من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 163
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۱۶۳:
نوآ به انتهای غار نزدیک شد و یه راه دو طرفه رو دید. «موئل، سعی کن یه باد داغ درست کنی. زیادی قوی نباشه، فقط جوری باشه که مسیری که آب خشک میشه رو بهمون نشون بده.» نوآ به موئلی که با گفتن، «دفعهی قبلی که این کارو کردم نوآ سرما خورد...» سعی کرد به نوآ اعتراض کنه، دستورش رو داد.
کایل که ابروهاش به هم گره خورده بود، پرسید:« چی؟ کی؟»
نوآ در حالی که به گفتگوی دو نفری که پشت سرش بودن، که در اون لحظه موئل همین طور که کایل داشت سرزنشش میکرد برای اون مرد لب و لوچه گرفت، گوش میداد، اول به تقاطعی که به سمت راست میرفت نگاه کرد. همین طور که چشمش به تاریکی اونجا عادت کرد، میتونست راه آهنی که روی کف زمین غار نصب شده بود رو تشخیص بده.
نوآ گفت:« راه آهنش اینجاس. باید یه راه خروجی وجود داشته باشه.»
یه شیء خارجی از پشت تاریکی غل خورد. پشت بندش حالت لرزش ملیحی که ظاهراً نشون میداد که واگن کوچولوی اون راه آهن داشت در طول خطش حرکت میکرد، روی راه آهن ایجاد شد. نوآ تونست اون چراغ قوهای که هنوز به لباسای کارش آویزون باقی مونده بود رو برداره و دکمهی روی اون رو فشار داد. قبل از این که خیلی طول بکشه، محیط تاریک داخلی غار با نور روشنی منور شد.
همون طور که نوآ انتظارش رو داشت، واگنی که به زور دو سه نفر رو میتونست تو خودش جا بده با صدای ترق تروقی از اون دور دورا بهش نزدیک شد. نوآ حس عجیبی داشت؛ اون مکان بهتر از اون چیزی بود که نوآ فکرش رو میکرد، و حتی مجهز به خط راه آهن هم بود.
به نظر نمیومد که دزد سنگ مین از راه زیر در...
کتابهای تصادفی

