فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تصمیم بر نابودی پادشاهی گرفتم به جای اینکه یکی از سگ های پادشاهی بشم!

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 
پاییز فصلی بود که اجمیل در هر دنیایی از چرت زدن در آن لذت میبرد امروز هم از این قاعده مستثنی نبود به لطف افزایش جمعیت انفجاری در ایران کلاس ها در سال 1450 جمعیت بین پنجاه تا شصت نفر داشتند که به اجمیل اجازه میداد به دور از چشم معلم چرت بزند و درس های حوصله سربر او روی ذهنش تاثیر نگذارد به هر حال اجمیل آنها را از حفظ بود.
"لعنتی فقط یه ساعت دیگه! و من سه روز تعطیلات برای انیمه دیدن دارم"
متاسفانه از بدو ورود اجمیل به این دنیا او معتاد نوعی نمایش مجازی به اسم انیمه شده بود چیزی که او نمی توانست از آن جدا شود.
اجمیل در حال برنامه چیدن برای تماشای چند انیمه شاهکار قدیمی بود اما در همین حال چیزی عجیب بود.
هیاهوی کل بچه های کلاس باعث شد تا چشم هایش را باز کند.
اما چیزی که دید باعث شد تا مثل اکثر بچه ها فکر کند که توهم زده اما در آن لحظه دیگر کاری از دست اجمیل بر نمی آمد و انتقال از قبل انجام شده بود.
اجمیل همه بچه های کلاس و معلم را می توانست ببیند که وحشت زده به اطراف نگاه می کردند.
آن وحشت خیلی زود سراغ اجمیل هم آمد اینکه چهل سال زحمتش در دنیای قبلی ناگهان به هیچ تبدیل شد ترسناک بود.
تا چند دقیقه قیافه اجمیل مانند دیوار سفت بود اما از چیزی که میشنوید آقای معلم سعی می کرد با حاضر و غیاب ذهن دانش آموزان را به طرف خودش بکشاند و آنها را از ترس دور کند.
اجمیل به این تراژی توجهی نکرد در عوض مشغول تماشای اطراف شد اما با هشدار نانیت ها و دیدن یک توده حرارتی که در حال نزدیک شدن بودند افکارش را به زبان آورد(اون چیه داره میاد….؟)
اجمیل به کل آرامشی که آقای معلم ایجاد کرده بود گند زد جو قبلی دوباره به کلاس حاکم شد.
باقی دانش آموز ها برای پی بردن به ماهیت موجودی که در حال نزدیک شدن بود می خواستند یک داوطلب انتخاب کنند اما خیلی زود کارشان به نزاع و بحث کشید.
اما اجمیل که کاملا روی آن توده حرارتی متمرکز بود واقعا ترسیده بود آن موجود شاید فقط بیست یا سی متر با او فاصله داشت و اجمیل درباره ماهیت آن می دانست ...این یک هیولا رده متوسط از سیاهچال بود.
هر بار که اجمیل وارد یک سیاهچال شده بود فقط به عنوان یک کوله پشتی عمل کرده بود و باقی اعضای گروه از او محافظت می کردند اما اینبار اجمیل می توانست مرگ را لمس کند زیرا نه مهارت او و نه نانیت ها هیچکدام نمی توانستند ویژگی رزمی داشته باشند.
اجمیل در آن لحظه سعی بر آگاه کردن باقی افراد از خطر پیش رو داشت اما باقی افراد کلاس چنان مشغول بودند که هیچکس به او توجهی نمی کرد در همان لحظه اجمیل از پشت سر بخار گرم و متعفن را که از بینی هیولا بر روی پوست گردنش ساطع می شد را احساس کرد.
وحشت کمک میکرد مانند یک تکه چوب بی حرکت به نظر برسد دانش آموزان هم با دیدن هیولا چنین واکنشی داشتند.
در حالی که بزاق دهان هیولا در حال تراوش روی سر و شانه های اجمیل بود او انگشت اشاره اش را نزدیک دهانش نگه داشت تا با اشاره بقیه را ساکت کند.
هیولایی که پشت اجمیل ایستاده بود تقریبا نابینا بود و به صدا حساس بود اگر آنها سکوت می کردند احتمالا هیولا هم راهش را میکشید و میرفت اما جیغ دختری که ناگهان از بین جمعیت فرار کرد شرایط را برعکس کرد هیولا با پنجه خودش به اجمیل ضربه محکمی زد و اجمیل با ضرب به دیواره غار برخورد کرد.
در حالی که خون گرم از سر شکسته اش وارد چشمش می شد ناگهان اجمیل نور امید را دید یک گروه از ماجراجویان ظاهر شده بودند و با آن هیولا در حال مبارزه بودند اما اجمیل تحمل تماشا را نداشت زیرا به زودی ادراکش کمرنگ شد.
***
نور خورشید چشمان اجمیل را گرم میکرد و این خوابیدن روی تخت نرم آپارتمانش را لذت بخش تر میکرد.
اما ناگهان افکار او به زبانش راه پیدا کرد(وایسا یعنی همه این اتفاقات خواب بود؟)
(البته که نه! )
اجمیل با شنیدن صدای زنی که فریاد زد از شدت شوک مثل فنر پرید و به چهره کسی که جواب داده بود خیره شد دختری که زره تمام تنه فولادی و براق پوشیده بود.
اجمیل ناخودآگاه همه جا را نگاه کرد یه سقف غریبه تخت نا آشنا شکی در آن نبود او بار دیگر منتقل شده بود.
ناگهان تمام اتفاقات زمان کلاس به یاد اجمیل آمد؛ اینکه او در یک سیاهچال بود و آن هیولا به او ضربه زده بود فقط میتوانست یک معنی داشته باشد...او دوباره به دنیای اصلی خودش منتقل شده بود اما برای شروع او باید مقداری اطلاعات جمع اوری میکرد اولین منبع هم دختر شوالیه در روبرویش بود (تو کی هستی؟!)
(مسئول امنیتت البته به طور موقت) دختر شوالیه این جمله را در حالی که چشمانش سرد و بی روح بود به زبان آورد.
(من نمیدونم په خبر شده میشه یه مقدار توضیح بدید؟)
(الان که بهوش اومدی وقتشه بریم)
بعد از یک راهپیمایی طولانی که از راهرو ها و سالنهای باشکوه که به آثاری ارزشمند تر از طلا مزین شده بودند اجمیل و دختر شوالیه به یک در طلایی رنگ رسیدند.
اجمیل قصد پرسیدن سوالات زیادی را داشت اما شوالیه زودتر صحبت کرد(سعی کن مودب باشی وگرنه خودم گردنتو میشکنم)
با نگاه به قد بلند و حاله قدرتمند خانوم شوالیه اجمیه چاره ای جز گفتن(چشم!)نداشت
در های های طلایی به آرامی و با غژغژ در حال باز شدن بودند تا یک تالار بزرگ تر از همه سالن هایی که اجمیل تا به حال از آنها رد...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب تصمیم بر نابودی پادشاهی گرفتم به جای اینکه یکی از سگ های پادشاهی بشم! را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی