من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 45
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۴۵: کشف خواستگاه
ترس نواه، وقتی موئل انگشتای لرزونش رو گرفت، فروکش کرد، در حینی که با اون یکی دستش یه شعلهی کوچولو رو روشن کرده بود، با چشمای درشتش با اطمینان خاطر بهش نگاه میکرد. با کشیدن یه نفس عمیق، خودش رو جمع و جور کرد. در حالی که یه لبخند روی صورتش نشست، به بچهای که روی پاهاش بود نگاه کرد.
آره، من جوجوی شمارهی یک دنیا رو توی دستم گرفتم، از چی میترسم؟ تازه، کنارم بازپرس بیرحمی وجود داره که میتونه سر رقبا رو مثل یه سیب زمینی از هم متلاشی کنه...
در همون لحظه، با اینکه نواه از رقیب خودش میترسید، از رفقای فعلی که داشت بیشتر از بقیه وحشت داشت.
کایل لئونارد که دفترچهی یادداشتش رو از لباس فرمش بیرون آورده بود، گفت: «مو، شعلههای دستت رو خاموش کن. خب خانم نواه، میخواین رازتون رو بگین یا نه؟»
نواه آهی کشید. فکر کنم دیگه وقتش رسیده.
«بهتون میگم. در عوض، باید بهم قول بدین هر چیزی که بهتون میگم رو مزخرفات مسخره تلقی نکنین.»
کایل لئونارد فورا گفت: «قول میدم.»
نواه افکارش رو جمع و جور کرد و خودش رو برای حرف زدن آماده کرد و بعد گفت: «فقط 2 ساله که اینجام، و ازم پرسیدی چطور لنیا والتالیر رو میشناسم... خب من از یه کتاب درموردش خوندم.»
یه اخم قابل انتظاری توی صورت بازپرس آشکار شد و گفت: «یه کتاب. چه جور کتابی بود؟»
«کتابی که داستان این دنیا رو تعریف کرده بود. هر چیزی که اینجا بود توی اون کتاب نوشته شده بود. لنیا والتالیر،...
کتابهای تصادفی


