فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 192

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۹۱: « صبر کن، وایسا...!» « اگه این طوری اونو ببندیش گشادتر میشه.» کایل ربانی که دور کمر نواه بود رو خیلی کم کشید و فوراً از هم باز شد. بعدش جوری که نواه نفس دیگه نمیتونست بکشه، شروع به بستن دوباره‌ی اون کرد. فاصله‌ی بینشون زیادی نزدیک بود. وقتی اون ربان دور کمرش پیچیده شد، دستش جوری دور نواه چرخید که انگار میخواست اونو بغل کنه، بعدش به حالت مدور برگشت و ازش دور شد. کایل که روی دور کمر نواه متمرکز شده بود، با صدای آرومی گفت:« بهتره از مالک مسافر خونه بپرسم لباس اضافه‌ای داره یا نه.» « من... من میرم.» « این جوری لباس پوشیدی و میخوای بری؟» نواه نمیتونست جوابش رو بده؛ شاید کمی به خاطر این که هیچی برای گفتن نداشت، و همین طور این که کایل بستن ربانش رو تموم کرده بود. بدنش از زیر فشار، رها شده بود و آروم شد و وقتی کایل دستش رو بالا برد، نواه میخواست نفسش رو تو بده. دست کایل به نزدیک گردنش برخورد کرد و نواه به طور غریزی جا خورد. کایل یقه‌ی پیرهنش رو لمس کرد و موئل رو صدا زد. « موئل، میتونی یه لطفی در حقم بکنی؟» « چه لطفی؟» « میتونی بری پایین و ازشون لباسی که نواه بتونه بپوشه بگیری، و بعدش ازشون بخوای که شام رو بیارن بالا تو اتاق.» « باشه!» پسر بچه‌ی خوشرو که مثل آدمای تنبل روی مبل نشسته بود، سرش رو تکون داد و پایین پرید. « نه، مو. صبر کن، نرو... ب... بیرون.» نواه سعی کرد جلوی مو رو از بیرون رفتن بگیره، ولی موئل قبلش از راه در، اتاق رو ترک کرده بود. نواه حتی حس کرد که روی صورت بچه یه چشمه از لبخندی که با پررویی زده بود، رو دیده. « الان که بهش نیاز ندارم...» « پس یعنی میخوای همین جوری این لباس رو بپوشی؟ فکر...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی