصلاً توی این دنیا ساعت هست؟
ناگاه، ذهنم بهسوی این دنیای جدید رفت. من از این دنیا جز یک اتاق مجلل و راهروی قصر و زندان چیز بیشتری ندیده بودم. هرچند در وضعیت بغرنجی بودم ولی کتمان نمیکنم دوست داشتم این دنیای جدید را ببینم. آیا این دنیا شبیه دنیاهایی بود که در داستانهای فانتزی و تناسخی خوانده بودم؟ آیا تمدن مدرنی در این دنیا وجود داشت یا همه مثل دوران قرون وسطی زندگی میکردند؟ آیا نیروی ماورایی یا همان جادو و امثالشان در این دنیا وجود داشتند؟ سبک زندگی مردم چگونه بود؟ شهرها چه وضعیتی داشتند؟ آیا موجوداتی غیر از انسان و حیوانات در این دنیا زندگی میکردند؟ آیا مثل دنیای سابق، روی یک کره خاکی زندگی میکردیم؟ اصلاً این دنیا تا کجا ادامه داشت؟
سؤالات زیادی ذهنم را فرا گرفت. در میان تولید سؤالات مختلف، صدای عجیبی را شنیدم؛ انگار از ته چاه میآمد.
- ((اِهِم... هوی، کسی اونجا هست؟ صدای من رو میشنوید؟))
ناخودآگاه همهچیز برایم متوقف شد. گویی زمان ایستاده بود. نگاهی به اطراف کردم، حتی از دریچۀ تنگ سلول راهروی بیرون را دید زدم. هیچ اثری از منشأ صدا نبود. با این فکر که احتمالاً صدای موش یا هر موجود موذی دیگری را شنیدم، زیر لب زمزمه کردم: دیگه رسماً دیوونه شدی، هالورد اپلاریا. اینکه ایدۀ سخن گفتن موش خیلی فانتزی باشد مربوط به دنیای پیشین بود. تا زمانی که در این دنیا اطلاعات بیشتری کسب نمیکردم، حتی موشها هم میتوانستند حرف بزنند. البته امیدوار بودم این آخرین چیز شگفتآوری باشد که در این دنیا به گوشم میخورَد. در نهایت با این فکر که خیال برم داشته به سر جایم برگشتم که ناگهان دوباره همان صدا را شنیدم.
- ((چطور جرئت میکنی به شاهزادۀ این پادشاهی بیاحترامی بکنی، ابله؟! صدای من صدای موشه؟ صدای من زیباترین صدای موجود توی این دنیاست.))
این دفعه مطمئن شدم در خیال و اوهام به سر نمیبرم. و البته متوجه شدم صدا از درونم میآید، نه از بیرون. پس از کمی شوکهشدن، خودم را جمعوجور کردم تا جواب صدا را بدهم که احساس عجیبی به من دست داد. پس از آن کلمات در ذهنم طنینانداز شد.
(تو کی هستی که اینطور صحبت میکنی؟! اگه راست میگی، بهجای اینکه فقط صدای ویز ویز موش بدی، بیا بیرون تا نشونت بدم شاهزادۀ واقعی کیه!)
لبهایم اصلاً تکان نخوردند. در واقع حرفهایم را از طریق دهان نگفت...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب شاهزادۀ یاغی را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


