من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۳۸: خداحافظی
تحقیقات تا غروب طول کشید. نواه مثل سایه هر جا کایل لئونارد از ناظرینی که دور و اطراف بازار بودن، سوال میپرسید، نفسنفس زنان دنبالش میرفت.
«بهتره الان دیگه از این جا بری، نمیخوای که دوباره غش کنی.»
«هه، هه... نه، میتونم یکم بیشتر راه برم. اشکالی نداره.»
«ولی، فکر نکنم ایدهی خوبی باشه.» کایل لئونارد شونهی نواه رو گرفت و مجبورش کرد بچرخه.
توی دید بازپرس، نواه وضعیت مداوم سفیدی داشت. اون ساده لوح و شنگول بود. به غیر از زمانی که چیزی قراره بخوره یا بخوابه، یا خونهشو کثیف کنه توی هیچ کار دیگهای عالی نبود. در واقع، کایل لئونارد شک کرده بود که هنوز اطلاعاتی هست که نواه بهش نگفته.
وقتهای زیادی پیش مییومد که کایل لئونارد متوجه میشد پارک نواه داره بهش دروغ میگه. نیازی نبود دقت کنه چون نواه توی دروغ گفتن خوب نبود؛ اون وقتا منمن میکرد و از تماس چشمی اجتناب میکرد.
«آه.»
کایل لئونارد شونههای اون زن رو غیر صمیمی کشید و در حالی که مچ دستش رو گرفته بود، به طرف پیادهرو برد.
اون قسمتی از بدن که نیروی جادویی نسبت به بقیه جاها حساستره، قسمت چپ سینهس که قلب کمی به طرفش متمایل شده. بعدیش شکمه، و آخرین قسمت، درست پایین مچ و یا پشت گوش، جایی که اگه دست بذاری روش، فوراً نبض اون حس میشه.
کایل لئونارد، که جریان نیروی جادویی رو از مچ دست نواه احساس میکرد، یه دفعه پرسید: «ولی خانم نواه، چرا یه بار این اژدها رو پیش یه قصاب گذاشته بودین؟»
«من که بهت گفتم، عمو والتر به پایتخت میره... هه، گفته بود که به پایتخت میره.»
«چرا...
کتابهای تصادفی

