شاهزادۀ یاغی
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 2: «تناسخیافته»
(کلاد ایندر)
یادم نمیآمد که از چه زمانی شروع شد اما تا جایی که چشمم کار میکرد، همهجا سفید بود. انگار درون اتاقی ایستاده بودم که نقطهبهنقطهاش را با سفید رنگآمیزی کرده بودند اما با این تفاوت که جایی که در آن بودم، از یک اتاق، فقط کف یا سطح پاییناش را داشت. به خودم نگاه کردم. همان قیافۀ کلاد همیشگی را داشتم. مطمئن بودم جسم هستم ولی حالوهوای اطرافم وانمود میکرد که در شکل روحی خودم به سر میبرم. تنها نکتۀ برجسته و قابل تأمل، نور سفید درخشانی بود که از جایی در شکمم بیرون میزد.
در همین حال که مشغول بررسی وضعیتم بودم، حس کردم دستی روی شانهام قرار دارد. بهسرعت به عقب رو کردم و با دیدن چهرۀ سفید پیرمردی، وحشتزده از او فاصله گرفتم. درحالیکه لکنت داشتم، گفتم: «ت-تو دیگه کی هستی؟!»
در مقابل پیرمرد سری تکان داد و خیلی آرام گفت: «ببخشید که ترسوندمت. تو باید کلاد باشی، درسته؟»
همچنان که در حیرت بودم، کمی خودم را جمعوجور کردم و گفتم: «آره، و تو...»
پیرمرد با چهرۀ بشّاش و نورانیاش گفت: «مدّتهاست که اسمم رو به یاد نمیارم.» لبخند کوچکی را در کنار دهان نیمهبازش دیدم. دوباره با دقّت به او نگریستم. پیرمرد مصداق خوبی برای ضربالمثلِ موهایش رنگِ دندانهایش شده است بود ولی با این تفاوت که چشمهایش نیز به سفیدی میگرایید؛ با این حال، مطمئن بودم کور که هیچ، حتی نگاهش بسیار عمیق و نافذ بود. در امتداد ریشهای بلندش، لباسی به رنگ ستارگان به تن داشت که او را از فضای سفید متمایز میکرد. با تمام اینها اما نمیتوانستم جز صورت و گردنش، اندام دیگر او را ببینم.
پیرمرد که دستشهایش را از پشت به هم قلاب کرده بود، به دو صندلی و یک میز اشاره کرد. من که از وجود آن دو صندلی بیخبر بودم، یکه خوردم اما تعجبم را قورت داده و به درخواست او جواب مثبت دادم. وقتی روی دو صندلی چوبی نشستیم، پیرمرد دوباره لب گشود و گفت: «من اینجام تا کمی از حیرت و مجهولاتی که ذهنت رو پر کرده کم کنم. اگه سؤالی داری بپرس.»
ذهن من مثل دیگ بزرگی بود که اکنون سؤالات فراوانی را در آن ریخته بودند و آن را هم میزدند. افزون بر آن، مخدوش و مخشوش بودن خاطراتم مزید بر علت میشد که نتوانم سؤالی را پایهریزی کنم. اصلاً نمیدانستم از کجا شروع کنم؛ برای همین اولین سؤالی که به ذهنم رسید، پرسیدم.
- «اول از همه، اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟»
پیرمرد با نگاهی پر از آرامش پاسخ داد: «اینجا بُعد اختصاصی منه و من تو رو به اینجا آوردم.»
بیدرنگ پرسیدم: «چرا من رو به اینجا آوردی؟»
- «برای اینکه تو رو آماده کنم.»
با شگفتی بیشتری ادامه دادم: «برای چی من رو آماده کنی؟»
- «برای یه زندگی جدید.»
تکرار کردم: «یه زندگی جدید؟»
پیرمرد کمی روی صندلی جابهجا شد و دستهایش را روی میز گذاشت، سپس ادامه داد: «بذار بهتر توضیح بدم. تو دیگه کلاد ایندر نیستی، کلاد ایندر. کلاد ایندر، بعدازظهرِ هشتادمین روز بهارِ سال 2026، توی عتیقهفروشی پدربزرگش فوت شده. در واقع روح اون _ که تو باشی _ دیگه توی اون دنیا وجود نداره.»
مثل مُردهها یخ زدم. شنیدن خبر مرگم بهطور مستقیم خیلی مبهوتکننده بود. اصلاً تابهحال کسی خبر مرگ خودش را دریافت کرده بود؟ ناگهان احساس پوچی به سراغم آمد. گویی سوراخ شده بودم و داشتم کمکم از پوستهام بیرون میریختم. با چشمهای گشادشده به پیرمرد نگاه کردم و پرسیدم: «لابد تو هم فرشتۀ مرگی، نه؟» از سرِ دیوانگی، نیشخند جنونآمیزی روی صورتم نقش بست.
پیرمرد با آرامش همیشگیاش پاسخ داد: «نه، من فرشتۀ مرگ تو نیستم. در واقع بهتره بگیم من قاتل کلاد ایندر هستم.»
چشمهایم بیشتر گشاد شد. لبهایم از جنونی که داشت بدنم را تصاحب میکرد میلرزید. مشتهایم را روی میز مقابلم کوبیدم و فریاد زدم: «تو من رو کُشتی عوضی؟! پس اون کرۀ فلزی کارِ تو بود؟ جوابم رو بده لعنتی!»
پیرمرد از روی صندلی چوبیاش بلند شد و ناگهان متوجه شدم دیگر صندلی و میزی در کار نیست. قبل از اینکه تلوتلو بخورم و روی زمین بیافتم، تعادلم را حفظ کردم. مرد سالخورده دستش را بلند کرد و ناگهان فضا تغییر کرد. دیگر او را نمیدیدم. در عوض، داشتم اتاقی پر از عتیقه را میدیدم که در ردیفهای مرتب روی طبقهها چیده شده بودند. پیرمردی در انتهای اتاق، پشت پیشخوان چُرت میزد.
- عتیقهفروشی!
وقتی متوجه شدم دارم چه چیزی را میبینم، فهمیدم نمیتوانم حرف بزنم. با اندکی تأمل آگاه شدم که نهتنها تکلّم، بلکه بقیۀ حواس پنچگانهام را نیز از دست دادهام و اصلا در آنجا حضور فیزیکی و جسمانی ندارم. حتی نمیتوانستم بدن خودم را ببینم.
اندکی بعد، انگار که در حال تماشای خاطرات کسی باشم، دیدم که همان پیرمردی که خود را قاتلم معرفی کرده بود وارد عتیقهفروشی شد. بیاختیار سعی کردم فریاد بزنم و به طرفش هجوم ببرم ولی بیفایده بود. من واقعاً تبدیل به یک دوربین مداربسته شده بودم! در همین حین، پیرمرد و پدربزرگم داشتند با هم حرف میزدند. سپس، پیرمرد کیسهای از درون لباسش بیرون آورد و به پدربزرگم داد. با دقتی بیشتر متوجه شدم همان کیسهای بود که آن کرۀ فلزی در آن قرار داشت. با وحشت خواستم به پدربزرگ هشدار بدهم ولی قادر به چنین کاری نبودم. با این حال، اتفاق خاصی هم نیفتاد.
پدربزر...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب شاهزادۀ یاغی را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی


