من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۸: پایان تلخ
«میتونم خوب انجامش بدم.»
شعلهی خطرناکی بود. وقتی بچه توی دوتا کف دستش نفس کشید، خیلی زود شعلهها برافروختهتر شد.
نفس اژدهای... تو...
دیدن این منظره به تن ساحره لرزه وارد کرد.
بچهای که با بیاهمیتی از دهنش آتیش بیرون میاومد، با افتخار گفت: «نمیتونم بذارم ازم مأیوس بشی!»
«خب، میخوای چیکار کنی...؟»
«به خاطر اون مرده توی دردسر افتادی، مگه نه؟»
آره. اوضاع قراره خیلی برام سخت بشه. ولی... یه حس ناراحتی هم دارم که حتی نمیدونم دلیلش چیه.
پسر بچهی اژدها درحالی که چشمای قرمزش کامل باز بود، با بیپروایی داد زد: «من اونو میکشمش!»
الیونورا از این که نمیتونست حرفی که تازه شنیده بود رو هضم کنه، دهنش از تعجب باز موند.
اون الان چی گفت؟
«میخوای بکشیش؟ همون مرده رو؟»
«آره، فکر نکنم اون قدرا هم کار سختی باشه.»
ساحره به بچهای که الان گفت، «فکر نمیکنه کشتن یه آدمیزاد کار سختی باشه.» نگاه کرد، و دید که قصد و نیت کشتن، با وضوح کامل مثل یه نقاب صورت بچه رو پوشونده.
«مگه... مگه اون مرده تو رو توی دستاش بغل نکرده بود و به این جا نیاوردت؟»
«اون بهم پیشنهاد داد که منو به خونهی مامانم، نه! اربابم ببره!»
اژدهای کوچولو اشتباهی گفت مامان و بعدش زود حرفش رو عوض کرد. الیونورا در حالی که از بانمک بودنش آه کشید، بهش نگاه انداخت.
آره، یادم رفته بود که چقدر بانمکه و چقدر شبیه آدما ست، ولی بدنش مال یه اژدها ست. تفکر اون پسر بچه نسبت به ...