برگذیدهی خدایان
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از حدود ۱ ساعت جستجو در این جنگل وسیع، توانستم آنچه را که میخواستم پیدا کنم. خب بالاخره یه چشمه آب پیدا کردم، واقعاً به آب نیاز داشتم.
ولی...
نمیدونم چرا اون جانور عجیب دور دریاچه پرسه میزنه. فکر کنم اون نگهبان دریاچه است. من که دلم نمیخواد با موجودی رو به رو بشم که هیچ اطلاعاتی ازش ندارم.
کازوتو در حال فکر کردن بود که ناگهان چیزی به ذهنش رسید و هلا را احضار کرد:
"هلا، اون دختری که با جادو نگه داشتی، میتونی حالا اون رو بیرون بیاری؟"
هلا با بیمیلی سر تکان داد و گفت:
"آره، الان اون *** رو بیرون میارم."
نمیدونم چرا هلا اینقدر عصبانی به نظر میرسه، خب دخترا همیشه همینجوریاند، هیچوقت نمیشه اونا رو درک کرد.
هلا حباب آبی رنگی ایجاد کرد و حجم حباب افزایش یافت و وقتی حباب ناپدید شد، از میان آن یک دختر با موی سرخ رنگ ظاهر شد.
لبخندی زدم و نزدیک او رفتم و کنارش نشستم، چانهاش را گرفتم و بالا آوردم و گفتم:
"خانم کوچولو، قراره خیلی برای من مفید باشی."
و بعد یکی از دستام رو زیر پایش گذاشتم و دست دیگرم رو پشت کمرش گرفتم و او را مثل یک پرنسس بغل کردم و ایستادم:
"خانم کوچولو، فقط یه راهنمایی میتونم بهت بکنم و اون اینه که آماده مبارزه بشو."
دختر که هنوز از این اتفاقات توی شوک بود، فرصت نکرد که به توصیه کازوتو عمل کنه.
هلا نیز به حالتی که دختر توی آغوش کازوتو بود نگاه میکرد و لب پایینیاش را گاز میگرفت و دستش را مشت میکرد.
بعد از چند ثانیه، کازوتو با تمام توان دختر مو قرمز را به سمت اسب تک شاخی که در اطراف دریاچه قدم میزد پرتاب کرد. اسب تک شاخ با دیدن اینکه چیزی به سمتش میآید، حالت مبارزه گرفت و هالهای اطراف شاخش را فرا گرفت و با یک جهش بلند و سریع، با شاخش شکم دختر را سوراخ کرد.
کازوتو که دید اون دختر نتوانست به او کمک کند تا اطلاعات جدید به دست آورد، تصمیم گرفت که تا وقتی اسب تک شاخ سرگرم شده است از فرصت استفاده کند و به او حمله کند.
کازوتو سریعاً خنجرهای آشوب را احضار کرد و با یک جهش سریع و بلند به سمت اسب پرید و گردن اسب را برید و اسب در آن لحظه مُرد.
اما...
کازوتو خبر نداشت که فریاد اسب در آخرین لحظه زندگیاش صاحب اسب تک شاخ را با خبر کرده است، و خطری بزرگ به سمتش میآید.
خب، اسب رو که کشتم.
بعد با آرامش به سمت دختری که شکمش توسط اسب سوراخ شده بود رفتم و لگدی به آن زدم:
"مُردی؟"
وقتی به او لگد زدم، چند سرفه کرد و خون بالا آورد.
"خوبه که هنوز زندهای، چون هنوز نتونستهام استفادهای که میخوام رو از تو داشته باشم."
یکی از معجونهای شفابخشی که آرتمیس به من داده بود را از فضای سیستم بیرون آوردم و آن را روی زخم او ریختم و زخم به طور معجزهآسایی بهبود یافت.
دختر مو قرمز با صدای بلندی فریاد زد:
"***، چرا این کار رو کردی!؟"
همان لحظه که اون دختر این حرف رو زد، هلا او را با یک ضربه به گوشهای دیگر پرتاب کرد و با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
"موجود پست، چطور جرئت میکنی با ارباب من اینطور صحبت کنی!!"
کازوتو با بیحوصلگی گفت:
"هلا، من همین الان یک معجون بالا رتبه رو روی اون استفاده کردم، و اصلاً دلم نمیخواد که همین الان اون بمیره."
هلا سرش رو پایین انداخت و مثل بچهای که میخواد برای کارهای خودش بهانه بیاره گفت:
"اما... اما، اون به تو توهین کرد."
کازوتو آهی کشید و گفت:
"هلا، به نظر تو یک توهین ارزش هدر رفتن یک معجون درمان بالا رتبه رو داره؟"
هلا سریع جواب داد:
"آره، به هر حال اون معجون هیچ استفادهای برای من نداره."
کازوتو که خیلی عصبانی شده بود با صدای بلندی فریاد زد:
"احمق کوچولو، اون معجون برای تو که سریعاً درمان میشی ارزشی نداره ولی برای یک نفر مثل من که نمیتونه خودشو مثل دم مارمولک احیا کنه خیلی لازمه."
هلا سرش را پایین انداخت و با لحنی بچهگانه گفت:
"ببخشید."
کازوتو آهی کشید و گفت:
"باشه، اشکالی نداره ولی دفعه بعد این رو تکرار نکن."
بعد رو به بدن دختر مو قرمز که چند متر آن طرفتر افتاده بود کرد و گفت:
"حالا باید اول بفهمیم ماهیت این دختر چیه."
ولی...
نمیدونم چرا اون جانور عجیب دور دریاچه پرسه میزنه. فکر کنم اون نگهبان دریاچه است. من که دلم نمیخواد با موجودی رو به رو بشم که هیچ اطلاعاتی ازش ندارم.
کازوتو در حال فکر کردن بود که ناگهان چیزی به ذهنش رسید و هلا را احضار کرد:
"هلا، اون دختری که با جادو نگه داشتی، میتونی حالا اون رو بیرون بیاری؟"
هلا با بیمیلی سر تکان داد و گفت:
"آره، الان اون *** رو بیرون میارم."
نمیدونم چرا هلا اینقدر عصبانی به نظر میرسه، خب دخترا همیشه همینجوریاند، هیچوقت نمیشه اونا رو درک کرد.
هلا حباب آبی رنگی ایجاد کرد و حجم حباب افزایش یافت و وقتی حباب ناپدید شد، از میان آن یک دختر با موی سرخ رنگ ظاهر شد.
لبخندی زدم و نزدیک او رفتم و کنارش نشستم، چانهاش را گرفتم و بالا آوردم و گفتم:
"خانم کوچولو، قراره خیلی برای من مفید باشی."
و بعد یکی از دستام رو زیر پایش گذاشتم و دست دیگرم رو پشت کمرش گرفتم و او را مثل یک پرنسس بغل کردم و ایستادم:
"خانم کوچولو، فقط یه راهنمایی میتونم بهت بکنم و اون اینه که آماده مبارزه بشو."
دختر که هنوز از این اتفاقات توی شوک بود، فرصت نکرد که به توصیه کازوتو عمل کنه.
هلا نیز به حالتی که دختر توی آغوش کازوتو بود نگاه میکرد و لب پایینیاش را گاز میگرفت و دستش را مشت میکرد.
بعد از چند ثانیه، کازوتو با تمام توان دختر مو قرمز را به سمت اسب تک شاخی که در اطراف دریاچه قدم میزد پرتاب کرد. اسب تک شاخ با دیدن اینکه چیزی به سمتش میآید، حالت مبارزه گرفت و هالهای اطراف شاخش را فرا گرفت و با یک جهش بلند و سریع، با شاخش شکم دختر را سوراخ کرد.
کازوتو که دید اون دختر نتوانست به او کمک کند تا اطلاعات جدید به دست آورد، تصمیم گرفت که تا وقتی اسب تک شاخ سرگرم شده است از فرصت استفاده کند و به او حمله کند.
کازوتو سریعاً خنجرهای آشوب را احضار کرد و با یک جهش سریع و بلند به سمت اسب پرید و گردن اسب را برید و اسب در آن لحظه مُرد.
اما...
کازوتو خبر نداشت که فریاد اسب در آخرین لحظه زندگیاش صاحب اسب تک شاخ را با خبر کرده است، و خطری بزرگ به سمتش میآید.
خب، اسب رو که کشتم.
بعد با آرامش به سمت دختری که شکمش توسط اسب سوراخ شده بود رفتم و لگدی به آن زدم:
"مُردی؟"
وقتی به او لگد زدم، چند سرفه کرد و خون بالا آورد.
"خوبه که هنوز زندهای، چون هنوز نتونستهام استفادهای که میخوام رو از تو داشته باشم."
یکی از معجونهای شفابخشی که آرتمیس به من داده بود را از فضای سیستم بیرون آوردم و آن را روی زخم او ریختم و زخم به طور معجزهآسایی بهبود یافت.
دختر مو قرمز با صدای بلندی فریاد زد:
"***، چرا این کار رو کردی!؟"
همان لحظه که اون دختر این حرف رو زد، هلا او را با یک ضربه به گوشهای دیگر پرتاب کرد و با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
"موجود پست، چطور جرئت میکنی با ارباب من اینطور صحبت کنی!!"
کازوتو با بیحوصلگی گفت:
"هلا، من همین الان یک معجون بالا رتبه رو روی اون استفاده کردم، و اصلاً دلم نمیخواد که همین الان اون بمیره."
هلا سرش رو پایین انداخت و مثل بچهای که میخواد برای کارهای خودش بهانه بیاره گفت:
"اما... اما، اون به تو توهین کرد."
کازوتو آهی کشید و گفت:
"هلا، به نظر تو یک توهین ارزش هدر رفتن یک معجون درمان بالا رتبه رو داره؟"
هلا سریع جواب داد:
"آره، به هر حال اون معجون هیچ استفادهای برای من نداره."
کازوتو که خیلی عصبانی شده بود با صدای بلندی فریاد زد:
"احمق کوچولو، اون معجون برای تو که سریعاً درمان میشی ارزشی نداره ولی برای یک نفر مثل من که نمیتونه خودشو مثل دم مارمولک احیا کنه خیلی لازمه."
هلا سرش را پایین انداخت و با لحنی بچهگانه گفت:
"ببخشید."
کازوتو آهی کشید و گفت:
"باشه، اشکالی نداره ولی دفعه بعد این رو تکرار نکن."
بعد رو به بدن دختر مو قرمز که چند متر آن طرفتر افتاده بود کرد و گفت:
"حالا باید اول بفهمیم ماهیت این دختر چیه."
کتابهای تصادفی

