فانتزی سیاه: پادشاهی ارواح تاریک(جلدصفر: آفرینش تاریک)
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فانتزی سیاه: پادشاهی ارواح تاریک(جلدصفر: آفرینش تاریک)
فصل دوم: پزشک قصاب
چپترچهارم: اتاق قصابی
چپترچهارم: اتاق قصابی
زمین موازی سال 2043 ، جزیره ای در نقطه ای از اقیانوس آرام، منطقه 57 ،آزمایشگاه فوق سری تحقیقاتی ارتش ایالات متحده
مرکز درمانی شماره یک (طبقه 3+ بیمارستان جزیره)
در اتاق بستری فوق مجهز ارتش، پیرمردی آرام روی تخت خوابیده بود. ماسک تنفسی بزرگی روی صورتش و سرمهای درمانی زیادی به بدنش متصل بودند. در ظاهر این امکانات پزشکی، حافظ جانش بودند اما در حقیقت زنجیرهای سرد، خشن و بیرحمی بودند که روح و جسمش را دربند کشیده بودند. روی صندلی فلزی کنار تخت زنی تقریبا 50 ساله که روپوش سفیدی به تن داشت نشسته بود. با چهرهای خسته و چشمانی که از شدت بیخوابی و گریه ورم کرده بود، دست پیرمرد را به آرامی نوازش میکرد و بیصدا اشک میریخت.
+« چارلز خواهش میکنم چشمات رو باز کن!. خواهش میکنم!... لطفا منو ببخش. منو ببخش که نتونستم تو رو از اینجا آزاد کنم. منو ببخش.!!!»
دکتر اریک جانستون به همراه دو پرستار وارد اتاق بستری شد. با لحنی نگران و دلسوزانهای گفت:
_« ویکتوریا! دیگه شب شده!. دیر وقته! لطفا به اتاقت برو و استراحت کن. من با این دو پرستار کشیک شبانهی پروفسور رو میدم. پس نگران نباش و برو استراحت کن. تو از صبحه که اینجایی و چیزی هم نخوردی!.»
+« نمیخوام!. یعنی نمیتونم. نمیتونم حتی یک لحظه ازش جدا بشم. احساس میکنم اگه حتی یک لحظه ازش جدا بشم دیگه هرگز نمیتونم ببینمش. اگه دیگه هرگز چشماش رو باز نکنه، اون وقت من با این همه گناه چی کار کنم؟ اریک! خواهش میکنم اجازه بده اینجا پیشش بمونم. من باید اینجا پیشش بمونم و ازش طلب بخشش کنم. حتی اگه هم برگردم اتاقم اصلا نمیتونم بخوابم. دهها ساله که نمیتونم بخوابم. عذاب وجدان منو از درون میسوزونه و روحمو میخوره. فقط با بودن در کنارش میتونم مقداری آروم باشم.»
_«می فهمم چی میگی اما متاسفم!. لطفا منو ببخش. چارهی دیگهای ندارم.»
بعد از گفتن این حرفها اریک سرش را به نشانه تاسف و شرمندگی به پایین گرفت. ناگهان یکی از پرستارها سُرنگی را در گردن ویکتوریا فرو کرد و او بیهوش در آغوش اریک افتاد.
_« لطفا به آرامی ببریدش.» ...
در اتاق بستری فوق مجهز ارتش، پیرمردی آرام روی تخت خوابیده بود. ماسک تنفسی بزرگی روی صورتش و سرمهای درمانی زیادی به بدنش متصل بودند. در ظاهر این امکانات پزشکی، حافظ جانش بودند اما در حقیقت زنجیرهای سرد، خشن و بیرحمی بودند که روح و جسمش را دربند کشیده بودند. روی صندلی فلزی کنار تخت زنی تقریبا 50 ساله که روپوش سفیدی به تن داشت نشسته بود. با چهرهای خسته و چشمانی که از شدت بیخوابی و گریه ورم کرده بود، دست پیرمرد را به آرامی نوازش میکرد و بیصدا اشک میریخت.
+« چارلز خواهش میکنم چشمات رو باز کن!. خواهش میکنم!... لطفا منو ببخش. منو ببخش که نتونستم تو رو از اینجا آزاد کنم. منو ببخش.!!!»
دکتر اریک جانستون به همراه دو پرستار وارد اتاق بستری شد. با لحنی نگران و دلسوزانهای گفت:
_« ویکتوریا! دیگه شب شده!. دیر وقته! لطفا به اتاقت برو و استراحت کن. من با این دو پرستار کشیک شبانهی پروفسور رو میدم. پس نگران نباش و برو استراحت کن. تو از صبحه که اینجایی و چیزی هم نخوردی!.»
+« نمیخوام!. یعنی نمیتونم. نمیتونم حتی یک لحظه ازش جدا بشم. احساس میکنم اگه حتی یک لحظه ازش جدا بشم دیگه هرگز نمیتونم ببینمش. اگه دیگه هرگز چشماش رو باز نکنه، اون وقت من با این همه گناه چی کار کنم؟ اریک! خواهش میکنم اجازه بده اینجا پیشش بمونم. من باید اینجا پیشش بمونم و ازش طلب بخشش کنم. حتی اگه هم برگردم اتاقم اصلا نمیتونم بخوابم. دهها ساله که نمیتونم بخوابم. عذاب وجدان منو از درون میسوزونه و روحمو میخوره. فقط با بودن در کنارش میتونم مقداری آروم باشم.»
_«می فهمم چی میگی اما متاسفم!. لطفا منو ببخش. چارهی دیگهای ندارم.»
بعد از گفتن این حرفها اریک سرش را به نشانه تاسف و شرمندگی به پایین گرفت. ناگهان یکی از پرستارها سُرنگی را در گردن ویکتوریا فرو کرد و او بیهوش در آغوش اریک افتاد.
_« لطفا به آرامی ببریدش.» ...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب فانتزی سیاه: پادشاهی ارواح تاریک(جلدصفر: آفرینش تاریک) را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی

