فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آخرین افسانه:طلوع سرنوشت

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
آریان و زینارفیل هرد سفر خود را دوباره از سر گرفتن در طول سفر آریان با دستکش هایی که کادو گرفته بود مشغول بود و همچنین به تخم جادویی که از کالوستیا آورده بود مانا تزریق میکرد؛در حین سفر موجودات جالبی مشاهده شد مثل مارمولک دم بلند یا گربه صحرا این موجودات بیشتر عمر خودشون را در نزدیکی این بیابان میگذرانند.حدود یک ماه ،یک ماه بعد هردو به بیابان آمورنا معروف به صحرای بی پایان یا صحرای عاشقان مرگ شناخته میشد رسیدند در طول این یک ماه زینارفیل به آریان بیشتر درباره تاریخچه این بیابان سخن گفت مثل:«ببین آریان آمورنا برخلاف ظاهر سادش خطرناکه درواقع اون بیابون مثل یه ویروس عمل کرده و همواره درحال رشد و گسترش هست این بیابون یه موجود زندس پس حواست باشه ،تو این مکان مبارزات زیادی اتفاق افتاده مثل نبرد بین دو الف عاشق که سر یک دختر بود و به مبارزه دل معروف بود برای همین به این صحرا بیابان عاشقان مرگ هم میگن».
« واو استاد اینجا چقدر زیباست شن ها حتی از طلا هم طلایی ترن، وای اون مارمولک رو ببین، میگم استاد این بیابون کجاش خطرناکه بیشتر شبیه به مکان عالی برای سفر های علمی و ماجراجویی هست،برای مثال نگا مسیر حرکت خورشید در انتها انگار خودش میچسبه به بیابون و یک مکان مسطح ایجاد میکنه!»« خب آره اینجا خیلی خوشگله و خیلی هم مکاره اون اول مهمان هاش رو فریب میده و به درون خودش میکشه و بعد شایستگی فرد رو میسنجه اگه اون شخص از منظر روحی با ثبات باشه و هدف قوی داشته باشه ولش میکنه ولی اگر این طور نباشه اون رو خشک و میکشه!»« وایییی چه عجیب الان نظرت چیه ما برگردیم خوش گذشت بیابون رو هم دیدیم دیگه!!»آریان بعد شنیدن اصل ماجرا پا به فرار گذاشت اما زینارفیل یک حلقه باد زیر آریان ایجاد کرد و او را از زمین بلند نمود سپس در داخل بیبان انداخت.«آهای بچه اولین آزمونت اینه وقتی هدفی نداری باید هدف درست کنی من پشت سرتم ولی سعی کن زنده بمونی!»آریان با چشمان از حدقه بیرون زده به خنده شیطانی زینارفیل نگاه میکرد و در دل خود حدود هزاران فحش نسبت به او نثار کرد و بعد سرنوشت خود را پذیرفت. بعد از افتادن او روی شن ها برای مدت کوتاهی روی زمین دراز کشید و به آسمان آبی نگاه کرد« هممم اینجا خیلی گرم و نرمه جون میده واسه خوابیدن،...راستی اون استاد مارصفت کجاست!؟ استاددد!!!!.....انگاری نیست الان من کدوم خا...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب آخرین افسانه:طلوع سرنوشت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی