فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

فرصتی برای بازگشت

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
از طریق پنجره‌های اتاق، می‌شد تمام تهران را رصد کرد.
خورشید آخرین‌ جان‌هایش را به درون اتاق می‌فرستاد و بر فراز برج میلاد کم کم به خواب فرو می‌رفت.
کت و شلوار سیاه رنگی پوشیده بر تن داشت و رد زخم و سوختگی بر دستان و صورتش-و باقی بدنش که توسط کت پوشانده شده بودند- یادگاری از جنگ‌های بی‌شماری بود که پشت سر گذاشته بود.
روبروی پنجره-یا همان دیوار تماما شیشه‌ایه اتاق- ایستاده بود و با نگاهی جدی و نافذ به غروب خورشید نگاه می‌کرد.
ناگهان درب اتاق باز و شخصی وارد شد. پس از اینکه در را با استفاده از پاشنه‌ی پایش بست، با دست راستش سلامی نظامی داد و همزمان پاهایش را بر زمین کوبید و سپس دست راستش را همانند دست چپش، همتراز با بدنش پایین آورد و به پاهایش چسباند.
«برای چی من رو فراخوندید فرمانده؟»
همچنان با جدیت به غروب خورشید نگاه می‌کرد و حتی در طی این مدت، یک لرزش هم بر صورتش رخ نداده بود.
صدای کلفتش که رگه‌ای به پیری داشت پیچید.
«مأموریتی برات داشتم، زیباروی خاندان پارت، ملیکا.»
با آنکه تعجب تخم چشمش را کمی منقبض کرده بود، همچنان حالت آرام خود را حفظ کرد.
«ممنون می‌شم اگه جزییات ماموریت رو بگید جناب فرمانده.»
فرمانده نفس عمیقی سر داد و چشمانش را بلاخره بست، سپس سرش را پایین آورد.
«ملیکا، می‌دونی هدف از ساخت سه آکادمی اتحادیه انسانی و این همه هزینه حتی برای پست‌ترین رتبه‌ها چیه؟»
با تردید جواب داد.
«شکست موجودات جهش یافته؟…»
فرمانده اندکی سکوت کرد، سپس جواب داد:
«درسته اما کامل نیست، بنظرت چرا موجودات جهش یافته مدام به شهرهای ما حمله می‌کنن و انسان‌ها رو می‌کشن؟»
ابروهای ملیکا کمی در هم رفت، رگه‌ای از غم در چشمانش پدیدار شد اما نگذاشت تاثیری بر صدای خنثی و بی احساسش بگذارد.
«غریز...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب فرصتی برای بازگشت را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی