فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برگذیده‌ی خدایان

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
آتنا بعد از تعظیم کردن ، رو به ما می کند و می گوید 

" ای شرکت کننده های عزیز ، توی این آزمون شما ها باید بدون استفاده کردن از قدرت مبارزتون و فقط با استفاده از هوشتون ، باید در یک نبرد شبیه سازی شده ، قلعه دشمن رو تسخیر کنید" 

آتنا مکثی می کند و بعد دوباره ادامه می دهد 

"  شما خودتون حق شرکت در نبرد رو ندارید و فقط باید فرماندهی ارتشتون رو به عهده بگیرید و اونها رو به سمت پیروزی هدایت کنید ، اما اگر دشمن به شما نزدیک شد ، و توی شعاع صد متری مرکز فرماندهی شما قرار گرفت، اجازه حمله دارید ، اما شما نیز به هیچ وجه اجازه خروج از شعاع ۵۰ متری مرکز فرماندهی را ندارید" 

بعد از حرف های آتنا چند دروازه ظاهر شد که این بار نور وسط آنها آبی رنگ بود ، و آتنا گفت 

" امیدوارم موفق باشید" 

من که مطمعنا توی این نبرد شرکت نمی کنم ، چون توانایی من توی فرماندهی از باد معده کمتره 

و خیلیای دیگه هم مثل من بودند ، چون می دونستند که اگه نتوانند این آزمون رو با موفقیت پشت سر بگذارند چه بلایی به سرشون میاد 

" پوف ، این یکی که خیلی آسونه" 

به طرف صدا نگاه کردم و دختر جوانی رو دیدم ، این دختره به نظر میرسه که خیلی این آزمون رو دست کم گرفته 

همانطور که به دختر نگاه می کردم ، متوجه شدم که "M" داره به سمت دختر می ره ، و یه لبخند مهربانانه زده و دستش رو برای دست دادن جلو دختر دراز کرده 

بعد از دست دادن به نظر می رسه که چیز هایی بین اونها گفته می شه ، البته برای من مهم نیست 

( POV "M" ) 

خب ، حالا که شرط رو بستم دیگه بهتره برم برای مبارزه 

وارد دروازه آبی رنگ می شوم ، و خودم رو توی یک چادر سلطنتی مانند اردوگاه هایی که فرماندهان برای فرماندهی ارتش به آنجا می رفتند ، شدم 

"درود بر فرمانده عالی مقام" 

به سمت صدا نگاه می کنم ، و مرد میانسالی را که حدودا 40 ساله است می بینم ، فکر کنم این مرد یه چیزی مثل npc توی بازی هاست ، چون که وقتی من وارد شدم ، بدون اینکه حتی اسمم رو بدونه یا صورت من رو بشناسه ، به من احترام میزاره 

پس می شود نتیجه گرفت که رفتار های او از پیش تعیین شده و تا حدودی تکراریه. 

مرد میانسال به من تعظیم می کند و می گوید 

" فرمانده ، ارتش شما آماده باش و به فرمان شما هستند، فقط کافیه دستور بدید تا قلعه ی این موجوداتی که جرئت قیام علیه شما را داشته اند به ویرانه ای تبدیل کنیم" 

به خاطر رفتار های اون ، کمی کنترل خود را از دست می دهم و ژستی مانند فرماندهای که جنگ های بی شماری را پشت سر گذاشته است می گویم 

" سرباز ، زیاد به خودت مغرور نشو، حتی این موجودات پست رو هم نباید دست کم گرفت" 

مکثی می کنم و دوباره ادامه می دهم 

" باید ابتدا همه آنها را دستگیر کنیم ، بعد باید یکی از دست های اونها رو قطع کنیم و بعدش به التماس های اون ها که حالا زندگیشون توی دست های ماست بخندیم ، البته قلعه رو نابود نمی کنیم ، چون اینجوری شب رو باید بیرون بخوابیم" 

وقتی داشتم از نقش آفرینی به عنوان یک ژنرال لذت می بردم ، اون صدای بی خاصیت توی سرم دوباره شروع به صحبت کرد 

" آهای ، حداقل یک بار جدی باش، انقدر جو گیر نشو ، من که می دونم تو چجوری هستی ، بعضی از مردم قبل از عمل فکر می کنند، بعضی دیگر اول عمل می کنند و بعد فکر ، ولی تو کلا استفاده ای از مغزت نمی کنی ، پس چرا اومدی توی یه آزمون که به هوش وابسته است؟" 

خب با اینکه از حرف هاش ناراح می شم ، آخه قلب من از جنس شیشه است ، ولی داره درست می گه من از مغزم استفاده نمی کنم، اما... 

حتی من هم یه راه حل برای پیروزی دارم ، همونطور که یه نفر می گفت " جلوی قدرت مطلق ، همه حیله ها بی اثره" 

بعد از کمی بحث کردن های بی فایده با صدای توی سرم ، رو به مرد میانسال می کنم و می گویم 

" سرباز ، پیام من رو به ارتش برسون و بگو با تمام قدرت به قلعه حمله کنند ، دقیقا مانند یک گله گاو وحشی که رم کرده اند" 

سرباز ، یک احترام ارتشی می گذارد و می گوید 

" بله قربان، با اینکه ما گاو نیستیم ، ولی هر چه شما بفرمایید" 

خب ، حالا فقط کافیه یکجا بشینم و منتظر پیروزی باشم
...
_ده دقیقه بعد_ 

سربازایی که به سمت قلعه می رفتند ، به طور مداوم توسط تیر ها وسنگ هایی که از دیوار قلعه پایین می افتاد ، کشته می شدند. 

" سرگرم کنندست مگه نه؟" 

این حرف رو " M" در حالی که به یک سنگ تکیه داده بود که در بالای تپه ای که مرکز فرماندهی در آن قرار داشت گفت 

" دیوانه، سرباز هات دارن گروه گروه به فاک میرن ، بعد تو داری می گی ، سرگرم کنندست؟" 

با بی حوصلگی M از جای خود بلند شد و به صدای توی سرش گفت 

" نگران نباش دئوث، پیروز این جنگ هنوز هم منم"
صدای توی سر M که نامش دئوث بود ، با عصبانیت گفت 

" حیوان چهار پا، الان همه سرباز هات مردن و فقط چند تا برات موندن ، چطوری تو می خوای با این چند تا سرباز مونده پیروز بشی؟" 

از جایم بلند می شوم و به دروازه های قلعه ای نگاه می کنم ، که تا چند لحظه پیش ، در حال قتل عام سرباز های من بوده 

دروازه های قلعه در حال باز شدن و نمایان کردن ارتشی که پشت اون قرار داره هستند 

" دئوث ، بلاخره قراره که ببینی ، نقشه من برای پیروزی چیه" 

چند دقیقه بعد ، ارتشی عظیم که نزدیک به ده هزار نفر عضو داشت که به سوارکاران ، کمانداران ، و همچنین پیاده نظام تقسیم شده بودند 

با ورود اولین نفر به شعاع صد متری  مرکز فرماندهی ، M  یک لبخند کوچک میزند ، و دست چپش رو بالای سرش و به سمت آسمان می گیرد و می گوید 

" سمفونی جنگ__مومان اول__ باران شمشیر ها" 

بعد از بیرون آمدن این کلمات از دهن M ، تمام افرادی که در میدان جنگ حظور داشتند ، حتی آنهایی که از M دور بودند ، می توانستند ، موسیقی کلاسیکی را بشنوند 

در هنگام پخش موسیقی کلاسیک ، سربازان دست از حمله نکشیدند ، و بیشتر پیشروی کردند 

ولی ، اونها خبر نداشتند ، که این سمفونی به گوش آسمان نیز رسیده است و دروازه های دایره ای شکل و قرمز رنگی در آسمان تشکیل شده بود و به طور مداوم ، بارانی از شمشیر ها را به سمت سرباز ها روانه می کرد 

سربازانی که غرق در شنیدن موسیقی کلاسیک بودند ، مانند اینکه یک توهم آنها را فرا گرفته باشد ، متوجه مرگ اطرافیان خود نمی شدند ، و با اینکه فرد کناریشان می مرد ، هیچ واکنشی نشان نمی دادند و هر چه بیشتر این جوسیقی کلاسیک پخش می شد ، سرباز ها برای حمله بی میل تر می شدند و بهران شمشیر ها شدید تر 

تا آنجا این روند ادامه داشت که تپه هایی از اجساد روی زمین بود و یک نفر  در میان این تپه ها حرکت می کرد و لبخند کم رنگی بر لب داشت 

لبخندش ، از روی شادی نبود ، بلکه خمی بی انتها را در خود داشت که هیچ اشکی قادر به نشان دادن آن نبود 

او بر اجساد تکیه زد و در کنار آنها ، در چشمه های خون نشست 

"عزیزم ، من بلاخره یاد گرفتم ، چطوری بی رحم باشم ، ولی برای این دیگه دیره ، البته با وجود خط زمانی فعلی ، منتظر باش ، من به زودی این خط زمانی رو تبدیل به چیزی که باید می کنم، و دئوث تو هم باید به من کمک کنی" 

دئوث سکوت کرده بود ، سکوتی که نشان از تایید او بود

کتاب‌های تصادفی