من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 61
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۶۱: زنگ زدن به خدمتکار
در نهایت، اصرار پارک نواه برای بیرون نیومدن از قطار پوچ و بیهوده بود. به هر حال، نصف روز وقت میبره که منبع زغال قطار دوباره پر بشه و لوکوموتیوها بررسی بشن. پارک نواه شروع به جمع و جور کردن وسایلش کرد و از اتاقش بیرون اومد.
« سلام؟»
اون همون مرد مو طلاییای که جلوی در خم شده بود رو دید ولی در حالی که شونههاش رو بالا انداخت، بهش محلی نذاشت. همین جور به راه رفتن توی سالن، با تظاهر به این که متوجه وجود اون مرد نشده، ادامه داد.
ولی، اون مو طلایی به طور خستگی ناپذیری، مثل یه سگ گمشده دنبالش به راه افتاد.
« الیونورا، سلام. هی، هی، هی؟ چون تو منو دیشب بیرون انداختی کل شب رو توی سالن خوابیدم.»
پارک نواه میتونست بهش بگه که بره به کار خودش برسه ولی میدونست اصلاً به حرفش گوش نمیکنه. اون مرد پچ پچ کنان پشت سرش به حرکت ادامه داد.
اون مرد با صدایی که انگار نگران به نظر میومد، یهو ازش پرسید:« نکنه سرما خوردی؟ خدایا، اینجا یه شهر پرته، پس یه بیمارستان درست حسابی هم توش نیست.»
بالاخره، پارک نواه چرخید، و کف دستش رو به صورت اون مرد فشار داد و گفت:« اگه خفه بشی، حتی اگرم نرم بیمارستان حالم خوب باقی میمونه.»
اون مرد زود یه قدم عقب رفت، دستش رو سد کرد و خیلی زود واکنش نشون داد:« الی حافظهشو از دست داده و حتی بیشتر از قبل سنگ دل شده.»
پارک نواه که داشت جلوی خودش رو از زدن اون مرد میگرفت، یه نفس عمیق کشید. ولی، اون فقط چشماش رو بست و یه لبخند از دهنش بیرون ...
کتابهای تصادفی

